نتایج جستجو برای عبارت :

ان همه زیبایی درونم پرازخدا میکرد

بسم الله" تا از سیم خاردار نفس عبور نکنی."تصمیم دارم هر چند روز یکبار یسری دیالوگ که بین من و درونم اتفاق میفته رو اینجا شبیه سازی کنم.مثل همه آدما، دو جبهه از درونم باهام حرف میزنن.عقل و جهل یا نفس و قلب یا وجدان و شیطان یا نفس امّاره و نفس لوّامهبرای این دیالوگها، دو طرف درونم رو اماره و لوامه درنظر گرفتم.دیالوگهای خودم با علامت + و دیالوگهای درونم رو با علامت - مشخص میکنم.تشخیص این که دیالگهای با علامت دوم، کدومش متعلق به لوامه ست و کدومش ام
دارم یاد میگیرم که بجای دلسوزی برای دیگران، کمی برای خودم دلسوزی کنم و با دختر درونم مهربانتر باشم، سرزنشش نکنم و بیشتر نوازشش کنم، کاری که خیلی وقت بود از یاد برده بودم. دختر سرکش درونم، سلام، حالا که دارم بیشتر میشناسمت، دلخورم که چرا کمتر نگاهت ميکردم، کمتر مهربان بوده ام، دنیا پیش میرود و من در این سیلِ پیشرو، تو را از یاد برده بودم و کشان کشان روی زمین میشیدمت. باید به آغوش میکشیدمت تا کمتر آسیب ببینی .
از خودم هر روز بیشتر دده می‌شوم، از بی‌دست و پایی‌ام، از هول بودگی وراثتی‌ام، از صدای نازکم که در بحث بالا می‌گیرد و می‌لرزد، انگار که کمک می‌خواهم که همه با من هم عقیده باشند، از احساس نامطمئنی که به شوخی‌های بی‌مزه و حرف‌هایم دارم، از حرف‌زدن‌های بی‌مورد و زیادم راجع به همه چیز، که پشت‌بند این سکوت مطلق پیش آمده، از وقتی که مهربانی می‌کنم و ناگهانی که نمی‌توانم تشخیص بدهم می‌خواهم مهربان باشم یا مهربان به نظر برسم، از اتاقم،
یه جور می‌گه "باس" که من به جای منظور اون یاد (مینی)باس می‌افتم و بوی نا و دم ازش پا می‌شه می‌پیچه تو اتاق!!دلیل اینهمه نفرت برام مجهوله. دلیل اینهمه سنگ‌اندازی و دست‌اندازی. اینهمه دشمنی. مردم‌آزاری. وقتی نه دستم می‌رسه نه اصلن رغبت‌شو دارم که بخوام به کارشون کار داشته باشم. این‌همه دردسر به قول اون بابا، از بی‌ریشگی نیست. من ریشه‌های خودمو دارم در درونم. ریشه من توی هر زمین هرزی پاگیر نمی‌شه با هرکی از راه رسید. همین حالاشم توی همین وضع
کودک درونم هنوز حسرت پرواز کردن را میخوردهروقت پرنده ها پرواز میکنند چشمانم را میبندم .احساس میکنم من هم پرنده اماما هرچه دستانم را باز و بسته میکنم از زمین کنده نمیشمعقلم میگوید دستت را باز نکن تو هیچگاه پرواز نخواهی کرد .اما کودک درونم بهانه پرواز دارد.کاش در زندگی بعدی پرنده باشم
این روزها دلم برای خودم تنگ میشه.روزگار عجیبی شده.دلم برای آرزو کردنم تنگ شده.خیلی بده تو این سن دیگه هیچ آرزویی نکنی.امروز این حسرت ندیدنت، این بغض نبودنت از صبح راه گلومو گرفته بود.روزهای سیاه زودتر بگذر.باید بلند شم.حتما پشت این کوه ها، دریایی هست.جاری میشم توی عمق آب تا زلال شومجاری میشم روی آتش درونمخدایا دستم را بگیر.این بنده ات بدجوری حسرت توی دلم گذاشت و رفت.تو دستمو بگیر تا این غصه درونم تموم بشه.  
فرزند دلبندم! این نامه را به تو مى نویسم، به تو كه آینده منى! عزیزمزیباترینم روزى كه تو را در درونم حس كردم نه آزمایش داده بودم نه فرشته ها برام خبر آوردن. فقط صبح احساس كردم نقطه اى سپید درونم مى جوشه. حس گرمى رگهامو پر كرده بود. هیچ كس باور نكرد حرفمو اما مى دونستم دارم مادرمى شم به فكر فرو رفتم، من قرار است به عنوان مادر چه چیزهایى به فرزند خود یاد بدهم و قرار است به زودى نام مقدس مادر را كه مسئولیت زیادى به همراه دارد را بر
شاید اگه میگرن نداشتم و یه بسته پنیر تو خونه ای که یک نفر زندگی میکنه اینقدر زود کپک نمی زد ، پنیر رو از خود کارخونه به صورت کامیونی به قیمت پخش میخریدم و یه یخچال صنعتی هم گوشه خونه میذاشتم برای نگهداری اون همه پنیر :( ، هر بار که یه بسته پنیر باز می کنم ، موشِ پنیردوستِ درونم جیغ های ریز و زیر! میزنه و میگه: کل بسته رو بنداز بالا!» و همین موقع هاست که صدای پوزخندِ میگرنِ درون میاد و میگه جون بابا!» کپک ها هم از عدم! دست به سینه کلاه از سر برمیدا
بین اینکه چه کسی رهبری این نوشته را به عهده بگیرد بحث است. در سَرَم، حقیقتش این است که پرسونژ های زیادی هم زیستی می کنند و این قضیه همیشه هم مسالمت آمیز نیست. اینکه کدامشان سر دستگی یک فکر، صحبت یا نوشته را به عهده بگیرد، کلا همه چیز قضیه را عوض می کند. انگار داری یک داستان را از نگاه چند تا آدم مختلف می بینی. راستش چند هفته ایست که دراما کویین درونم پرچم دار است و حالا وقتش شده که ماجرا را از زبان کمیک درونم بشنوم.
این روزها درونم اتفاقاتی در حال رخ دادن است، چیزی از جنس جوانی در حال مردن، برای پیدا کردن دریچه های جدیدی رو به زندگی در حال دست و پا زدنم. نباید قبل از بسته شدن تمام دریچه های معنی بی جایگزین بمانم. این روزها در به در دنبال این هستم که محتواهای زندگی ام را دوباره تعریف کنم. آن زرد شده های قدیمی را با همه ترس و لرزش دور بریزم و چیزهای جدیدی پیدا کنم. این روزها در درونم برایم آسان نمی گذرد، پر از زق زق کردن در نگاهم هستم.
درونم چیزى ترك برداشت و فرو ریخته خالى خالى ام یه كالبدتو سرم اما پره پر از سوال، پر از غم ! همون كالبدمم شكل غم شدهدلمم پره ! از گرفتگى من فقط دارم میبینماونم تار ! آدما شفاف نیستن چه درست گفت سهراب سپهرى"كاش این مردم دانه هاى دلشان پیدا بود"یه زمانى راز و رمز و مرموز بودن رو دوست داشتم اما بچه بودم ! الان معلوم بودن رو دوست دارم هرچى میگم باز قلبم پرتر میشه بعد سنگین میشه دیگه واقعا نمیتونم نگهش دارم آهم اشك میشه و چشمام رو میسوزونه باز
وقـتی پـاییـز میـاد، فصـل عشـق میـاد انگـاری! حـال دلـم خوب ِ خوب میشه. بهـتر هسـت بگـم انگـاری یک چشـمـه ایی از جنـس عشق درونم شـروع می کنـه بـه جـوشیدن، بخودم میـام می بینم درونم پُر شده از عشق، پر از حس زندگـی، پـر از انـرژِی خواستنی! خب با اینهمـه عشق بایـد چیکـار کرد؟ رنگ به رنگـشُ توی لحظـه ها بـاید نقـاشی کرد، بایـد برای سخـت تلـاش کرد تا اثــر هنری بی نظیـری ساخت، حیف این عشق نیست، سـاده بگذریـم ازش؟! ولی کـاش بـودی و اینهمـه عشق می
      چقدر حرف درون سینه ام انبار شده است، حرف هایی که باید بگویم و برای مخاطبم تازگی داشته باشد. حرف هایی که از دلم بر می آید و به ناگاه بر دلی موافق می نشیند. بی اندازه مشتاق حضور وجودی هستم که از سویدای درونم با او به گفت و گو بنشینم و مرا فهم کند و فهمش کنم. من تنهایی را به واقع درک می کنم و اینکه قراره از درون این حس و حال و این رنجی که با من است چه چیزی را خلق کنم و بیافرینم، نمی دانم ولی این رو خوب حس می کنم که تنهایی مرا بیش از پیش به درونم پیو
من خیلی دوست دارم کودک باشم رابطه من با خانواده ام پدرام و مادرام و خواهرام و برادرام خوب نیسترابطه من با خانواده خانومم خوب نیسترابطه من با خیلی از اطرافیانم خوب نیستفقط رابطه من با خانومم خداروشکر خوبهانگار من از خیلی از اونهای که رابطه ام باهاشون خوب نیست فرار میکنم دوست ندارم روبه رو شوم  در بعضی ها خیلی بیشتر  .هیچ خوبی بهشون نمیکنم ولی بدی هم نمیکنم ولی من ادم بدی نیستم ولی دوست داشتن رو بلد نیستم قلبم مهربونه عزیزترین هایم پسرم و خ
یه عالمه کار دارم برای انجام دادن که همین باعث میشه روند پیشبرد همه کارهام کند باشه. شغلم باعث میشه کلی از وقتم در اختیار خودم نباشه. اما مهم تر اینکه کودک درونم بهونه گیری می کنه و نمیذاره کارهام رو انجام بدم. خیلی جالبه این عبارت "کودک درونم بهونه گیری می کنه و نمیذاره به کارهام برسم"، ولی واقعا حقیقت داره همچین چیزی و من تا الان نتونسته بودم شناساییش کنم این موضوع رو. الان که متوجه اش شدم دلم برای کودکم میسوزه که انقدر مظلوم بوده که حتی خود
تمام تلاشم برای دیدنت همیشه در لحظه ی آخر هیچ می شود و تو نمی دانی! تو خبر نداری ! تو ، از چیزی که از خودت درونم جریان دارد خبر نداری ، همین برای رنج کشیدنم کافی نیست؟ همین که آن گوشه ی آرام مینشینم و تنها نگاهت می کنم! همین که هر روز بیشتر میان روحم ریشه می دوانی و از من کاری بر نمیاید ، همین که من هرشب رویاها را خط میزنم و تو هر صبح میان قلبم از نو سبز می شوی! اصلا به من بگو ، پروانه ای که میان قلبم با دیدنت بال بال میزند را میبینی؟ چشمانم که مُدام
کودک درونم می بوسد نگاه تورا. نگاه تو می درد دل مرا. باتو رخت کودکی از تن درمی آورم
نمی توانم نامت را در دهانمو تو رادر درونمپنهان کنمگل با بوی خود چه می کند؟گندمزار با خوشه اش؟طاووس با دمش؟چراغ با روغنش؟با تو سر به کجا بگذارم؟کجا پنهانت کنم؟وقتی مردم، تو را در حرکات دست هایمموسیقی صدایمو توازن گام هایممی بینند.برای آقا نادر'ی که همه ی زندگیمه❤
بین تمام دغدغه های به ظاهر واقعی این که من با هر دلیلی غصه می خورم شاید دلیلی جز بی او بودن نداشته باشد درحالیکه دنیا فریاد می زند که نه تو به او نیازی نداری و من در درونم می دانم که فقط تو برایم کافی هستی
پا بر تن سنگی زمین میدوم پر های نازک شاپرک را میبوسم و در گوش شمعدانی ها از عقد گل و زنبور میگویم از پلنگ هایی که هنوز به یاد ماه شب ها را نقره ای میبنند . من قصه گو نبودم اما اسم تو که می آید شهرزاد درونم طغیان میکند آتش های کلامم زبانه میکشد و تا انتهای واژگانم را میسوزاند و من بازهم در اوج تهی بودن از تو میخوانم و #راحیل
شبی بارانی و غمگین ، شبی از هر شبم شب ترمرا میکشت دلتنگی ، ولی او را نمی دانم !دوچشمم خیس و بارانی ،درون سینه طوفانینفس را بغض و دلسنگی ، ولی او را نمی دانمبرایم آسمان باران دو‌چشمان ترش  گریاندرونم برسرش جنگی ، ولی او را نمی دانمشبانگاهان ، سحرگاهان ، برایش بهترین خواهمشود سازِ خوش آهنگی ، ولی او را نمی دانمدعا کردم که هر روزش، بِه از روزِ پسین باشددراطرافش همه گلها و گلرنگی،ولی اورانمیدانمدعا کردم که گهگاهی اگر چشمش به خیسی شدهمه شوق و ش
سایه هااز درونم سر بر می کشندشب برافراشته می شود آرام آرام .خورشیدی تاریکتشعشعش فروکاسته می شودو دَوَرانما را به خود می خواندورای زمان .با من بگو !آنگاه که بر کرانه ی آب ها نشسته امنظاره گر سایه هایی که سراغم می آیندبا من بگو !آیا خاطرات محو ناشدنی ات از بین خواهند رفت ؟ برگردان : مهیار مظلومی”
یک موجودی درونم هست، که الان دارد جیغ می کشد و افسارگسیخته می دود این طرف آن طرف و همان طور که دست هایش را به سرش گرفته با صدای جیرش فریاد می زند: همه چی داره می شه مثل پارسال! همه چی داره می شه مثل پارسال!»من؟ من همین طور که تکیه داده ام به انتهای تخت، گریه می کنم و چشم های بسته ام را محکم روی هم فشار می دهم و آرام و ساکت، ازش می خواهم که بس کند. من هیچ چیز به روی خودم نمی آورم. 
متاسفانه یک میل شدید به دیوانگی درون من رو به رشد است. با آگاهی کامل از این احساس و تمایل، به آن میدان بیشتری می دهم و اختیاراتم را به آن می سپارم. از خدا می خواهم در هر لحظه از این مسیری که پیش گرفته ام؛ مراقب و پشتیبانم باشد. این دخترک بی تاب و بی قرار درونم چرا آرام نمی شود؟ چرا زمانیکه آرام می گیرد؛ با اختیار خودم، شعله ورش می کنم؟ سخت است. درک حس و حالم برای خودم هم سخت است. کمی به فاصله و آرامش نیاز دارم.
یادته قبلا گفتم بهم گفته " من که باختم ولی تو مث من نباش".شدم یکی بدتر از اون :))بدجور دارم تحمل میکنم این روزا رو  نقطه ثباتی که میگن کجاست پس  + یادمه یکی میگف خوشبحالت اونقد بدون استرس حرف زدی، میدونی ادما همیشه فقط قیافتو میبینن نه اون چیزایی که درونت میگذره درونم اشوبه ولی قیافم اروم.دوس دارم یکی بفهمه حالمو، یکی باهام حرف بزنه، یکی ارومم کنه  
کروکودیل درونم نحیف و لاغر یه جا کنار رودخونه دراز کشیده، بی حرکت. هر از گاهی برای اینکه نشون بده زنده‌اس هنوز، برای اینکه زنده بمونه هنوز، پوزه‌شو فرو می‌کنه توی آب، بلکه جریان رودخونه قورباغه‌ای، ماهی مرده‌ای، آت و آشغالی چیزی نصیبش کنه.
  اگر عصرِ پا به غروبی…در بیراهه های شهر دستت را بگیرمتا لبخندم مشت مرا باز کندو تو هنوز چشمانت را با حریر نامرئی دامنت پنهان کنی…چگونه اشکم را داغ کنم ؟!با تو به پاکی آب می دَوَم به جان تو دویدن…تاوانِ شرابِ کهنه بودبا اشک قهر کردم و از چشمان خود راندمبا تو از درونمررررررف ت م م م م م                                                                      ((           شروین اعتمادی          ))
عصر یکی از روزهای زیبای شهریوری باشد و اضطراب آمدن و انتظار دیدار و . چه غوغایی ست میان دست و دل که یکی گرم و یکی سرد میشود. چه سخت پنهان می کنم احساسم را وقتی میدانم حتی دیوارها هم شاهد این شوق پر ترسم هستند.کمی عود و شمع برای آرامش همیشه چاره ساز بوده پس روشنشان کردم. و اما آمدی. کمی آرام تر از قبل روبرویت نشستم و گوش جسم میشنید و گوش جان سعی می کرد تفسیر کند آنچه صدای دل فریاد می زند.هرآنچه گفته شد شنیده نشد مگر صدای درونم که مرور کرد لحظاتی ک
آدما دعا میکنن واسه داشتن زندگی شاد آرامش برقراره ، وقتی تو باشی وقتی تو نباشی ، درونم میسوزه شکر ، هزار شکر ، از کسی که تو رو بمن داد روزی را بی تو در سرنوشتم ننویسد دستها و قلبمان یکی باشد کوه و دریاها، نمیتوانند مانع عشقمان شوند این ترانه ، برای تنها صاحب قلب من برای یار ابدی ، بهار من تویی ، لبخندت برای من بهشته فرشته ها روی تو نور تابانده اند ، عشقم
آیا درکم نمی‌کنی/ که سوگوارِ کسی باشم/ و صدایم را انگشتان کسی/ برده باشد به گودالی عمیق؟/ وحشت درونم/ از جاده‌ها نیست/ از بوسه‌های بی‌کلمه است/ از پیراهن‌های چهارخانه/ که یکی در میان تاریک‌اند/ وحشتم از توست/ که آفرینش‌ات/ هیچ ربطی به گریه‌های من ندارد/ و قسم به روز/ که سراسر سیمان است/ بلوغ تکان‌دهنده از خیابان آمد/ و بهار بود/ رودخانه‌ها یخ می‌شکستند/ و اسب‌ها اتاق را / پر کرده بودند/ ایستادم کنار درخت‌ها/ تابستان شد/ و عزای عمومی/ خانه را

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

ذهن خسته