استاد شهریارشهنوازی کن نگارا، ساز ميخواهم چکار؟من که ایمان داشتم اعجاز ميخواهم چکار؟تا صدایت گوش هایم را نوازش میکند،تار و سنتور و نی و آواز ميخواهم چکار؟تخت جمشید قشنگی هست در چشمان توتا تورا دارم دگر شیراز ميخواهم چکار؟تکیه گاه من تو باشی، من خودم یک ارتشمقدرتم کافیست. نه. سرباز ميخواهم چکار؟باغ سرسبز و تو و آواز بلبل، بوی گل.این زمین زیباست. پس پرواز ميخواهم چکار؟گرچه دیگر هیچ چیزی مثل دیروزش نیستاین غزل را فرصت آغاز ميخواهم چکا
بوسه های پنهانی را ميخواهم چه کنم؟قُوت لبهایت را ميخواهم چه کنم؟دستان نوازشگرت را ميخواهم چه کنم؟آن شومینه آغوش تورا ميخواهم چه کنم؟آن چشمانت آن نگاه عاشوبگرت را ميخواهم چه کنم؟راست میگویم میفهمی ؟ با این همه داشته و نداشته ات من چه کنم؟وقتی که جا تر است بچه ایی در کار نیست؟!!!
بسم الله الرحمن الرحیمداشت یه حدیث قدسی رو میخوند:خدا به حضرت داوود وحی میکندتو میخواهی من هم ميخواهمولی جز آنچه من ميخواهم نمیشودپس اگر تسلیم آنچه من ميخواهم بشویآنچه را هم تو خواهی عطایت کنمولی اگر تسلیم آنچه من ميخواهم نشویتو رادر آنچه میخواهی به رنج می افکنمو جز آنچه من بخواهم نخواهد شد. گفتم:خدایا کارمو به تو میسپارم ، نه بواسطهدر عذاب افکندنم، نه ، هرگزبا افتخار کارمو بهت میسپارمچون که شایسته سپردنیبا افتخار تسلیمت میشمپ.ن ۱
بعد از دو سال ازبالاوپایین كردن حرف های گفته و نگفته بعد از همه ی اتفاق ها و حرف ها و سكوت ها و بعد از قهر و آشتی های متناوبم با قلم ميخواهم كم كم حرف های نگفته ام رو به خورد كاغذ بدهم منتظر بمون
باسلام به محضر امام زمان و کسب اجازه از ایشان ميخواهم چند سطری گلگی از مردمان خاکی نشین زمین بکنم که خیلی وقته مثل یه بغض تو گلوم سنگینی میکنه. ميخواهم بگویم با دست خودمون گور خودمونو کنیدیم،دستهائی که میتوانست یاری رسان هم نوع خود باشد،الان روی تن خودمان احساس سنگینی میکند. ميخواهم بگویم با این دستها کدام حلال خدارا حرام کردیم، با این دستها به گوش کدام بی گناه سیلی زدیم، با این دستها نون کیو آجر کردیم، امضای اخراج کیو صادر کردیم، با ا
من ميخواهم به سفر بروم.این یک بازی حافظه ای است که شامل ساخت فهرست می شود.تعداد بازیکنان: هشت یا بیشترنحوه بازی:جمله من ميخواهم به سفر بروم و ……………. را می آورم” را روی تخته بنویسید.از اولین دانش آموز بخواهید جای خالی را با هر کلمه ای که می آورد پر کند.به عنوان مثال من در سفر هستم یک چمدان می آورم.بقیه دانش آموزان جمله را با لیستی از کلماتی که دیگران ذکر کردند تکرار میکنند و همچنین آنچه را که خودشون هم می آورند به آن اضافه می کنند.برای مثا
در تمام لحظاتی که اینجا با اشک نوشته ام یک ارزوی بزرگ داشتم که هنوز خیال برآورده شدن ندارد. حالا نیز اشک میریزم و همان یک آرزو را نه حتی برای خودم ، برای دنی ميخواهم. برایش ، برایمان ميخواهم این غم عجیب، این شبی که صبح ندارد-امیدی که در لحظه ای بالاترین نقطه و لحظه ای بعد در پست ترین نقطه کهکشان است به خدا که بدتر از ناامیدی ست- دستش را از گلوی خانواده ی نیم جان مان بردارد. قرار نیست چیزی بدهی؟ چرا امیدوارمان میکنی؟ به آسمان ها[قسم] که خسته شد
ميخواهم بدانی که تمام نشدهای!" از ذهنم نرفته ای و هنوز در قلبم ادامه داری. حتی همین حالا که نیستی هم از صبح تا شب در کارهای روزمره ی من خلاصه شده ای و رویای 'اینجا بودنت' به خوابِ همیشگی بیداری هایم تبدیل شده است. ميخواهم بدانی که همهی اینها به زبانِ ساده یعنی: "دوستت دارم ". و گمان میکنم این ساده ترین تعبیرِ دوست داشتن است.
سلام، مرداد 95 یک مغازه اجاره کردیم، این اولین کسب و کارمان بود. سه شریک، هر کدام 2 دانگ. من و جواد و عرفان. جواد شرط گذاشت که فروشندگی با خودش و برادرش باشد. گفتم قبول. و حالا دست در پوست گردو، و حالا جواد تمام سهم را نخواهد و گرنه تصمیم به جدایی گرفته اند و ای کاش خودم را وابسته نمیکردم، از خدا ميخواهم که کمکم کنه مثل همیشه
از درد سرم ، که دردسر ميخواهمخیر است ولی من از تو شر ميخواهمابعاد من از، میله ی زندان لبریزمن یک قفس بدون در ميخواهمشرطی شده از تجارب پیشینماما و ولی ، اگر مگر، ميخواهمتو سوژه ی شعر های من می شوی وکوتاه و مفید و مختصر ميخواهمتا شعر تن میله قفس را ، بدردمن یک غزل پر از تبر ميخواهمپ ن : یكی از شعر های خوب خانم اسلامیhttp://farsipoem.blogfa.com
از تو گفتن که خطا نیستبا تو رفتن که خطا نیستتو سیاه شب کوچه ماهو دیدن که خطا نیستاز تو خوندن که خطا نیستبا تو موندن که خطا نیستخنکای عصر جمعه است گر گرفتن که خطا نیستدنگ شو توی گوش هام آرام میخواند و فکر میکردم طولانی مدت است که ننوشته ام از تمام روزهایی که گذشت که ذهنم انباشته از کلمه ها شده بود چیزی نگفته ام و دلم نوشتن میخواهد دلم گفتن میخواهد دلم داد زدن میخواهد ولی همانقدر که ذهنم لبریز از کلمه هاست همانقدر هم واژه ها از زیر دستم فرار
عشق در قلبم چمباتمه زده
چونان خسته
چونان وامانده
و حسی از نخوت
چطور میشود همیشه زنده بود
چطور آدم ها می خندند
چطور میشود شاد بود ؟
ميخواهم شاد بودن را یاد بگیرم
"من در آینده ميخواهم خوشحال باشم "
این شغل مورد علاقه ی یکی از دانش آموزان بود، که خیلی توی دنیای مجازی پیچید
من هم میخوام خوشحال بودن را یاد بگیرم
چرا یکهو می روم توی خودم ؟
چرا به سختی می توانم از خودم بیرون بیایم ؟
میخواستم بگویم که کیستم.دیدم نگویم بهتر است.چه سود؟؟! آن کس که نمی ماند همان بهتر که نشناسد مرا.و آن کس که می ماند، خود خواهد شناخت مرا !!لطفآ نظر نذارین و درخواست لینک ندین این وبلاگ تنها یه مخاطب داره مخاطبی که هیچ وقت نیست. خسته ام از انتظار کسی که هیچ وقت نیست.خسته ام از بودن کنار کسی که همه رو میبینه به جز من.خسته ام از فریاد ميخواهم تنها سکوت کنم
سلام باران در این شهر دیواره های بلند افکار، بسیار فرا تر از دیواره های همت مردمان است.بلند و بر بلندای دیواره افکارشان سیم خار دارهای نیش دار واژه ها.آنقدر بلند که حتی صدای فکر کردنشان را هم نخواهی شنید . اینجا ،در این شهر ،عشق را هرزگی و دوست داشتن را شهوت بسیار می دانند.خواهم رفت باران،از شهر من و ما خواهم رفت.تو را نمی دانم باران،ولی من بقدر همان دیواره های بلند خسته ام و از همان واژهای خاردار زخم ها بر تن دارمميخواهم شهری بسازم ،شهری زی
ميخواهم دردم را با خنده بر لبانم ترک کنم نمیشه ميخواهم با خنده ی بیشتر دردم ترک کنم نمیشه مثل گل باید بسوزم که دگر آتش زند از ته به ریشه خداجان بسوزان دل را که دگر زندگی هرگز نمیشه الهی از تو دارم امید آنکه همراه کنی مثله همیشه بادل دادن بتو هرگز مسیر زندگیم نومیدی نمیشه تاجانم به تن هست بکوشم شوم موفق برای همیشه من خسته جانم از زندگی که دگر نایی نمانده از ریشه از آن ترسم که ناامیدانه زنم در دل کوه و دره و بیشه
دعای عهد با معنی ساده وروان به نام خدای بخشنده و مهربان خدا ای پروردگار نور بزرگ وکرسی بلند وپروردگاردریای جوشان که تورات وانجیل وزبور را فرستادی، و پروردگار سایه وحرارت آفتاب،نازل کننده قرآن بزرگ،پروردگار فرشتگان نزدیک شده،پیامبران ورسولان =============================== خدایا از تو ميخواهم به روی بخشنده ات و نور روی درخشاند،پادشاهی قدیمی ات. ای زنده وپاینده،ازتو ميخواهم به حق نامت که بوسیله آن آسمانها وزمین روشن شد،نامی که گذشتگان وآیندگان راشای
"به نام خدا " قرنطینه ی من خیلی حوصله سر بر شده آخه کارهایی که میکنم : در فضای مجازی هستم کتاب میخوانم و نقاشی میکشم مشق مینویسم با خودم بازی میکنم در خانه اسکیت بازی میکنم خوب من ميخواهم در مورد یکی از کار هام باشما صحبت کنم خوب من ميخواهم در مورد ((فضای مجازی)) با شما صحبت کنم خوب خیلی ها در قرنطینه خیلی زیاد پای گوشی مینشینند اما این کار درستی نیست زیرا باید به صرف ۳۰ دقیقه پای گوشی بنشینیم.
خودت رو به خودت میسپارمنه هیچکس دیگریطوری مراقب خودت باش که شش دانگ خیالم راحت باشدنگذار کسی تنگ شفاف دلت را بشکند یا احساست را گل آلود کند و ماهی های دلت را بدخودت رو به خودت میسپارمميخواهم بشنوم که همه میگویند چقدر عمیق دریای وجودش را باور دارد، چه ناخدای ماهری هست، کشتی زندگیش با طوفان هم در صلح است.خودت رو به خودت میسپارمميخواهم همه بگویند خوش به حالش که خودش را داردیا خودش برای خودش کافیستخودت رو به خودت میسپارم به معجزه ی وجودت
همیشه معتقد بودم که فیلم هایی هستند از سال های قبل که من ندیده ام، فیلم هایی که شاید در رسانه ها بازخورد خوبی نداشته اند اما لیاقت دیده شدن را دارند. گرچه فیلمی که ميخواهم درمورد آن صحبت کنم فیلمی ست که بسیار دیده شده است و حتی در اسکار هم نامزد شده است اما چیزی که ميخواهم بگویم این است که همیشه نباید به فیلم هایی تکیه کنیم که در رسانه ها از آنها یاد میکنند. فیلم "کتاب سبز" (Green Book) به کارگردانی "پیتر فرلی" و نویسندگی "پیتر فرلی"، "نیک وللونگا" ، "بر
دیدن كی تو،لذت بخش ترین خلاف دنیاستانكه من ميخواهم زیباترین ادم دنیاستهمه در سمت مخالف اما خدا همیشه بین ما دوتاستاین روزها همه ی شهر حواسش پی ماستاز برم دور نشو كه میشوم آوارهحتی وقتی پیشمی دلم هواتو دارهمی دانم كه نگاهم عشقمو لو دادهمی دانم كه دلم شدیدا به دام دلِ تو افتادهمنِ بی حوصله با تو عاشق ٧روز هفته میشومتو برایم دان بپاش كفتر جَلدت میشومروی برنگردان كه در لحظه میشوم آوارهمی دانم كه زمانیست حال خوبم به لبخندِ تو بستگی دارهmy soul
نامه ای به کودکی که تصمیم گرفتیم پا به این دنیا بگذارد
فرزندم، پیش از هر چیز بدان که دوستت داریم.
من ترجیح میدادم کودکی را در این دنیا انتخاب کنم که بزرگش کنم و با او عشق جدیدی را تجربه کنم
، اما کلی دلیل دیگر پیدا کردم که تو فرزند خودم باشی.
مادر جان من از خدا تو را ميخواهم
برایم فرقی ندارد که دختر باشی یا پسر ، یا حتی متفاوت ازین دو .
برایم فرقی ندارد که از نظر قدرت جسمی سالم باشی
تنها چیزی که برایم مهم است، این است که من و پدرت خانواده خوبی برا
مادرم فرشته است.ولی.هیچ وقت ندیدم پرواز کند.زیرا به پایش.من را بسته بود.بردارم را.خواهرم را.و همه ی زندگیش را.پوزش ميخواهم نیوتون!راز جاذبه "مادر" من است!پوزش ميخواهم ادیسون!چرا که "مادر" من اولین چراغ زندگی من است!پوزش ميخواهم انیشتین!فرمولهای تو توانایی رازگوشایی "مادر" من نیستند!رومئو!همه راه ها با عشق "مادر" من به پایان میرسند!مادر من ، عشق من است.میترسم برای ماندن در کنارم از بهشت به جهنم بیاید.مادر است دیگر.میلاد حضرت زهرا و رو
هرگز بچه دار نخواهم شد.ممکن است خیلی کارها انجام دهم اما هرگز بچه دار نخواهم شد.بدنم خسته است. بیشتر روز را پشت صندلی شرکت نشسته ام اما کف پاهایم گزگز میکند. شبها میخوابم اما خسته تر بیدار میشوم. یک قوطی ویتامین دِ خریده ام. یکی را هم خورده ام. امیدوارم از آن باشد. دلم مشت و مال میخواهد.من زنی قوی و عالم به قدرتم هستم، در عین حال که زنی خسته و عالم به آن نیز هم.همه ی فکر و ذکرم شده مهاجرت. بروم. کار پیدا کنم و بعد از آن خستگی در کنم. انگار هیچ چیز جز
دیشب اتفاقی چشمم افتاد به پلیور نارنجی و لكه های ریز و درشت اش. یادت هست؟مربوط به همان اوایل است كه آمدی كه بمانی.دلیل این همه سال نگهداری اش را نمیدانم اما چند وقتی هست كه ميخواهم دورش بیندازم.وقت خریدنش چقد خندیدیم، كلی چانه زدیمو بیخیال سینما رفتن و برنامه ی مان شدیم فقط حرف زدیم و حرف.وسط افتاب ان روز چقد همه چیز عاشقانه به نظر میرسید.قانون طبیعت ، شبیه بقیه قانون های دنیایی كه در آن زندگی میكنیم غیرمنصفانه و نامردی ست قشنگ من!فكرش را هم
نامه ای برای دخترکمنمیدانم روزی نامه ام را بخوانی یا نهنمیدانم چقدر از عشق این روزها برایم باقی مانده و چه خاطراتی هنوز در ذهنم پررنگ ماندهولی یکی از روزهای سالگی ات با تو صحبت میکنم از عشق برایت میگویم. از دیوانگی های این روزهایم برایت میگویمحتی تصمیم دارم وبلاگم را هم بخوانیميخواهم بدانی عشق زیباست میخواهم عاشق شویميخواهم روزهایی که چشم های زیبایت از عشق برق میزند را ببینم و غرق لذت شوم زیبای مننمیخواهم عشق را ا
زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش راطلاق دهد ؟شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان استپس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کردپس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کردسپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کنزن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت :چند متری از این پارچه ی زیبا ميخواهم پ
پست هام غمگین نیست روح ندارند ،
به این خاطر هست که دنیا و آدم ها بی تفاوت و بی احساس شده اند و نمیخواهند که احساس و درک کنند
که وقتی داری خوبی می کنی از حس خوبی ت هست نه منظوری و نه انتظاری
وقتی احساس خوب ِ مهربانی ساده بی منظورت را میخواهی نشان تا انتقال دهی در کلماتت و انتخاب آنها ، در لحن ت ، ازت می ترسند و فرار و دوری می کنند انگار که ميخواهم آنها در زنجیر و قفس تعهد قرار دهم یا این که ميخواهم عشق را نا محسوسانه تزریق کنم . آخر دوست داشتن کجا
فکرم مشغول زیرزمین خانه مان است. تک و تنها و سوت و کور افتاده زیرپایمان. هر خرت و پرتی که فکرش را بکنی آنجا پیدا میشود، همین عید امسال بود که با کلی زحمت مرتبش کردم و دستی به سر و رویش کشیدم تا کمی جان بگیرد، تا بشود اسمش را گذاشت خانه، ناسلامتی خانه است اما بیشتر تبدیل به انباری شده خیال میکردم مرتبش که کنم جان میگیرد و حالش خوب میشود اما نشد. تا اینکه چند روز پیش فهمیدم همه چیز تویش هست الا یک چیز زندگی!خانه ای که تویش آدمی نباشد، گرمای ا
من مرتب به خودم یادآوری می کنم که باید روی آنچه ميخواهم، تمرکز کنم و بجای مشکلات بیشتر، به راه حل ها فکر کنم. به خاطر آوردم هیچ مشکلی نمی تواند روی همه ی زندگی من اثر بگذارد, گرچه ممکن است اکنون اینطور به نظر بیاید.(آنتونی رابینز)
درباره این سایت