نتایج جستجو برای عبارت :

شاید شبی رها کردم جهان پر اضطرابم را به عربی

در عالم محبت دانی چه کار کردمبعد از سپردن دل جان را نثار کردمبر خاک عاشقانش آخر قدم نهادمدر خیل کشتگانش آخر گذار کردمشخص از بلا گریزد تا خون او نریزدمن یک جهان بلا را خود اختیار کردماول قدم نهادم در کوی بی قراریآن گه قرار الفت با زلف یار کردمعشاق روز روشن گریند پیش معشوقمن هر چه گریه کردم شب‌های تار کردمگفتم برای دل ها آخر بده قراریگفت این بلا کشان را خود بی قرار کردمروزی کمند زلفش در پیچ و تابم انداختکز بخت تیره او را نسبت به مار کردمهرگز ب
(ا) الا یا ایها الاول به نامت ابتدا کردم(ب) برای عاشقی کردن به نامت اقتدا کردم(پ) پشیمانم پریشانم که بر خالق جفا کردم(ت) توکل بر شما کردم بسویت التجا کردم(ث) ثنا کردم دعا کردم صفا کردم(ج) جوانی را خطا کردم زمهرت امتناع کردم(چ) چرایش را نمیدانم ببخشا که خطا کردم
 با بچه های اطلاعات که صحبت کردم ، بابچه های غواصی که از اروند عبور کرده بودند ،به من صراحتا گفتند ،امکان ندارد از اروند بتوانیم عبور کنیم . این امواج آب اصلا اجازه نمی دهد ما جلو برویم ، همه را برمی گرداند . آنجا به برادر های عزیزی که خودشان هم اعتقاد داشتند ، تنها نقطه امید ما فقط همین بود . یعنی تنها چیزی که به من قوت قلب می داد ، به آن امید داشتم همین حرف بود . هیچ چیز دیگری نمی توانست تسکینم بدهد ، اضطرابم را برطرف بکند ، به بچه ها گفتم که متو
غلط کردم که کردم با تو اشنایی که اکنون باید کشم درد جدایی بگو بهر چه گشتی با من تو دمساز بجز انکه دهی هر دم زجرم خدایی بگفتی که تا ابد وفادار تو هستم ولی از تو ندیدم بی وفا هرگز وفایی هزاران بار گفتی اندر بر من ندارد این جهان بی تو صفایی بگو اکنون چرا رفتی تو جانا مگر دیدی زمن ایا خطایی چنان رفتی و گشتی از برم دور که گویی یافتی از زندان رهایی چو بادی که بگذرد از روی صحرا ندانم که کجا رفتی و کجایی ز بعد رفتنت گشتم چو مجنون به هر کوه و بیابان خوانم ن
کتاب تکنیک‌های جذب ثروت کتاب فروش موفق کتاب آری به زندگی کتاب 100 قانون بی‌چون و چرا برای موفقیت در تجارت کتاب عادت‌هایمان را تغییر دهیم کتاب زندگی خردمندانه کتاب زندگی بی‌حد و مرز: حکایت الهام بخش یک زندگی خوب و بامزه! کتاب نوجوان پولدار کتاب جادوی افزایش سرمایه کتاب جادوی ذهن: چگونه توانایی‌های درونمان را بیدار کنیم؟ کتاب قدرت درآمد غیرفعال: کاری کنید که پول برای شما کار کند کتاب خال هدف: قدرت تمرکز کتاب دویدن براى همه کتاب با اضطرابم چ
چو بستی در به روی من به کوی صبر رو کردمچو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردمچرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در توبه خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردمخیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو ترمن اینها هر دو با آئینه دل روبرو کردمفشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری رازحال گریهٔ پنهان حکایت با سبو کردمفرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر توسرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردمصفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما راولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردمم
دل من مُرد شبي، کز تو جدایش کردم دل دیوانه، ز زنجیر رهایش کردم دل من انس به زندانِ نگاه تو گرفت تو نگاهت بگرفتی، من فدایش کردم تو برفتی و دلم از تو نبرید هرگز من به این قصد، چو دیوانه صدایش کردم دل من گشت خطاکار و به زندانٍ تو شد بارها من گِله از کار خطایش کردم تو نخوانی دگر این شعر و اشعار دگر پس چه بیهوده دلم را سر پایش کردم رنگ شب خورد به امّیدِ حضورت، آن شب دل من مُرد شبي، کز تو جدایش کردم حدیث ابراهیمی -بخاطر دلم-
دیشب به سختی خوابم برد از دلشوره و نگرانی و اضطراب و همینطور هیجان ملاقات مریم بعد از یک هفته ، دلشوره و اضطرابم برای حرف های علی که با خنده ای بهم گفت رابطمون خیلیم خوبه همه حرفیم بهم میزنیم دیگه کامل با هم راحتیم‌و منتظرم خونه جور بشه بریم ! این حرف ها اونروز مثل پتک خورد تو سرم ولی سعی کردم باورش نکنم . میخوام از خود مریم بپرسم چون به حرفش اعتماد دارم ولی روم نمیشه نمیدونم چطور میتونم بگم . ساعت حدود ۷ صبح بود که خوابم برد و ساعت ۹ هم بیدار شد
با تمام کارشکنی های مستمرسرانجام عاقلان پی به علم و دانش من بردند و مرا در زمره نام اواران  جهان قرار دادند  به این هم اکتفا نکرده کتاب های با ارزشم را در میان اشخاص مشهور جهان معرفی کردند.حال نوبت من است که پوزه مخالفان را بخاک بمالم.خوارزمی تان را بشدت زدم و حماقت اش را برای جهانیان علنی کردم. منتظر بقیه اش هم باشیدکاشف عدد 3.154700538379.حل کننده تمام پارادوکس های هندسی عهد عتیق
ز بس‌که درد کشیــدم به درد خــو کردم به دل شکایت از آن یارِ فتنه‌جـو کردم زمامِ عمر مرا دستِ عشق سخت گرفت به کـــوی عشقِ بُتِ گلعـــذار رو کردم به هــر کجا که نهادم قـدم ز شــورِ جنون تو را در عالمِ احساس، جستجو کردم تو آرزوی منی ای عــزیـــزِ مصــــرِ وجـــود وصــالِ روی تــو را، هـــر دم آرزو کردم نکـــوخصـــال و نکـــوحـال و نیک‌کردارم به کوی باده‌کشان خویش را نکو کردم به نام و ننگ و هوس پا زدم ز سرمستی به راه عشـــقِ رُخـت تـــرکِ آرز
بالاخره كه یكی از آن هزار نامه و شعر عاشقانه مال من بود. بالاخره كه روزی دوستم داشتی. شايد آن حسی كه باید و میدانستم باید را نداشتم شايد نداشتی اما بالاخره كه بود. بالاخره كه میشد شايد. كی فكرشو میكرد. شايد كه باید میومدی و میرفتی. شايد كه باید میشد و نشد. شايد كه. مهم اینها نیست. مهم اینه كه بالاخره كه بود. بالاخره كه شد! شايد بالاخره باید میشد. شايد نشد اما اینها مهم نیست. شايد هیچوقت مهم نبود.
شب چو در بستم و مست از می‌ نابش کردمماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردمدیدی آن ترک ختا دشمن جان بود مراگرچه عمری به خطا دوست خطابش کردممنزل مردم بیگانه چو شد خانه چشمآنقدر گریه نمودم که خرابش کردمشرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمعآتشی در دلش افکندم و آبش کردمغرق خون بود و نمی خفت ز حسرت فرهادخواندم افسانه شیرین و به خوابش کردمدل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشه دهربر سر آتش جور تو کبابش کردم زندگی کردن من مردن تدریجی بودآنچه جان کند تنم عمر حسابش کر
خیلی دلم برای وبلاگ قدیمم و نظراتش تنگ شده اشتباه کردم حذفش کردم البته مطالبش رو سیو کردم اما کامنت ها پریده اصلا خوشمزگی وبلاگم به مکالمات منو مریسوس و یک جناب مشاوراعظمی بود بوخودا ای هی روزگار به نظرتون الان فریباجون چیکار میکنه ؟  دیگه ما نیستیم به کی میگه پاشین بیاین کلاس عربي  الهی بگردم کلا منو مریسوس رو به صورت اتومات شکل درس عربي می دید حالا میخوام مطالب رو به مرور برگردونم شايد یه روزی یه جایی یه کسی  این جمله آخری رو گفتم یه
عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم؛ همان یک لحظه ی اول که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان جهان را با همه زیبایی و زشتی بروی یکدگر ویرانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم؛ که در همسایه ی صدها گرسنه، چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم،نخستین نعره ی مستانه را خاموش آندم،بر لبِ پیمانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم؛ که می دیدم یکی عریان و لرزان؛ دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین؛زمین و آسمان را،واژگون، مستانه می کردم.
پارمیس و فائزه هفته‌ی گذشته سوال خیلی جالبی رو از بچه‌ها پرسیدند: اگر یک چوب جادویی داشتی اولین کاری که می‌کردی چه بود؟».پاسخ بچه‌ها رو در ادامه می‌توانید بخوانید. بعضی از جواب‌ها البته شوخی هستند اما جدا از شوخی واقعاً باید مراقب باشیم چی آرزو می‌کنیم. باید فکر کنیم اگر آرزوی ما برآورده بشود چه چیزهایی را ممکن است برای همیشه تغییر بدهد.البته شايد آرزوهای ما تا حدودی هم کمکمان کند که خودمان را بهتر بشناسیم. من به زودی یک نمایشنامه طنز
شايد سوالات یه بهونه ای شد بنویسم از روزهایی که حتی شايد کسی ندونه یا شايد فقط در حد یه خاطره گذری باشه براشون از بچگی پدر و مادرم همیشه دعوا داشتن یعنی همیشه ها منم می شستم گریه می کردم بابام خیلی عصبی بود عصبانی میشد دیگه نمیدونست داره چیکار میکنه البته خدا رو شکر خوب شده الان خیلی زود ذهنم درگیر روابط دختر و پسری شد و خودمو بین این مسائل دیدم عین خلا هر کی نگام می کرد فکر می کردم دوسم داره کلا می شستم برای خودم خیال بافی می کردم از زندگی همی
گاهی که تو را پنهان بسیار دعا کردمنالیدم و بی‌طاقت فریادِ رها کردممشقِ شبم عشقت شد، با صد خطِ بشکستهنامِ تو نوشتم غم، بوسیدم و تا کردمصدها شبِ تنهایی بر بالشِ خون خفتمبیدار شدم حیران از خواب حیا کردمدر بحرِ نمازِ شب بی‌قایق و بی‌ساحلغرقابِ قنوتت را ده بار قضا کردمترسیدم از ایمانم، شیطان که امیدم شدبا دینِ تو ای کافر! این خوف و رجا کردماین وحشیِ خاموشی یک ثانیه ول‌کن نیستحنجر بدرد هرگاه آهِ تو صدا کردموای از منِ آواره در دشتِ هوایت، وایم
توی زندگی اشتباهات زیادی انجام دادم.اما خیلیاشون قابل جبران بودن.بعدش یا اون قدر مهم بودن که اصلاحشون کردم.یا اینکه نه.انقدر ارزش نداشته دوباره وقت بذارم. اما در مورد آدم‌های زندگیم، دوبار تا الان در حقشون کار اشتباهی کردم.اولی رو زمان برد تا درست شد، اما نکته این بود که اون خیلی بدبین نبود بهم، یه برهه‌ای کار اشتباهی کردم و درستش کردم، قبلش هم منو می‌شناخت، نمی‌دونم چی شد که اون اشتباهاتو در حقش انجام دادم، واقعا هنوزم وقتی به اون
سال جدیدی بود فکر می کردم سال جدید بهتر از سال قبل می شود و مردم وطنم یک نفس راحت می کشند و شايد اتفاق های خوبی بیفتد ولی خیلی خیلی اشتباه می کردم اولش خیلی خوب بود ولی روز به روز بد تر بد تر می شد واقعا فکرش هم نمی شد بکنی واقعا شايد من نمی فهمیدم ولی احساس می کردم وقتی از مدرسه به خانه می آمدم وقتی مردم را خیلی آشفته و ناراحت می دیدم واقعا ناامید می شدم زندگی در سال قبل از لحاظ من مرگ و سیاه بود ماه های آخر که واقعا اذیت اور بود ویروس به نام کرون
فرحناز بود،سمیه عزیزی و خیلی های دیگه. فرحناز دستم را گرفت. انگار امتحان بود .نه یک جلسه معمولی . امتحان روز آخر دنیا بود شايد هم این دنیا نبود. من هراسان بودم. هنوز برای پایان امتحان آماده نبودم. برای فرحناز تعریف کردم که گرفتار خداحافظی و دل کندنش هستم. می دودیم و بین آدمها را میگشتم! . سومین کتاب فردریک بکمن هم تمام شد ، بریت ماری اینجا بود. بر خلاف انتظارم آخرش فوق العاده بود. خودمم فکر نمیکردم که بریت ماری صبح آخر بورگ را با ماشین سفیدش
خلاصه" فص حكمة روحیة فی كلمة یعقوبیة" از فصوص الحكم لابن عربي سید غیور الحسنین در این فص اجمالا 5 نکات ذکر شده اند. 1- بحث روح و ارتباط آن با یعقوب علیه السلام. 2- بحث دین و تقسیم آن 3- سه معنای دین: انقیاد، عادت، جزاء 4- اراده الهی وفایده تکلیف 5- بحث حدیث "شیّبتنی سورة هود وأخواتها " تفصیل مطالب: • این فص را ابن عربي بعد از فص اسماعیلیه قرار داده است به حسب سیر تاریخی، نه سیر درجات انبیاء. 1- بحث روح و ارتباط آن با یعقوب علیه السلام کلمه روح را با فتح
جمعه به سوی شما چشم به راه بسته امکعبه اگر رفته ای بیا بسوی دل خسته امکعبه ی من بیا تا هر روز دور شما بگردمکعبه که جمکران شد کعبه هوس کردمسرّ شما گویند به چشم ما نهان استور نمیکشد عقل سرّ دلم خزان استگر ره دراز است قسم به جان خستهبیا به سوی دلم که چشمان پینه بستهبیا کین خستگی در صیرتم نهان استگویند مردم به من این از کافران استخسته شده قلب من قسم به چشم ترمبیا سرّ نهان گو به چشم و دست و سرمصیرت بیا نشان ده پرده بیا و برگیرباشد زین جهان شايد کسی پ
پرسش این است که" در شبيه سازی کامپیوتری زندگی میکنیم"از دیدگاه دینی واضح است که یک مسلمان می داند جهان خالق دارد و خالق جهان الله استمن به طور شخصی به این مقاله که از وب سایت علمی آن را دریافت کردم می پردازم"شايد واقعیت بخشی از یک شبيه سازی کامپیوتری باشد"- به دیدگاه شخصی آیه قران از سوره بقره از 5 آیه اول آن را می آورم : الذین یومنون بالغیب"پس احتمال دارد ما در یکی از واقعیت های جعلی زندگی می کنیم""اگر واقعیت ما واقعی باشد"                
اینجا جاییع که نباتم خیلی دوسش داشت اینقدر که وقتی آدرسشو عوض کردم و بهش گفتم حذفش کردم کلی ناراحت شد وباهام حرف نمیزد بغض کرده بود نمیدونم چرا اینجا براش اینقدر مهم بود حالا فکر میکنم شايد که میدونست اینجا قرارع بشه قرارگاه تنهآیی من.شايد.
زهرای بابا سلام باز هم یک هجدهم ماه دیگر هم آمد و یک یادآور لحظه تلخ از دست دادن تو. شايد می گویی من را که از دست نداده ای!من هستم. بله باباجان ولی اینجا ندارمت.پیشم نیستی. در خیالم هستی و در قلبم. در دنیایی که نمی بینمش و می خواهم که ببینمش بابا جان سلام امروز را هم گرفتم. امروز برای همین آرامم. امروز صبح خیلی زود بیدار شدم در حقیقت از سحر بیدارم تا الان. بعد نماز بود و آنجا نشسته بودم و غرق نگاه چهره زیبایت. خیره شده بودم و هر لحظه احساس می کردم
یاد گرفته‌ام که زمان زیادی می‌برد، اما درنهایت به مکان‌ها یا از آن مهم‌تر آدم‌های تازه خو می‌گیرم، بالاخره یک جایی این اتفاق می‌افتد. که حتی اتاق منفور طفلکم در آلمان را با اشک در چشم ترک‌ کردم و درحالی که اشک می‌ریختم از این کار جهان مدام در عجب بودم. با این حال این باور هنوز در ناخودآگاهم ثبت نشده‌است که تبدیل به امید شود. برای همین "دیگر" را از اول جمله‌ی اولم پاک کردم. "دیگر یاد گرفته‌ام" برای زمانی‌است که هر صبح بختک تنهایی چنان
با سلام و احترام یک دوره دانش افزایی تحت عنوان بررسی و نقد کتاب عربي سال دوازدهم در تاریخ دهم بهمن ماه راس ساعت 8 صبح در پژوهشگاه معلم واقع در انتهای بلوار شهیدان جهان پناه برگزار می شود. همکاران محترم که عربي سال دوازدهم تدریس می کنند می توانند در این دوره شرکت کنند. با تشکر
متنی در محیط های مجازی میان ایرانی ها بعد از به کار بردن اصطلاح خلیج عربي به جای خلیج فارس دیدم که نسبتا به اشاعه خوبی داشت. با این مضمون: اسمش: به عربي فامیلش: به عربي کتاب مقدسش: به زبان عربي اسطوره هایش: همه عرب زبان مناجات و عبادتش: به زبان عربي شروع ازدواجش: به عربي مرگ و میرش: سبک عربي تقویم زندگیش: براساس عربي ایام اعیاد و عزا: همه عربي بیشتر کلمات گفتاریش: عربي سفرهای زیارتیش: مقصدش کشورهای عربي بیشتر بانوانش: حجاب عربي و فقط دغدغه و نگران
چشامو باز کردم . به چراغ بالا سرم نگاه کردم . تکراری بود دیدنش. صدای ساعت و قطع کردم . توی یک خونه سه در چهار زندگی می کردم . نزدیک یک ماه می‌شد بیرون نرفته بودم با گوشی و لپ تاب و تخت ازدواج کرده بودم .پاشدم پاهایم را در دمپایی مخمل مشکی کردم نرمی اش خشکی پاهایم را نوازش کرد . قبل از اینکه حرکت کنم با سر بروی سرامیک های یخ افتادم پاهام انقدر بی حس شده بود بزور از روی سرامیک ها بلند شدم .
بچه که بودم یه چیزی همش تو مغزم بود، این بود که، چطوری بگم، هیچی در واقع هیچ حرکت فیزیکی به هیچ جا نمی رسه. ینی زمین داره دور خورشید با اون سرعت حرکت میکنه ولی تهش هیچ جا نرفته. بابام رفته سر کار بعد برمیگرده ولی هیچ جا نرفته، هیچ جا نرسیده. حتی یکی که از ایران بره امریکا باز هیچ جا نرفته. تو کره زمینه، یا حتی یکی که میره ماه و مریخ، باز تو کهکشانه.یعنی کلا رسیدن معنی نداشت برام. رسیدن نداشتیم. بعد هنگ میکردم میرفتم با مورچه ها بازی می کردم. بچگی

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

نقد شامپوی رفع سفیدی مو