نتایج جستجو برای عبارت :

نمی دانم نمی دانم الهی

از تو دورم نمي دانم خوابی یا بیدار.! این را هم نمي دانم که به چه فکر می کنی؟ چه را در سرت مرور می کنی؟ هیچ نمي دانم. راستش را بخواهی من هم به تو فکر نمي کنم اما نمي دانم چرا ناگهان قلبم تپیدن می گیرد و رنگ از رخساره ام دویدن .نمي دانم چرا بی تاب می شوم؟ نمي دانم چرا حال گریه تمام جانم را تسخیر می کند؟بی اختیار ،مضطرب و نگران تو را می جویم . وقتی این نمي دانم های پنهان قاب صورتم را عرصه جولان خود می کنند و زبان‌به انکارشان باز می کنم عالمی فریاد : 《 ر
چند روزی است حال دلم خوب نیست،نه از رنگ و جنس خوب نبودن‌های گذشتهبلکه از جنسی کاملا متفاوت و یگانه.دلم، عقلم، زبانم، حواسم و همه چیزم در کنار عزیزی است که چند روزی است به رسم نامروتی این دنیای پست، روزگارش را نه در کنار فرزندش که در بیمارستان سپری می‌کند.نميدانم با تقدیر چه کنمنميدانم چگونه بر سرش فریاد بزنمنميدانم نميدانم نميدانم
شبی بارانی و غمگین ، شبی از هر شبم شب ترمرا میکشت دلتنگی ، ولی او را نمي دانم !دوچشمم خیس و بارانی ،درون سینه طوفانینفس را بغض و دلسنگی ، ولی او را نمي دانمبرایم آسمان باران دو‌چشمان ترش  گریاندرونم برسرش جنگی ، ولی او را نمي دانمشبانگاهان ، سحرگاهان ، برایش بهترین خواهمشود سازِ خوش آهنگی ، ولی او را نمي دانمدعا کردم که هر روزش، بِه از روزِ پسین باشددراطرافش همه گلها و گلرنگی،ولی اورانميدانمدعا کردم که گهگاهی اگر چشمش به خیسی شدهمه شوق و ش
کمی که پا به سن می‌گذاری و در جایگاه اجتماعی خاصی هم که باشی - مثلا معلم، هنرمند، چه می دانم آدم معروفی چیزی-، برای جوان‌تر ها جذاب می‌شوی. مثلا دیده ام بچه های کلاسم هرچه کم سن وسال ترند بیشتر مرا دوست دارند. چون وقتی در کلاس یا کافه یا . حرف می‌زنیم، به نظرشان می‌آید که من - امام جهل معاصر - خیلی می‌دانم. طول می‌کشد تا به سن من برسند و بفهمند آن چیزهایی که من امروز می‌دانم، فقط تجربه‌های خیلی معمولی برای آدمهای مثلا چهل ساله است.
صدایش را می شنوم . صدای قلبم را حتی اگر بازی کودکانه ای همراهش باشد حتی اگر نفسم را حبس کنم یا تند تند نفس بکشم .! همیشه این قلب دارد حرف می زند . دو نت هم که بیشتر ندارد بالا و پایین . اما انگار سال هاست که صدایش را نشنیده گرفته ام ! دلم برایش می سوزد . نمي دانم چه می گوید فقط می دانم که یواشکی با تو حرف می زند . جای حسودی هم دارد . و خدایی که درون من است و من صادقانه هر لحظه از بودنم با او حرف می زنم ولی حتی صدایش را از نزدیکترین اعضایم نمي شنوم
تو نميدانی قبل تو که بودم ولی میدانی بعد تو چه خواهم بود. نمي دانم شاید هیچ چیز ولی می دانم بعد ازتو هیچ تقویمی را باز نخواهم کرد چون هیچ شبی صبح نخواهد شد از قلبمم اگر بپرسی بعد از تو گلایه ای نیست. کار میکند تا زمانی که کارم را به پایان برساند کار میکند
چه هوایی … چه طلوعی!جانم …باید امروز حواسم باشدکه اگر قاصدکی را دیدمآرزوهایم رابدهم تا برساند به خدا …!به خدایی که خودم می‌دانم!نه خدایی که برایم از خشمنه خدایی که برایم از قهرنه خدایی که برایم ز غضبساخته‌اند!به خدایی که خودم می‌دانم!به خدایی که دلش پروانه‌ ست …و به مرغان مهاجرهر سال راه را می‌گوید!و به باران گفته ستباغ‌ها تشنه شدند …!و حواسش حتیبه دل نازک شب بو هم هست!که مبادا که ترک بردارد …!به خدایی که خودم می‌دانمچه خدایی … جانم …
چه هوایی … چه طلوعی! جانم … باید امروز حواسم باشد که اگر قاصدکی را دیدم آرزوهایم را بدهم تا برساند به خدا …! به خدایی که خودم می‌دانم! نه خدایی که برایم از خشم نه خدایی که برایم از قهر نه خدایی که برایم ز غضب ساخته‌اند! به خدایی که خودم می‌دانم! به خدایی که دلش پروانه‌ ست … و به مرغان مهاجر هر سال راه را می‌گوید! و به باران گفته ست باغ‌ها تشنه شدند …! و حواسش حتی به دل نازک شب بو هم هست! که مبادا که ترک بردارد …! به خدایی که خودم می‌دانم چه خدا
می دانم اصلنی این رابطه از اولش که سه روز پیشه کاملن اشتباه بوده ولی الان که خودم زدم همه کاسه و کوزه راشکستم انقدر دلم می خوادش که نگووو بعد یکی نیست بگه اخه تو را چه به اون گنجشک کوچولو اون دنیاش با تواز زمین تا کهکشان فرق داره .میشه دست از سر کچل من برداری ک ا م ی ا ر
دیدن كی تو،لذت بخش ترین خلاف دنیاستانكه من میخواهم زیباترین ادم دنیاستهمه در سمت مخالف اما خدا همیشه بین ما دوتاستاین روزها همه ی شهر حواسش پی ماستاز برم دور نشو كه میشوم آوارهحتی وقتی پیشمی دلم هواتو دارهمی دانم كه نگاهم عشقمو لو دادهمی دانم كه دلم شدیدا به دام دلِ تو افتادهمنِ بی حوصله با تو عاشق ٧روز هفته میشومتو برایم دان بپاش كفتر جَلدت میشومروی برنگردان كه در لحظه میشوم آوارهمی دانم كه زمانیست حال خوبم به لبخندِ تو بستگی دارهmy soul
"بی اعتنا شدن" را هیچوقت یاد نگرفتمحتی زمانی که می توانستی باشی،اما نبودی.وقت هایی که می دانستی جز تو کسی را نمي خواهم اما خودت را دریغ می کردیمن حتی روزهایی که دلم گیرِ دلت و نگاهت سمتِ دیگری بود هم "نتوانستم" بی توجهی را یاد بگیرم.میدانی؟ من مثل تو بی تفاوت شدن را یاد نمي گیرم یعنی بخواهم هم نمي توانم !چون از تو "نمي توانم" بی خبر بمانممن مثل تو بلد نیستم بی اعتنا باشم ! چون "نمي توانم دوستت نداشته باشم.اما تو.بی حرمتی را تمام کردی در حقم
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنوندلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحونچه دانستم که سیلابی مرا ناگاه بربایدچو کشتی ام دراندازد میان قم پرخونزند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافدکه هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگوننهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا راچنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامونشکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا راکشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارونچو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریاچه دانم من دگر چون شد
مرا از یاد خواهی برد می دانم و من از دیدگان سرد تو یك روز می خوانم سرود تلخ و غمگین خداحافظ /مرا از یاد خواهی برد و از یادم نخواهی رفت من این را خوب می دانم كه روزی هم مرا از خویش خواهی راند و قلبت را كه روز ی آشیانه گرم عشقم بود خواهی برد، و من با خاطراتت زنده خواهم بود چه غمگینم/از این رفتن و از این روزهای سرد تنهایی چه بیزارم
خدمت به خلق عبادت است.اینجانب رضا ابولفضلیان همواره از گذشته تا به امروز خدمت به مردم در هر نقطه ی کشورم را مایه مباهات و افتخاراتم می دانم.خدمت به مردمی درد کشیده و زحمت کش را در عرصه ی علم و فن و هنر سرلوحه کارم می دانم.باشد که در این راه جانم را فدا کنم.
Solitude : An Exploration of Benefits of Being Alone: یک شب سردِ زمستانی، من به قدر کافی گرم هستم، امّا تنهایم. می‌دانم که با همراهی آن "حاضر غایب" که به این تنهایی گره خورده است، به این زندگی کاملاً طبیعی در این تنهایی، که آن بیرون گرمِ کارِ خویش است، خو خواهم گرفت . من این را می‌دانم
متنی از فدرای عزیز نوشته شده در 1392/11/10 دو سال است که می دانم بی قراری چیست . درد چیست . مهربانی چیست . دو سال است که می دانم آواز چیست . راز چیست . چشم های تو شناسنامه مرا عوض کردند . امروز. من دو ساله می شوم ! فدرا جان در گرماگرم تابستان آغاز کردی زندگی را و در اوج بهار پر کشیدی . در اوج اندوه و حسرت نبودنت ، زادروز آغازت مبارکباد
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم من اینجا تا نفس باقیست می مانم من از اینجا چه می خواهم،نمي دانم امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی گل بر می افشانم من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید سرود فتح می خوانم و می دانم تو روزی باز خواهی گشت” ― فریدون مشیری
بسم الله الرحمن الرحیم
 با اینکه معتقدم حفظ نظام اسلامی، اوجب واجبات است، آن را مبرّا از ضعف و نقص نمي دانم و نقد سازنده و نصیحت نسبت به حکومت و حاکمان را موجب تقویت نظام می دانم.
 
تراب عتبة المهدی محسن دامادی پور
از کجای داستان باید نوشت؟ نمي دانم. مگس می پرد در اتاق و من حتی همان هم از توانم خارج.از کجای داستان باید تورا وارد کرد؟از کدام خط، جای چشمانت بر خاطرم نقش بسته است؟نمي دانم.عرق می ریزد از سرتاسر بدن و خبر سیل در این گرمای تابستان، در مغز من میپیچد.تا کجای داستان، این گونه از حضیض باید نوشت؟نمي دانم.آسمان خالی است؛ باد هم نمي وزد. در میان اخبار مثلاً مهم هر روزه سایت ها، سر می خارانم. گاهی هم تخم. رویاها، خشک می شوند. توان ها سست. من در کجای دا
می‎‌دانم که او به خاطر نمي‌آورد، دخترِ پیرهنِ آبی که آن شب کنارم خوابیده بود را که می‌گویم. همان که سر شبِ پیشِ من آمد و گفتیم و خندیدیم. تماماً شادی بود. از در آمد و روی مبل ولو شد، مانتو و شالِ سرش را گوشه‌ای پرتاب کرد و علی‌رغمِ چهره‌یِ بی‌حوصله‌یِ من – که خودش می‌گفت بیشترِ اوقات بی‌حوصله‌ای – شروع کرد به تعریفِ اتفاقاتِ خوبِ روزش. بعد از گوشی‌اش موزیک پلی کرد و کمی تمرینِ رقصِ غربیِ کلاسیکی که اسمش را نميدانم کردیم.
* چند روز است بدنم شده‌است کوه درد . شب‌ها که خودم را می‌اندازم در رخت‌خواب، به هر طرف که می‌چرخم تنم از درد تیر می‌کشد . همه چیز در روز از دستانم می‌افتند .* یحتمل خوب می‌شوم . مثل همیشه که نميدانم پادتن این زهر؛ مسکن این زندگی چطور در بدنم تزریق می‌شود . * اما خوب می‌دانم جای این زخم‌ها روی تنم می‌مانند . جایی در این جهان می‌مانند . جای این زخم‌ها پر می‌شوند از خزه، از گوش ماهی .* صد سال دیگر کسی گوش می‌چسباند به حفره‌ای روی زم
دیگه خسته نیستم پریشان هم نیستم تمامی موانع فکری مزاحم رشد را از سر راهم برداشته ام به آینده ای روشن چشم دوخته ام. با تمام قوا در حال تاخت و تاز هستمنگاه آن یگانه مرد را تا بی نهایت وجود غم زده ام دوست می دارم نمي دانم کدامین روز آن یگانه مرد دوباره از قصه های خوب برایم خواهد گفت اما می دانم که تا ان روز بی قرار تک تک کلمات حرکت بخش او خواهم بودبه امید آن روز
کانال تونیز میتوانی : قلب مهمانخانه نیست که آدم ها بیایند،  دو یا سه روز در آن بمانند و بعد بروند؛  قلب لانه گنجشک نیست که در بهار ساخته شود و در پائیز باد آن را با خودش ببرد ؛ قلب راستش نمي دانم چیست ! اما این را می دانم که جای آدم های خیلی خوب است ؛ قلب چاه دلخوری نیست که به وقت بد خلقی سنگریزه ای به درونش بیندازی تا صدای افتادنش را بشنوی ؛ قلب آینه ای است که با هر شکستنش چند تکه می شود و یکپارچه از هم می پاشد ؛  قلب قاصدکی است که اگر پرهایش را ب
دقیقا نمي‌دانستم و نميدانم این بیماری چیست. تنها چیزی که می‌دانستم و می‌دانم این است: با جمع نکردن شش‌دانگ حواسم به جزئیاتی از زندگی که در آن لحظه اهمیت داشتند و با باور نکردن آنچه افراد دور و برم آن را باور داشتند، داشتم به طرز وحشتناکی خود را ناراحت می‌کردم.  صبحانه‌ی قهرمانان - کرت ونه‌گات  
من اینجا ریشه در خاکم من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم من اینجا تا نفس باقیست می مانم من از اینجا چه می خواهم،نمي دانم امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی گل بر می افشانم من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید سرود فتح می خوانم و می دانم تو روزی باز خواهی گشت”
سلام می دانم تمام این مطلب را دنبال خواهی کرد می دانم هرگز آنچه امروز می تواند من و تو را پیوند زند یک تلنگر نبوده یک داستان نا تمام نبوده یک گذر نبوده آنچه امروز بین من و تو می گذرد نشانگر فهم و شعور است اگر به ذات معتقد باشیم که هستیم در تو یک شعوری است باطن این شعور یک ودیعه الهي است یک قدرت ذاتی است یک تصور نیست یک فکر نیست نه اشتباه نکن این دست نوشته نمي تواند چیزی را تغییر دهد انچه تغییر است و به ذات تغییر پذیر است وجود رو به رشد کمال طلب تو
این روزها یک قاب عکس خالی ام خالی ام نميدانی چه حالی هم عالی ام درست مثل یک دیوانه دیوانه چرا رفتی ازاین خانه نمي دانم بعد رفتنت چی شد حتی آسمان ابری شد می دانم بر نميگردی ولی ای کاش میشد بعد تو حال دیگه حال من فقط گریه و اضطرابه نبودی که ببینی که ببینی که چقدر حال من خرابه بگو بگو هنوزم اسمم رو یادته شبا صدا م توی خواب است بعد تو همه اش بی تابم و شب ها نمي خوابم!
هوالبصیر پیوسته تو را به رهگذر خواهم ماند در راه تو با دیده ی تر خواهم ماند دیدار تو امشب به دلم افتاداست تا وقت سحر چشم به در خواهم ماند نمي دانم که ما را عشق مهمان می کند یا نه به جامی این پریشان را غزل خوان می کند یا نه دلم تنگِ رخ ِساقی در این تنگِ غروب آیا درِ میخانه باز و باده گردان می کند یا نه دریغا عمر من طی شد نمي دانم که می داند چه ها با این دلِ مجنونِ حیران می کند یا نه . دلم تنگ محب است و امیدم لطف او آیا مرا در عشق مهمان می کند ی
واقعیت درون آدمی جان می‌گیرد. در واقع واقعیت زاده‌ی زاویه‌ی دید آدمی به حقیقتی است که نميدانم چقدر به دست آمدنی استنميدانم چند سال است که برای دنیا شاخ و شانه کشیده‌ام و سر جنگ داشته‌ام اما حالا دلم می‌خواهد رامش شوم و رامم باشد. دلم می‌خواهد همانطور که هست بپذیرمش، عاشقش باشم، معشوقم باشد. دلم می خواهد بقیه‌اش را به عیش و نوش بگذرانیم و خوش باشیم. دلم می‌خواهد آرام بلغزم در آغوشش تا گرم باشم. دلم می‌خواهد این راه بسته را باز کنم
#تیکه_کتابهی . دلبستگی، دلبستگی به زندگانی!زندگانی چه بود؟ ای داد .آدمیزاد، آدمیزادِ شیرِ خام خورده!کاش خود میدانست که چیست، که کیست !من که ندانستم، ندانستم .فقط این را دانستم و می‌دانم که آدمیزاد ،فقط با آب و نان و هوا نیست، که زنده است!این را دانستم و می‌دانم که:آدم به آدم است ، که زنده است.آدم ، به عشقِ آدم زنده است.و من به عشق تو

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

کارآفرینی/استاد:دکترفرزانه اشکانی بی‌بازگشت