نتایج جستجو برای عبارت :

نوشتن نداشته باشد دست به قلم برد. به این اندیشه که بر مصداق خالف تعرف تشهر با نویسندگان محققان زحمت کش بی ادعا در افتد خودی بنمایاند ، فلذا از او معذرت خواستم گفتم من آنچه به نظرم آمده بود خود با تو گفتم. دوباره پیمان کرد که از انتقاد نمی رنجد. باری قلم ب

گفتم: خدایا از همه دلگیرم گفت: حتی از من؟ گفتم: خدایا دلم را ربودند گفت: پیش از من؟ گفتم: خدایا چقدر دوری گفت: تو یا من؟ گفتم: خدایا تنها ترینم گفت: پس من؟ گفتم: خدایا کمک خواستم گفت: از غیر من؟ گفتم: خدایا دوستت دارم گفت: بيش از من؟ گفتم: خدایا اينقدر نگو من گفت: من توام ، تو من . . .
گفتا كه می بوسم تو را ، گفتم تمنا می كنمگفتا كه گر بيند كسی ، گفتم كه حاشا می كنمگفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز درگفتم كه با افسونگری ، او را ز سر وا می كنمگفتا كه تلخی های من گر ناگوار افتد مراگفتم كه با نوش لبم ،آنرا گوارا می كنمگفتا چه می بينی بگو در چشم چون آیینه امگفتم كه من خود را در او عریان تماشا می كنمگفتا كه از بي طاقتی ،دل قصد یغما می كندگفتم كه با یغماگران ، باری مدارا می كنمگفتا كه پیوند تو را با نقد هستی می خرمگفتم كه ارزان تر از
بهش گفتم: توی راه که بر میگردی یه خورده کاهو و سبزی بخرگفت : من سرم خیلی شلوغه،می ترسم یادم بره روی یه تیکه کاغذ هر چی می خواهی بنویس بهم بدههمون موقع داشت جیبش را خالی میکرد.یک دفتر چه یادداشت ویک خودکار در آورد گذاشت زمینبرداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم براش بنویسم یک دفعه بهم گفت :ننویسی هاجاخوردم نگاهش که کردم به نظرم عصبانی شده بود گفتم :مگه چی شده؟گفت : اون خودکاری که دستته مال بيت المالهگفتم: من که نمي خواهم کتاب باهاش بنویسم!دو الی سه
صبح الطلوع یه خانم آمده و یه جنس گرفته چون دستام خیس بود بهشون گفتم بي زحمت خودتون کارت بکشید کارت کشیده و داشت ارقام رو میزد هفت رو میزد بعد پاک میکرد چند مرتبه اين کا رو کرد و در اخر گفت کار نميکنه انگار دستگاهتون بعد گفتم چرا دوباره بکشید خوب باز تا هفت پیش رفت ولی باز پاک کرد گفتم خانم صفر رو نمي زنید دارید دکمه پایین حذف رو میزنید والا ناخن رو صفر هست اما دارید دکمه حذف رو فشار می دهید والا ناخن هم اندازه داره
خیلی از حرفش ناراحت شده بود. می گفت که دلش شکستهمن روی دل شکستگی حساسم. مخصوصا که اين جمله از دهن مادرم بيرون بيادرفتم بهش گفتم. میشه بری ازش معذرت خواهی کنی با اين حرفت دلش رو شکستی.اوضاع بهتر نشد که بدتر شد!! . . .نباید می گفتم. بدتر از هم متنفرتر شدن. دورتر شدناز خودم هم متنفر شدمچرا یه معذرت خواهی انقدر سختهاگر قراره مرهم یه دل شکسته باشهچه اشکالی داره که از دهنت دربياد حتی اگر جونت هم باهاش دربيادایراد شاید از اون نیستاز منه که بر
امروز شاید برای آخرین دفعه با هم صحبت کردیم . به او گفتم اگر روزی احساس کردی که در زندگیت نیاز به کسی داری که بتونی باهاش صحبت کنی من هستم. و بدون که به عنوان یک دوست همیشه خواهم بود . ازش پرسیدم از من بدت آمده ؟ گفت : اصلا گفتم فراموشم خواهی کرد : گفت : خیر گفتم : هیچوقت فراموشم نخواهی شد . بعد ازم خواست : اين شماره را دیگه نداشته باشم و اگر روزی نیاز به ارتباط مجدد بود خودش راه حلش را خواهد گفت .
علی از مهد اوومده خونه. رفتم کتارش نشستم. گفتم پسرم مهد خوب بود ؟؟ میگه آره ولی معلممون خوب نبود. گفتم چرا.کفت چون سر بچها داد زد. گفتم سر تو ک داد نزد ؟؟. گفت نهههه. گفتم چرا ؟؟ گفت چون من بچه ی خوبيم. قربونه بچه ی خوب
رفتم جلو گفتم ببخشید خانوم آتیش داری؟ هول شد گفت واسه چی میخوای؟ گفتم میخوام تکلیفمو با چشات روشن کنم. خندید ، خندیدم. گفتم شالت آبيه ، مثه دریاس ، موج داره دریات. گفت ینی چی؟ گفتم پیچ پیچی خندید ، خندیدم. دیدم اهل دله ، نشستم کنارش ، لش رو نیمکت. گفتم همیشه دنبال دلیلی؟ گفت.
امروز توی کلاس(دانشگاه نه!)ی دختری اومد بهم گفت سلام عزیزم ببخشید من گوشی همراهم نیست میشه یه لحظه گوشیتو بدی زنگ بزنم بابامآنتراک بودمنم دیدم دختر خوب  و ساده ای به نظرم میداد دادم بهش گوشی رو و گفتم بله حتما بفرمادیدم یهو رفت بيرون‌از کلاس،گفت تماس گرفتم گوشی رو میارمهمین که پاشو گذاشت بيرون یه استرسی گرفتمممم.گفتم خدایا چه اشتباهی کردم کاش میگفتم بهش که شارژ پولی ندارمهی صلوات و آیه الکرسی و دعا و مناجات که دوباره گوشیمو ببينمآخه قفل
 گفتم به مهدی بر من عاشق نظر کنگفتا تو هم از معصیت صرف نظر کنگفتم به نام نامیت هر دم بنازمگفتا که از اعمال نیکت سرفرازمگفتم که دیدار تو باشد آرزویمگفتا که در کوی عمل کن جستجویمگفتم بيا جانم پر از شهد صفا کنگفتا به عهد بندگی با حق وفا کنگفتم به مهدی بر من دلخسته رو کنگفتا ز تقوا کسب عز و آبرو کنگفتم دلم با نور ایمان منجلی کنگفتا تمسک بر کتاب و هم عمل کنگفتم ز حق دارم تمنای سکینهگفتا بشوی از دل غبار حقد و کینهگفتم رخت را از من واله مگردانگفتا دلی
ک/ گفت میدونی اين نویسنده ای که تازه مرده خودکشی کرده؟ گازو باز گذاشته و تموم. گفتم میدونم، نگران نباش، خونه من پنجره زیاد داره نميشه با گاز خودکشی کنم. غش غش خندید. گفتم وقتی الکی میخندی زشت میشی. گفت تو همیشه زشتی. گفتم واسه همینه که دوستم نداری. گفت دارم، خر. گفتم نه، فقط نگرانم میشی. نگران میشی نباشم، کسی نباشه نگرانش بشی. گفت باز شروع نکنا، من با بچه ها بيرونم، شب زنگ میزنم حرف میزنیم، خب؟ گفتم خب. من می دونستم زنگ نميزنه، اون هم می دونست من
تا اشک های مادر تمام و حال بي قرارش آرام شود، نفیسه می گوید: دو روز قبل از آخرین باری که بابا رفت یک گروه مستند ساز به خانه ما آمدند. یکی از آن ها می‌گفت چقدر از وجود بابایت را برای حضرت زینب می‌دهی؟ می‌گفتم همه چیزش را می‌دهم اما جانش را نه، می‌پرسید دستانش را،  می‌گفتم می‌دهم، می‌گفت پاهایش را، می‌گفتم می‌دهم، می‌گفت چشمانش را، می‌گفتم می‌دهم می‌گفت جانش را؟ می‌گفتم اصلا نمي‌دهم. می خواست ببيند چقدر بابا را دوست دارم. می گفت خب اگر
"در کوچه باد می‌آیداين ابتدای ویرانیستآن روز هم که دست‌های تو ویران شدند باد می‌آمد.میان پنجره و دیدنهمیشه فاصله‌ایستچرا نگاه نکردم؟.به مادرم گفتم: دیگر تمام شد»گفتم:" همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می‌افتدباید برای رومه تسلیتی بفرستیم"​​​​​​​
  خیلی پیش ترها، درون گرا تر بودم ، بيشتر با خودم بودم و با کسی زیاد حرف نمي زدم، آن زمان ها پناهگاه حرفهای نگفته ام وبلاگ بود و انبوه دفترچه های خاطراتم؛ هر آنچه با دیگران نمي گفتم؛ می نوشتم ، اينجا شده بود خلوتگاه حرفهایی که با کسی نمي گفتم : "حرفهای من با خودم"سالها گذشت و دوستانی پیدا کردم؛ یاد گرفتم چطور حرف بزنم، یاد گرفتم شفاف و صادقانه حرف زدن زندگی را راحت تر میکند، یاد گرفتم باید حرف زد و شنید تا درک کنی و درک شوی؛ تا آدمهای بيشتری را
میخواستم به چالش سی روزه ی نوشتن از آدم ها بپیوندم. هر روز از یک نفر نوشتن، که امروز مهدیه پیام داد و گفت شروع کرده به نوشتن یک لیست پنجاه نفره از آدم های تاثیر گذار زندگی اش. پرسید که حالم چطور است. به او گفتم که فعلا در قعر ِیکی از سینوس هام هستم. خندید که ای سینوس خانم تو قعرتم صعوده. رو به روی اسمت نوشتم که تو عمیق بودن رو یادم دادی.» گفتم که مخلصم و چاکر. همانطور که میرفت دستور داد علاوه بر پیوستن به چالش نوشتنِ آن لیست پنجاه نفره، زودتر
حسین پناهی میگه:توی یک جمع بي حوصله نشسته بودم طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم خواندم سه عمودییکی گفت بلند بگوگفتم یک کلمه سه حرفیه ازهمه چیز برتر استحاجی گفت: پولتازه عروس مجلس گفت: عشقشوهرش گفت: یارکودک دبستانی گفت: علمحاجی پشت سرهم گفت : پول، اگه نميشه طلا، سکه گفتم: حاجی اينها نميشه گفت: پس بنویس مالگفتم: بازم نميشه گفت: جاهخسته شدم با تلخی گفتم: نه نميشه مادر بزرگ گفت: مادرجان، "عمر" است.اون که تازه از سربازی آمده بود گ
گفتم-می‌ترسم. گفت-می‌ترسی؟ قوی نبودن؟ ضعیف مانده بودی. گفتم-خون فوران می‌زد. گفت-اشتیاق نداشتی. گفتم-می‌چکید روی سرامیک‌ها. گفت-از دست‌هات بيرون مانده بود. گفتم-ار خاک روی سرامیک‌ها نفوذ کرد. همه‌جا لک برداشت، قرمز. گفت-از سرخی‌ها فرار کردی. رسیدی به سرامیک‌ها. گفتم-از سرخی‌ها فرار کردم. رسیدم به سرامیک‌ها. رسیدم به همیشه‌ی دست‌هام. خون که اين و آن نمي‌شِناسد، ماند روی مردمک‌هام. چپ و راست لکِ شباهت می‌دیدم.
سال۱۳۸۰معاون مدرسه راهنمایی شهید مطهری دهلران بودم. دانش آموزان مقطع راهنمایی سنشان اقتضاء می کند که شیطنت بيشتری داشته باشند و معمولا بازیگوش و شلوغ ترند و مدرسه ی ما هم از اين قانون استثناء نبود! همکاران دانش آموزان شلوغ و تنبل را به دفتر مدرسه می فرستادند در نتیجه بيشتر اوقات درب دفتر مدرسه محل اجتماع دانش آموزان بود.یک روز از دفتر بيرون آمدم دانش آموزی را دیدم که نفسش به زور بالا می آمد و گریه می کرد. گفتم: مرادی چه شده؟ به زور و بغض گفت:
امروز ده مردادسومین سالگرد روزیه که من به عشقم بله گفتم، چه معیارایی، چه امید و آرزوهایی و چه دغدغه هایی، وقتی بهش بله میگفتم تو سررسیدی ثبت کردم که اين تاریخ واسمون موندنی بشه، به عشقم هم گفتم گفتم میخوام حتی با یه شاخه گل هم شده هرسال اين تاریخو یادت داشته باشی، سه سال گذشت و حتی یادش هم نیفتاد، انسال یه ماه مونده بهش گفتم گفتم دیگه یه ماه که یادش میمونه، گفتم برو از وبلاگ خودت تاریخو در ار، ولی انقد سخت بود که کفت نميتونم، خودم بهش گفتم ول
*گفتم به مهدی به من عاشق نظر کن / گفتا تو هم از معصیت صرف نظر کنگفتم بيا که جانم پر از شهد صفا کن / گفتا به عهد بندگی با حق وفا کنگفتم به جان مادرت من را دعا کن / گفتا که جانت را پاک از بهر خدا کنگفتم زهجران تو قلبي تنگ دارم / گفتا ز قول بي عمل من ننگ دارمگفتم دمی با من ز رافت گفتگو کن / گفتا به آب دیده دل را شستشو کنگفتم دل از بند غم آزاد گردان / گفتا که دل با یاد حق آباد گردانگفتم که از هجران رویت بي قرارم / گفتا که نور وصل را در انتظارم *باید به پای نام
توی خیابون بودم که یهو مثل جن بسم اجلوم ظاهر شدند ! پرسید چه کاره ای !؟گفتم همه کاره بي کاره ! گفت کجایی ؟گفتم چه فرقی میکنه همه اين خراب شده سرای من است !گفت پسر مثل آدم جواب ! گفتم نمي دونم جواب شما رو دادم !.گفت چی می کشی ؟گفتم زحمت !زحمت زیاد می کشم ! گفت نه تو انگار گل می زنی !گفتم نه راستش من برعکس گل زیاد خوردم !یهویی بهم ریخت و معلوم بود از اون آجانای رضا خانیه که براش جا افتاده بود همه خلق خدا باید ازش بترسند و چشم بي بصیرت کورش همه رو جان
اينکه  اولش. با  امام  رضا  بود،کنج  گوهر  شاد  وارامش  قدس  و  شب  اول  محرم. اخرشم  شد  خییییس  و  سرماخورده،زیر  بارون  وامام  رضا  قربون  کبوترات. اينکه  اينبين  چی  بود  روکه  خودتون  بيشتر  از  من  میدونید.اين  بين  برای  من  حسین  بود  و  حسین  وحسین.اون  شبایی  که باتک  تک  سلولام  صداش  کردم،التماسش  کردم  که: عزیییییزم  حسییییین.یا  مثلا  شب  نهم ،روبرو  ضریح  عمو  عباس  بلندبلند  باهاش  حرف زدمو  گریه کردم  وخیلی
گفتم شعاع چشمت راهِ سرابِ عشق استگفتا که برنگردد هرکس خرابِ عشق استگفتم بــه گِــرد رویـت پــروانه می زند پرگفتا که بال وپرها باز ازشتاب عشق استگفتــم لبـت همـانا انگــورِ صــادراتی ستگفتا اگـر بـدانی شـط ِ شـرابِ عشق استگفتـم کـه تاب زلفـت مجنـون کنـد صبا راگفتا به نازِ لیلی در پیچ وتابِ عشق استگفتم که"ماه من شو" از چهره پرده بردارگفتا که‌ روی خوبان زیرِ نقابِ عشق استگفتم کـه شعرِ حافظ آتش بـه جانم افکندگفتابگو که خواجه عالیجنابِ عشق ا
خورشید جان توی اتاق ما بود و داشت گوجه سبز می خورد، تموم که شد ازمن پرسید هسته ش رو چکار کنم؟ بهش گفتم اون گوشه سطل هست بنداز توی سطل رفت یک نگاهی به سطل کرد و پرسید، اين سطل تره یا خشک!؟ اولش متوجه نشدم، گفتم چی مامان جان؟ دوباره حرفش رو تکرار کرد، یهو فهمیدم زباله های تر و خشک رو میگه. گفتم تر! (چون هسته گوجه دستش بود!) گفت پس چرا توش کاغذه!؟ اشتباه کردید اينو اينجا انداختید، اين جزو زباله های خشکه! نگاه کردم دیدم همسرجان جوراب نو برداشته و مقوا
سراسیمه وارد اتاق شد و گفت:  سهمم رو می خوامبا بي حوصلگی نگاهی بهش انداختم  و گفتم: چی؟ سهمت!؟ از کی تا حالا سهامدار شدی!؟گفت: من همیشه سهامدار بودم  گفتم : کی خریدی که ما خبر نداریم !؟:گفت: از روزی که به دنیا امدم سهم داشتمگفتم: نکنه زن ها از زمین ارث می برن و ما خبر نداریم  شاید شانس آوردی و پدر، برادر، دایی و یا عمو هات روشنفکر شدن!؟گفت: ویندوزت کهنه است رفیق باید عوض کنی بجنب!!!گفتم : چرند و پرند نگو!؟گفت: دیگه مطمین شدم وقتشه.گفتم : دیوانه شدی !؟
یک سال قبل شهادتش توی زمستان باران نم‌نم می‌زد. دیدم حسین عکس رهبری را با موتور به خانه آورد. بهش گفتم: عکسَه پِه موتور از زیر پُل تا اينجو اوردیه؟ (عکس را با موتور از زیر پل آوردی تا اين جا؟ زیر اين بارون!») عکس را قشنگ گذاشت بالا و درستش کرد بهم گفت: ا اينجو تِش ندِهی.» (از اين‌جا تکانش ندهی.) بهش گفتم: باشه. چقد قشنگه.» یک روز می‌خواستم جارو بزنم آمدم زیرش را جارو زدم گفت: کی قَدِ عکس رهبر زَندَه؟» (کی به عکس رهبر دست زده؟) بهش گفتم: خوم
آن شب توی حرم امام رضا مریم گفت شاگرد جدیدی به مدرسه آمده. اسمش زهراست. فامیلیش رضا. گفت رضا از پاکستان آمده و تازه فارسی یاد گرفته. نیاز به یک معلم خصوصی دارد که درس ها را با حوصله و آرامش یاد بگیرد. مریم گفت تو بهترین معلمی برای او. من عاشق معلمیم و از کودکی آرزو داشتم معلم شوم. همان جا از امام رضا خواستم رضا شاگرد من شود. هر بار که چشمم به ضریح افتاد خواهشم را تکرار کردم. هفته ی پیش مریم زنگ زد و گفت رزومه ات را بفرست برای مدرسه. و خلاصه یک روز صب
امروزبا خانم مه.ن.ا.نیییی کلاسمو رفتمبهم گفت چرا ازدواج نکردی!!! و من گفتم و راستشو گفتم!نميدونم حماقت بود چی بود اما یهو گفتم!!و همه چی رو گفتمو منی که دو روزه قرص نميخورم و امروز هی دائم میریدم یهو از گفتن داستان خودم و علی ب وجد اومدم و ریدنم درست شدبهم گفت میرم کربلا سحردعات میکنم حتماچقد ذوق کردمامام حسین اگه گفت یادت باشه قبول کنی!!!پناه میبرم ب خدا از شر هر وسوسه ایخدایا کمکم کن تو اون خدای مهربونیمریضی هام باید دور شنبایدددددخوب میشم خ
امروز روز عجیبي بود یه نفر که دقیقا نميدونم کی بود و چی بود و چه هدفی داشت اومد زیر پستم نظراتی نوشت که خودم هم شاخ درآوردم انگار هدفش اين بود که تو رو به جان من بياندازه! به هدفش هم رسید نوشته بود چرا نظرات منو پاک میکنی من که دیشب رو تا صبح باهات حرف زدم مگه دوسم نداری؟ رفتم دایرکت بهش گفتم اين چه چرت و پرتهاییه که مینویسی اره دیشب پیام دادی بهم منم گفتم متاهلم قصد دوستی با هیچ بنی بشری رو هم ندارم یه عشق دارم برای هفت پشتم کافیه . گفتم با ا
ساعتای دوظهربيدارشدم و موهام هنوز نم داشت و ژولیده پولیده رفتم جلوی ایینه و یه نگاه ب خودم انداختم و خندیدم امروز خیلی خوشحال بودم هم اينکه دلتنگی امانم و بریده بود نميتونستم نفس بکشم ازدلتنگی زیاد خلاصه موهامو باسشوار خشک کردم ودراز کشیدم دوباره گوشیم زنگ خورد از دندون پزشکی بود داداش کوچیکه بود گفت ساعت ۵میتونین بيایین ک من گفتم بزارین ب مامانم بگم بهتون خبرمیدم ک گفت عه خوبين شما گفتم مچکرم و ب مامان گفتم فک میکردم اينجوری بهتره زودتر

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها