نتایج جستجو برای عبارت :

آن شب نیز من خود را بر روی بام خانه گذاشته بودم نظاره آسمان

قیمت آسمان مجازی کناف آسمان مجازی کناف سقف کاذب گچی یا غیر گچی است که به طور پیش ساخته به بازار ارائه داده می شود. این نوع سقف به دو دسته ثابت و متحرک تقسیم می شود که در ادامه به صورت کامل توضیح داده می شوند. کاربرد های آسمان مجازی کناف جهت اجرای نور مخفی برای زیبایی سقف می باشد و در ساختمان های مسی، تجاری و اداری به کار می رود. امروزه آسمان مجازی دیگر تنها به خلق آسمان دلخواه در بالای سر ساکنین یک خانه، محل کار، بیمارستان، مهدکودک و سایر مر
آسمان خاکستری شد ، از فراق یار دیرین . می چکد اشکش دوباره لابلای پلک زیرین . زندگی بود از برایش دوش این وقت نیمه ی شب . صبح شد روزی دوباره ، او ندید دیگر چنین شب . صبح برخواست و وضو ساخت و ادا کرد گفتگو را . ساعتی دیگر خموشی بود و ختم کرد گفتگو را . آه که پرواز کرد سبکبال و چه آسان و چه راحت . پر کشید بر آسمان او بی پر و بال تا نهایت . می‌کند هر دم نظاره بر زمین از آسمانها . می دهد آواز اِنّٰا ، هم ، الیه راجعون را .
همیشه نظاره گر بودم ، دست به دعا بودم و از آن شرمی نداشتم، ولی تو که خوب میدانی آدمهای ضعیف و دست و پا بسته اند که به دعا متوسل میشوند ، با همه ی نا اطمینانی و تزی که هست ولی دلم از ترس خالیست ، نمیدانم این نشانه خوبی هست یا نه ، نگاه میکنم به ادامه راهی که نمیدانم ته آن چه میشود ، سرم از حجمه اتفاق ها به انفجار رسیده و امشب بیشتر از هر وقت دیگری نگاهت میکنم خدای من .
روستای ما دروازه ایست به جهانِ اجنه؛ و من ، آخرین بازمانده از نسل آفتاب، آینه گردانِ باغِ جنزده، به پیشباز زفاف میروم ماه میخواند، شبپره هیجانِ شب را به غار میبرد و ارواح نظاره میکنند. صوفیان گرداگردِ سرو به احتضار نشسته اند و کوچک ترین شبنم از سوسن سر میخورد اینجا آینه بخارِ توهم گرفته است و مردی فراتر از آسمان به من سلام میدهد هیس. لاله ها خوابند! ساعت به وقتِ نیست کوک میشود کلاغ به خانه میرسد و من به خواب میروم
بالاجبار پشت به باد و رو به دیوار ایستاده بودم، باد که به صورت میخورد، سوز چشمها را کور میکرد، پشت به باد هم که می ایستادی، سرما استخوانهایم را میسوزاند. لعنت به این سرما، لعنت به این شب. اما حتی سرمای سوزنده و استخوان درد هم نمیتواند فکرم را بهم بریزد. ظهر تابستان تهران بود، آفتاب داغ تهران، یک بار از آسمان میتابید و ده برابرش از زمین به آسمان، از سطح آسفالت ها تفتیده و خمیر شده. خیس عرق بودم و منتظر، نگاهم رو به انتهای خیابان و دور میدان، چ
به دنبال هر سختی در زندگی بی‌شک روز‌های آرام‌تری می آید. در سختی‌ها خدا را می‌خوانیم ولی در آرامی . شکر به خاطر روز‌های سختی که گذشت. همین که باعث شد، یادمان بیاید چه قدر ضعیفیم و نیازمندت . یادمان باشد خدایی که در آن روزها می‌خواندیم، اکنون نيز در حال نظاره‌ی ما است
دیشب یک قاب تکرار می شد و من در این قاب گم می شدم:می بوییدمی بوسیدمی بوییدمی بوسیدمی بوییدمی بوییدبا ولع می بوییدبا حرص می بوسید.بو بو بو بو .من نظاره گر بودم، حواسم را مدام پرت می کردم، اما مگر می شود از قابی که روزانه در ذهنت رخ می دهد فرار کنی؟ اما نظاره نمی کردم، فرار می کردم، اما او می بویید و می بوسید. او بوییده می شد و بوسیده می شد و من تمام مدت فکر می کردم من بوییدم و بوییده شدم، بوسیدم و بوسیده شدم تسلیم شدم، تسلیم ذهن پر تلاطمم شد
امروز حوالی ساعت سه و نیم بعد از ظهر فهمیدم که ساعت پنج و نیم امتحان میان ترم مرجع شناسی دارم! البته از قبل می‌دانستم اما روز و تاریخ از دستم در رفته بود و فراموش کرده بودم. هول برم داشت. سرکار بودم و همه ی کتاب ها پیشم بود الا کتاب مرجع شناسی که خانه بود. افتاده بودم به چه کنم چه کنم که یکی از معلم ها گفت: "خب چرا نشستی؟؟ پاشو برو خونه!" مرخصی گرفتم با اسنپ رفتم خانه کتاب را برداشتم و سریع رفتم خانه ی خواهرم.
قیمت آسمان مجازی آشپزخانه برگرفته از تعداد تایل ها و جنس تایل های آن می باشد. آشپزخانه قلب خانه است و همیشه باید از بهترین امکانات جهت ساخت آن استفاده شود، آسمان مجازی یکی از جدید ترین نوع سقف های کاذب می باشد. اجزای تشکیل دهنده آسمان مجازی آشپزخانه تایل ها، سازه سقف کاذب و نورپردازی مناسب می باشد. یکی از کاربرد های آسمان مجازی در آشپزخانه است که باعث می شود آشپزخانه محیط زیبا تری داشته باشد. شرکت نگین الماس با جدیدترین متد روز دنیا و برترین
برایش نوشته بودم: Pain matters و نوار باریک دور ویفر توت فرنگی را باز کرده بودم. بوی توت فرنگی پیچید توی دماغم. دستم را دور فنجان چای حلقه کردم.ازش بخار می آمد. یک تکه از زنجیر طلایی که هدیه مادرم بود، را گم کرده بودم. توی اتاق تعویض لباس ام آر آی گذاشته بودمش توی زیپ پشت کیفم. بعد انگار افتاده باشد توی تاکسی اول صبح در میرداماد. یا توی تاکسی اینترنتی آخر شب نزدیک خانه. نمی دانم هرجایی. به هرحال یک تکه از مادرم که همه جا همراهم بود گم شده بود. تنها چیز
من خواب دیده ام . خواب دیده ام که دقیقا اینجا بوده ام. ساحل لحاف دریا را روي خودش کشیده بود، تو بودی. صدای محمدرضا شجریان می آمد. کسی از دور ما را نظاره می کرد.و صدا می خواند که "لاف عشقو گله از یار بسی لاف دروغ است. عشق بازان چنین مستحق هجرانند." کام از لعل لبت گرفته بودم و در سینه حبس کرده بودم . تار لطفی سر تره موهای پریشنات را در باد می رقصاند و در گوشت می خواند که " مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار.
دستم از هرچه هست کوتاه است             از جهان قایقی به گِل دارمبشنو ای شاه گوش ماهی ها                  دل اگر نیست درد و دل دارمبا زبان با نگاه با رفتن                             زخم جز زخم های کاری نیستپای اگر بود پای رفتن بود                        دست اگر هست دست یاری نیستچشم بردار ای عاطفه بس کن!                از کمان رفته بر نخواهد گشتآسمان، هیچ سربلندی بود                       از صعودی که نیست افتادملااقل خوب شناختم تو را من                     زندگی
من اگر نوشته بودم؛ میشدم متن های شاملو که از عشق لبریز باشم.
من اگر صدا بودم؛ میشدم تصنیف های شجریان که از آرامش پر باشم.
من اگر فکر بودم؛ میشدم ذهن دختری دیوانه که از شادی تهی نباشم.
من اگر گیاه بودم؛ میشدم سروي تنها تا همیشه سبز باشم.
من اگر سنگ بودم؛ میشدم دماوند تا استوار و مقتدر باشم.
من اگر خانه بودم؛ میشدم خانه ای کاه گلی در روستا که تشریفاتی از سادگی داشته باشم.
من اگر دست بودم؛ میشدم دست مادر تا چاشنی مهربانی داشته باشم.
 من اگر پا بودم؛
شاد بوده، من اونجا بودم گریه آبغوره، من اونجا بودم میگفت سختیا بدجور آسونن، من اونجا بودم میگفت از توو داغونم، من اونجا بودم میخواست دوست صمیمی، من اونجا بودم میکرد توو دل غریبی، من اونجا بودم فکرِ قوّتِ قلب بود، من اونجا بودم میگفت کمکِ من کو؟، من اونجا بودم میداد روزیمون تُپُل سود، من اونجا بودم سُفره کوچیک بود بزرگ بود، من اونجا بودم احساس عشق میخواست، من اونجا بودم چه سالم چه بیمار، من اونجا بودم من اونجا بودم تو یه خُرده ترسیدی من اون
یعنی نفس کشیدن تو خاک سرزمینتبه ضریح ارباب که رسیدم همین شعر روزمزمه  کردماما گریه امان ندادچه حالی بود سردرگم شده بودمدستپاچه بودم .انگار دعاها یادم میرفتحالا منجایی بودم که خیلی ارزویش را کرده بودم برایش اشکها ریخته بودم.اینجا خانه امن  عشاق بامعرفتسیدالشهدا.خداراشکرت این زیارت اخرصفر رابحساب اربعینبگذارالسلام علیک یا اباعبدالله .  
روز اول دانشگاه بود. هفتمین روز از هفتمین ماه سال۹۷. هفته قبل نيز برای انجام کارهای گزینش و ثبت نام آمده بودم. از دانشجوهای سال قبل و برخی فارغ التحصیلان درباره سختگیری‌های دانشگاه فرهنگیان، مخصوصاً دخترانه اش شنیده بودم. مراحل گزینش سختی را پشت سر گذاشته بودم و حالا من مهدیه ی ۱۸ ساله، جلوی در ورودی دانشگاه ایستاده بودم. مادرم هم همراهی ام می کرد. به همراه همدیگر وارد محوطه دانشگاه شدیم و در همان بدو ورود، پذیرایی شدیم.
من اگر که آخرین زن زمین بودم شاید و اگر که اولین شاید بودم من اگر نه من اگر که تنها بودم، یکتا زن‌ترین زن‌ تنهای زمین بودم اگر که من شاید کبودی نگاهم را میشد شست از کبود و از خموش و از تاریکی گاه درخشان تک ستاره وار شاید که اخت می‌گرفتم یک شب نشسته بر پله‌ی خانه‌ای من اگر که بودم تنها زن در این جهان با عشق و میشد که شاید بگویم آن زمان که دوخته بودم این کبود را در آن سیاه که دوستت دارم من و نه اما کنون که من ترسیده و خسته‌ام شاید و شاید کمی کبود
خودم جان!!!امروز دوشنبه است ولی مثل دوشنبه های دیگه نیست.با دلهره از آخرین واژه های تلخ خداحافظی دیشب چشم باز کردم.شب سختی که هر ثانیه ی آن بر من بی قرار صدسال گذشت تا سپیده صبح بدمد.چشمانم میسوخت، دستانم یخ زده بود.امروز جای خالی نبودنت عجیب حس می شود.دیگر میز صبحانه ای نچیدم، لباسی اتو نکردم، بوی عطر خنک و ت در فضای اتاقم نپیچیده بود.امروز بی رمقترین و تنهاترین آدم دنیا بودم که تنها همدم لحظه هایش رفته بود و دستهایش را رها کرده بود.
یکی از چیزهایی که ارادت خاصی بهشان دارم، تقویم جلالی است که مو لای درز حساب و کتابهایش نمی رود. قربان قدرت خدا بروم از وقتی وارد ماه آبان شده ایم، باران در خانه مان را زده و همین طور یکنواخت و زیبا می بارد و جرجر بر پشت بام خانه ی هاجر بساط صدایش را پهن کرده است.جوان تر که بودم عاشق این بودم که بروم و دستهایم را زیر باران رو به آسمان بگیرم و با دهان باز و چشمهای بسته، بشمارم چند قطره آب بطور تصادفی مرا انتخاب می کنند. حالا اما می نشینم و با صدای ب
تمام شب را منتظر برگشتنت شده بودم و وقتی همه خوابیده بودند، آمده بودم وسط حیاط و نشسته بودم رو به آسمان. و زل زده بودم به ماه و آرزوهایم را شمرده بودم و برایش گفته بودم از تو و این حس سرکش توی قلبم. ساعت از یازده گذشته بودم و تو دیر کرده بودی و دل توی دلم نبود برای دیر آمدنت و زیر لب ذکر گفته بودم که سلامت باشی. وسط زمزه هایم صدای پاهایت را شنیدم پشت در حیاط خانه و دری که آرام باز شد و. . همه خواب بودند و آرام رفته بودیم سراغ یخچال و یخ ها را ریخ
خاصیت روزهای آخر زمستان است لابد همه همینطورند یا فقط منم ؟ از تنها بودن، حتی در حس و حال هایم هم می ترسم . از این که فقط من باشم که یک سر این زندگی را چسبیده ، می ترسم، راستش را اگر بخواهی من از چیزهای زیادی نمی ترسم اما همان اندک ترسم هایم آنقدر بزرگ شده اند این روزها که یک لحظه از جلوی چشمم کنار نمی روند . چرا، دروغ اگر نگویم لحظه هایی بوده اند که فراموششان کرده ام مثل همان صبح آرامی که باران به شیشه ها می زد و پرده های مخملی را کنار زده بودم و
  اگر رئیس جمهور بودم :در زمینه ی خانههر نفر فقط یک خانه بتواند به اسمش باشد و فقط افراد 20 سال به بالا ، این طوری یک خانواده مثلا زن و شوهر حداکثر دو تا خونه میتونن به اسمشون باشه و بچه های بیست سال به بالاشون هم یک خونه میتونن داشته باشن، این طوری از سفتهبازی و تبدیل خانه به کالای سرمایه ای جلوگیری میشه ، چون مسکن هم جزو نیازهای اولیه می باشد پس نباید این قدر گرون باشه که یک فرد زیر سی سال ایرانی نتونه اون رو بخره  
عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم؛ همان یک لحظه ی اول که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان جهان را با همه زیبایی و زشتی بروی یکدگر ویرانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم؛ که در همسایه ی صدها گرسنه، چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم،نخستین نعره ی مستانه را خاموش آندم،بر لبِ پیمانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم؛ که می دیدم یکی عریان و لرزان؛ دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین؛زمین و آسمان را،واژگون، مستانه می کردم.
یک هفته در جوار امام رضا بودم. از اینجا از خانه از سازم و از همه چیزهای همیشگی یک هفته دور بودم. آنجا انگار زمان متوقف می شود. گوشه ی حرم می نشستم. همان رواق همیشگی که از کودکی آنجا می رفتیم. همان رواقی که پر از کاشی های آبی و زرد است. من بودم و کتاب دعایی. من بودم و کاشی های آبی که از نگاه کردنشان سیر نمی شدم. من بودم و خلوتی که نهایت آرامش بود. از امام رضا خیلی چیزها خواستم. اول از همه؛ عشق بود. چون:زندگی بی عشق اگر باشد همان جان کندن استدم به دم جان
خسته ام از این کویر، این کویر کور و پیر این هبوط بی دلیل، این سقوط ناگزیر آسمان بی هدف، بادهای بی طرف ابرهای سر به راه، بیدهای سر به زیر ای نظاره ی شگفت، ای نگاه ناگهان! ای هماره در نظر، ای هنوز بی نظیر! آیه آیه ات صریح، سوره سوره ات فصیح! مثل خطی از هبوط، مثل سطری از کویر مثل شعر ناگهان، مثل گریه بی امان مثل لحظه های وحی، اجتناب ناپذیر ای مسافر غریب، در دیار خویشتن با تو آشنا شدم، با تو در همین مسیر! از کویر سوت و کور، تا مرا صدا زدی دیدمت ولی چه د
پنداری همین شب ها بود! شاید دیشب. خوابیده بودم اما آمدنش را حس کردم. حضورش سهمگین بود، حضورش چنان مهیب بود که همه ردها را پاک می کرد. همه چیز محو می شد، حتی یاد تو. وقتی که نشست، ذهنم علیل شده بود، همه حافظه ام شسته می شد، همچون یک تماشاچی که قطاری در حال رفتن را نظاره می کند. می دیدم که همه زندگیم، آشنایانم، خاطراتم، علاقه هایم، با شتابی بی تاب از پیش چشمانم گذر کرده و دور می شدند. آخرین چیز، پیچ و تاب گیسوان رها شده تو در باد بود.
احمد راسخی لنگرودی . عصر امروز رفتم خانه دوست». خانه بود؛ دوست نبود، دوستی نبود! و چه دلگیر بود این خانه بی‌دوست. تابلوی حاوی شعر سهراب بر پیشانی دیوار در آن ضلع جنوبی سالن همچنان چشم‌ها را می‌نواخت: خانه دوست كجاست؟» این تابلو همان تابلو بود؛ اما این بار بیشتر به چشم می‌آمد. گویی غریبانه از من پرسش دیگری می‌كرد: دوستِ خانه كجاست!؟» درمانده بودم كه چه بگویم. پس از لحظه‌ای مكث، گفتمش: ای بابا! دل خوش داری سیری چند»!
نمونه سوال هدیه های آسمان پنجم ابتدایی دانلود نمونه سوال - سوالات هدیه های آسمان پنجم ابتدایی - دبستان نمونه سوال قال رسول الله صلی الله علیه وآله: مَن كان عنده صَبیّ فلیتصابَّ له: هر آنکس سر و کارش با کودکی است با او کودکانه رفتار نماید. نگویید هدیه های آسمانی ، چون آسمانی امری معنوی و الهی است و جنبه ی انتزاعی دارد . بگویید هدیه های آسمان ، چون جنبه ی عینی دارد . و مفهوم آسمان بر ایشان قابل لمس و خوشایند است ساختار کتاب هدیه های آسمان : هدیه ها
یک هفته بعد عکس مهرداد سر خاکش گذاشته شده است. آرام و مری تنها سر خاک مهرداد نشسته اند. آرام بیحال و رنگ پریده به نظر می رسد. شوک بسیار بزرگی به او وارد شده است. با دستانش خاک را نوازش میکند. با مهرداد حرف میزند و در عین حال در ناباوری به سر می برد. مری با تاسف نظاره گر اوست و دست و بازویش را تکیه گاه شانه های ناتوان آرام کرده و با حرفهای آرام متاثر شده به آرامی اشک می ریزد. آرام: (به عکس مهرداد نگاه میکندو به آرامی و بحالت درد دل) مهرداد؟ عزیزدلم؟ ت
گم کرده ام روز و شب و تا خانه راهم راهی می شمارم لحظه ی رو به تباهم راتا بشمرم در گریه موی های سپیدم راآیینه می د نگاهش از نگاهم راحالم عجیب و غصه دارم مثل سرداریسمت اسارت برده یک لشکر، سپاهم رامشتاق بودم من برای دیدنت در آبتا که ببینم چهره ات در قلب چاهم رااز آسمان دیگر چه می خواهم که می بینمابر سیاهی که گرفته دست ماهم را فریاد و نفرینی ندارم بعد من خوش باشکه مرگ دامن گیر شد آن لحظه آهم رامثل هواپیما به فکر یک سقوطم زنطوری که حتی گم کنی جعب

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

شخصی*علمی*ورزشی