در هوای بی تنفس من تو را می خواهم آخرزهرا بی انصاف چشمان تو را می خواهم آخریک شبی در کوچه های پیچ و بن بستبوسه ی آرام لب های تو را می خواهم آخرمثل یک پروانه بی بال و عاشقدشت آغوش تو را می خواهم آخرواپسین روز و شب عمرم که باشد بی گمان عطر تو را می خواهم آخردر هوای بی هوای جان سپردنگریه ی سوزان چشمان تو را می خواهم آخرمن زبان دیگری جز شعر یارایم نبودورنه می گفتم که از دنیا تو را می خواهم آخر (مهتاب مینایی)
از امشب با خدا قهرممن امشب با تو هم قهرماز امشب با خودم قهرممن امشب فال حافظ را بدست خود نمیگیرمنفس را من به آسانی از وجودم صلب خواهم کردو نیزآسایشت را هم و نیز عشقتو نیز آن یاد شیرینت و دیرینتمن امشب با خدا قهرمو حرفش را نمی خواهم،نمی خوانممن امشب با تو هم قهرم صفایت را وفایت را دو چشم ناز دارت را نمی خواهم نمی خواهماز امشب با خودم قهرمو این تن را نمی بخشم نمی خواهم قوایش را جلایش را تلاش وام دارش را نمی خواهم نمی خواهم چه گویم که بقایش رااگر
تو را تنها برای خود، چه خود خواهانه می خواهم تو را با هرچه غیر از چشمِ خود، بیگانه می خواهم کبوتر می شوم جَلدِ حریم پاک چشمانت و از دست نگاهِ مهربانت، دانه می خواهم دلم می ترسد از غربت، بیا و آشنایم شو من و تو، حوضی و ایوان، هوای خانه می خواهم تصور کن که ما هردو، همان عشاق مشهوریم بگو لیلی…بگویم جان؟… کمی افسانه می خواهم… بیا آن وقت پیش من، کمی نزدیک تر بنشین… من از دار و ندار تو، فقط یک شانه می خواهم ولش کن عقل و منطق را، جنون هم عالمی دارد تو
تو را میخواهم برای پنجاه سالگی شصت سالگی هفتاد سالگی تو را میخواهم برای خانهای که تنهاییم تو را میخواهم برای چای عصرانه تلفنهایی که میزنند و جواب نمیدهیم تو را میخواهم برای تنهایی تو را می خواهم وقتی باران است برای راهپیمایی آهستهی دوتایی نیمکتهای سراسر پارکهای شهر برای پنجره ی بسته و وقتی سرما بیداد میکند تو را میخواهم برای پرسه زدنهای شب عید نشان كردن یک جفت ماهی قرمز تو را میخواهم برای صبح برای ظهر برای شب بر
به امید دیدنت خدا خداخواهم کردخواب و بیدار تو را بازصدا خواهم کردپای عشق تو بیفتد مثل فرهاد شبیبیستون جای دماوند بنا خواهم کردبوسه ای از لب تو قرض گرفتم حتماقرض لب های تو را زود ادا خواهم کردقایق قسمت اگر دور کند از تو مرارود را سمت تو برعکس شنا خواهم کردارزشت بس که زیاد است از این لحظه به بعد"تو"ی مفرد شده را باز شما خواهم کردحرف یک مرد همان است که اول گفتههر چه دارم سر این عشق فدا خواهم کرد
هر چه می خواهم بگویم، عنوان اش اول همه چیز را لو میدهد. دوستت ندارم اما عشق نمی گذارد. می خواهم وطنم را ترک کنم و هیچ وقت هوای جایی به سرم نزند؛ چه کنم عشق نمی گذارد. دوست دارم از تو متنفر باشم، نخواهمت، به تو سیلی بزنم و زخمی ات کنم. عشق نمی گذارد. من برای تو جز سلام و بوسه هیچ ندارم. می خواهم چیزی نخواهم. چه کنم، عشق نمی گذارد. راه یافته
من برای رسیدن به پایان خودم خواهم دوید با عبور از هیولای گردنه ها آواز خواهم خواند دره های تنهایی ام را در گوش های کوه همگام با جیرجیرکها زمزمه خواهم کرد در چشمهای جغد آنسوی دورها را خواهم دید باید از شانه های گون پرسید بر کفشهای من چه گذشت از ساقه های خشکیده ی گندم احوال پینه های دستانم را پرسید مترسکهای به جا مانده را خواهم گفت کلاهتان را بردارید هرگزگنجشکها را نترسانید من از هجوم کلاغ ها بیزارم سروده:محمدطاهر رحمان سالاری
میخواهم از تو بنویسم تا نامت، نگهبانِ این پرچینِ خمیده باشد و این درختِ یخزدهی گیلاس از لبانت بنویسم تا بندهای کج و معوجِ این شعر قرار بگیرد از مژگانت بنویسم که چه سیاهاند میخواهم سرانگشتانم را میانِ تارهای مویت ببافم گوشهی دنجی بیابم در گلویت تا آوای لبها نجوای قلبم شود میخواهم نامت را با ستارگان بیامیزم و با خون تا نه فقط با تو که درونِ تو باشم تا هیچ شوم چون قطره بارانی در دلِ شب.
بی رمق و خسته، به دنبال تو خواهم گشت. میان یک مشت دوستت دارم های اشتباهی، رهایت نخواهم کرد. نگاهم را در نگاهت جای خواهم گذاشت. دلخوش به اشکی خواهم بود که شبی به یاد من آن را به زلالی خاطراتمان روشن کنی. به هوای دوستت دارم هایی که میگفتی نفس خواهم کشید. میدانم که سالهاست میان من و تو یک "ما" فاصله است.! میدانم که تمام شهر تورا با او،"شما" خطاب میکنند. میدانم. اما در باورم نیست تو آن گمگشته من باشی.
و این منمکه به گور خواهم برد این عشق راشاید در همان فصل سرد تولدتو اما در آستانه فصل سردیمو نمی دانم آن شراب عشقت چند ساله بود که اینگونه با من کردو من مردی تنهایم که از کنار باغچه تنهایی هایم می گذرم انگار که من آن غنچه لاغر وسط باغچه ام که گویی هرگز گلش نخواهد شکفتمن به گور خواهم برد این عشق را و نمی دانم چرا هنوز شوق رسیدن دارمو اما الان چند سال است که نخوابیده امبا قلبی پاره پاره و پر از ترکشخسته ام و خسته بی هیچ احساس دردیباید بخوابم و س
نه دوستت خواهم داشت نه عاشقت خواهم شد.! چرا که تو را، بیش از اینها عزیز میشمارم.! من.تو را به فراوانیِ سالیانِ درازی که زندگی خواهیم کرد، عزتت خواهم داد. آنگونه که نگذارم هیچ علاقه ای، بی تو در من نفس بکشد.!! و هیچ معاشقه ای بی تو در من جان گیرد ! حمید رها -بخاطر دلم-
روزی در سرنوشت تو من تکراری خواهم شد و قدم نو رسیده مبارک خواهد شد و تو چه زود یادت می رود خاطرات دو نفره هایمان را و من که قدیمی شده ام در فراموشی روزگار پرسه خواهم زد بی هدف و بی نتیجه و این چه بی رحمانه است که یک نفر می آید تا تو را به گورستان زندگی هدایت کند قدم نو رسیده همیشه مبارک نخواهد شد . # علی دادخواه 15 تیر 1399
دوباره باز خواهم گشت درِ گُلخانهها را بازخواهم کرد
تمام آسمان را آبی پرواز خواهم کرد
تو را در کوچههای کودکی آوازخواهم کرد
از آنجائی که ماندم ناتمام، آغاز خواهم کرد
تمام قفلها را باز خواهم کرد
دوباره باغمان را سبز خواهم ساخت
درخت عشق خواهم کاشت
سیاهی یا سپیدی نه
تمام رنگها را دوست خواهم داشت
کبوترهای عاشق را
گلهای شقایق را
یکایک از قفس آزاد خواهم کرد
تو را ای ناب، ای نایاب
تو را ای تشنهی سیراب (تو را ای تشنهی داراب)
خدایا به ضعف خودم اقرار می کنم پس از 36 سال امشب به مدد شما وائمه نقطه ضعفم را یافتم .اما خودت می دانی کاری از دستم بر نمی آید بدون کمک شما .می خواهم از این لحظه به بعد را چون تو زندگی کنم قوی وبا اراده،می خواهم چون کوه با صلابت وچون آب لطیف باشم درست مثل خودت . خدایا کمکم باش من روی تو حساب کرده ام . سرانجامم را ختم به شهادت کن.
می خواهم زندگی ام را کاملا ، با انتخاب های واقعی خودم ، بدون ترس از هیچ عامل داخلی و بیرونی ، بدون هیچ نگرانی بابت هیچ شخص سومی زندگی کنم ، می خواهم زندگی ام را برای خودم زندگی کنم ، برای خواسته های خودم ، برای علاقه مندی هایم ، برای افکارم ، می خواهم هر آن چیزی باشم که هستم ، بدون وانمود کردن ، بدون نگران بودن ، بدون ترس از هر گونه سرزنشی. اگر گرگم می خواهم یک گرگ تمام عیار باشم ، اگر گوسفند یک گوسفند فربه و باب میل ولی نمی خواهم وانمود کنم که چی
کوک میکنم ساعت قدیمی دلم را تا چشمانم در آغوش سحرگاهی فراموش نکند صدای موذن را .در نیمه شبی آرام خواهم رفت " پادشاه عشق مرا میخواند " تا شب زنده است خواهم رفت . من به مهمانی شهری خواهم رفت که دعاها پیش از فرود دستانت اجابت میشوند " من به یاد تو خواهم بود و از اقیانوس دلم دعایت خواهم کرد . تو نمیدانی که من هرروز از گلدان کنار پنجره حال دلت را مپرسیدم .
قایقی خواهم ساخت،خواهم انداخت به آب.دور خواهم شد از این خاك غریبكه در آن هیچكسی نیست كه در بیشه عشققهرمانان را بیدار كند.قایق از تور تهیو دل از آرزوی مروارید،همچنان خواهم راند.نه به آبیها دل خواهم بستنه به دریا-پریانی كه سر از خاك به در میآرندو در آن تابش تنهایی ماهیگیرانمیفشانند فسون از سر گیسوهاشان.همچنان خواهم راند.همچنان خواهم خواند:"دور باید شد، دور."مرد آن شهر اساطیر نداشت.زن آن شهر به سرشاری یك خوشه انگور نبود.هیچ آیینه
زندگی میگذرد و من خیره به سایه روشن های روز و شب،بی هیچ تحرکی رفت و آمدهای مهتاب را میشمارم تا برای یافتن مرگ خویش لحظه شماری کرده باشم. مرگ یک شروع دوباره است،آغازی بر جهان و سیطره حالاتی دیگر.من درحال مردن هستم و عوض خواهم کرد دنیایی را که سزاوار آن نیستم.من خواهم مرد و زنده خواهم شد آنطور که خودم خواستم و میخواهم.
عظمت شب قدر اقتضا می کند که از خدا بهترین چیز را طلب کنیم، پیامبر اکرم (ص) در جواب کسی که سؤال کرد: اگر شب قدر را درک کردم از خدا چه بخواهم؟ فرمود: تندرستیآن حضرت فرمود: العافیه؛ عافیت و تندرستی.[16]همچنین از حضرت موسی (ع) نقل شده که به خدا عرضه داشت: خدایا! نزدیکی به تو را می خواهم.خدا فرمود: نزدیکی به من، برای کسی است که شب قدر را بیدار بماند.حضرت موسی (ع) گفت: خدایا! رحمت تو را می خواهم.خدا فرمود: رحمت من، برای کسی است که شب قدر را بر بینوایان ترحم کن
نمی خواهم بمیرم، با که باید گفت؟ کجا باید صدا سر داد؟ در زیر کدامین آسمان ، روی کدامین کوه ؟ که در ذرات هستی رَه بَرَد توفان این اندوه که از افلاک عالم بگذرد پژواک این فریاد ! کجا باید صدا سر داد ؟ فضا خاموش و درگاه قضا دور است زمین کر ، آسمان کور است نمی خواهم بمیرم ، با که باید گفت ؟ اگر زشت و اگر زیبا اگر دون و اگر والا من این دنیای فانی را هزاران بار از آن دنیای باقی دوست تر دارم . به دوشم گرچه بار غم توانفرساست وجودم گرچه گردآلود سختی هاست نمی
حس قشنگیه درآغوش تو بودنبه چشمان پرمهرت خیره شدنو غرق شدن در دریای طوفانی چشمانت که راز قلب خویش را صدامیکردو رسیدن به اعماق قلب زیبایت و یکسان شدن ضربان قلبهایمانگوش کن !این آهنگ قلب من است که با آهنگ قلب تو یکی شده استو هرلحظه در دلم فریاد میزند تمام هستی ام ازآ ن توست و بدون تو مرگ را خواهانم.عشق مهربانم باتمام وجودم دوستت دارموخداوند را شاکرم برای آرامشی که در زندگی دارمو آن آرامش وجودتوست❤تولدت مبارک نفس شیرین❤من هیچ نمی خواهم تنها
۱-خاطرتان آسوده باشد. شما که به خدا ایمان دارید، به من نیز ایمان داشته باشید. ۲-نزد پدر من خدا، جا بسیار است . من می روم تا آن جا را برای شما آماده کنم. ۳-وقتی همه چیز آماده شد، باز خواهم گشت و شما را خواهم برد، تا جایی که من هستم شما نیز باشید. اگر غیر از این بود، بطور واضح به شما می گفتم . ۶-راه منم ، راستی منم ، زندگی منم .هیچکس نمی تواند به خدا برسد مگر بوسیله من. ۷-اگر می دانستید من کیستم ، آنگاه می دانستید پدرم کیست . اما از حالا به بعد، او را می شن
باور کنتو را پنهان خواهم کرددر آنچه که نوشتهامدر نقاشیها و آوازها و آنچه که میگویمتو خواهی ماندو کسی نه خواهد دیدو نه خواهد فهمید زیستن ات را در چشمانمخواهی دید و خواهی شنیدگرمای تابناک عشق راخواهی خفت و برخواهی خاستروزهای پیش رو را خواهی دیدکه نخواهند بودچون روزهای گذشتهآنطور که زیسته بودیدر افکارت غرق خواهی گشتفهمیدن هر عشقیگذران یک عمر استسپری خواهیاش کردتو را وصف ناپذیرزندگی خواهم کرددر چشمانم خواهم زیستدر چشمهایم ، تو را
نمی خواهم دگر فصل خزان زرد، برگرددبرایم لحظه های تلخ و خیلی سرد، برگرددنه اینکه سنگ دل باشم ولی هرگز نمی خواهمبه زیر چتر من شخصی که ترکم کرد،برگرددهمیشه با رفیقم شرط میبندم که نگذارمغمِ قلیان کنار تخته های نرد، برگرددشبیه قصه های تلخ و غمگین از هدایت هامحال است این طرف ها آن سگ ولگرد»، برگرددشدیدا دوستش دارم، همین اندازه بیزارممبادا بین اشعارم "بیا برگرد" برگردد#حسین_جوکار
هوالبصیر پیوسته تو را به رهگذر خواهم ماند در راه تو با دیده ی تر خواهم ماند دیدار تو امشب به دلم افتاداست تا وقت سحر چشم به در خواهم ماند نمی دانم که ما را عشق مهمان می کند یا نه به جامی این پریشان را غزل خوان می کند یا نه دلم تنگِ رخ ِساقی در این تنگِ غروب آیا درِ میخانه باز و باده گردان می کند یا نه دریغا عمر من طی شد نمی دانم که می داند چه ها با این دلِ مجنونِ حیران می کند یا نه . دلم تنگ محب است و امیدم لطف او آیا مرا در عشق مهمان می کند ی
آنقدر کلافه و خسته ام که راه گریزی برایم نمانده است به خود نگاه میکنم میبینم سنی ندارم اما پر از دردم از همه از همه من دیگر به جایی متعلق نیستم نه به جایی نه به کسی کوله بارم را بر خواهم داشت و خواهم رفت از دیار غریبه ها آنانیکه فقط دل شکستن را بلدند آنانیکه فقط از عشق گوشت را پر میکنند و خورد هیچ نمیدانند و من بازهم بی خوابی هایم اشک هایم چرا باید سهم من از دنیا اشک باشد یک بالشت خیس من همیشه باید رفتار خوبی داشته باشم همیشه باید خوب باشم و بقیه
دریاچهی ارومیهماینقدر که قلبم نمکزاری تفتیده شدهو اگر به دادم نرسیهیچ امیدی نمیماند!من شاهد مرگ خودم بودم. من میتوانم تمام صحنههای این چند سال را توضیح بدهم. تمام صحنههای این جنایت را. تمام ضربههایی که به روح مقتولم وارد آمد را حفظ هستم. از من اعتراف بگیرید. مرا پای میز بازجویی بنشانید. از من ریز به ریز همه چیز را بپرسید. من برایتان با گریه خواهم گفت هر آنچه را که دیدهام. من خواهم گفت که روحم آزارش به مورچه هم نمیرسید
مدافع حرم که بشوی تازه میفهمی که دنیا چه معنایی دارد. انسان از لحظه ی بعدش هم خبر ندارد، پس چه خوب که از زمانی که در اختیار دارد، برای دفاع از حریم اهل بیت بکوشد. مگر جان و عمر انسان به دست خدا نیست؟ پس چرا من ترس از دست دادن آن را داشته باشم؟! اگر خدا بخواهد، زنده خواهم رفت و زنده باز خواهم گشت. پایان عمر انسان را هیچ کسی جز خدا نمی داند. پس هیچوقت از مرگی که معلوم نیست در این سفر به من برسد یا خیر نخواهم ترسید و با اشتیاق از آن استقبال خواهم کرد.
با سلام به همه دوستان عزیزم، شعری که سالها قبل برای حضرت عباس سرودم را تقدیم می کنم، البته این شعر قبلا در دوران دانشجویی در گاهنامه دارکوب درج شده بود. اما شعر:جمال تو دیده ام و ترک خواب خواهم کردشکاف فرق تو دیده ام و دل کباب خواهم کردسکوت بود و سیاهی، تو تشنه لب رفتیبه حرمت لبهای تشنه،ترک آب خواهم کردبروجرد 1381/11/28با احترام مجدد امید صدر.
هود را روشن نمی کنم و تمام درها و پنجره های خانه را باز می گذارم. می خواهم بوی قرمه سبزی ام تمام محله را پر کند. در حیاط را چهار طاق باز می گذارم تا بوی گل یاس تمام کوچه را بردارد و همه محل رقص ماهی های قرمز حوض را ببینند. می خواهم بوی نم خاک در تمام کوچه بپیچد . تو ای " پسر همسایه " می خواهم همه ی محل بدانند زندگی بدون تو هم برایم جریان دارد با این که هنوز بوی اطلسی های یادگاری ات در فضای خانه پخش است.
درباره این سایت