نتایج جستجو برای عبارت :

پی نوشت۲ عکسها اولی فیلم نیمه شب در پاریس ساخته وودی آلن دومی که نیازی به توضیح نداره پی نوشت۳حدود یکماهی نبودم یعنی نگذاشتن که باشم با فشار تفتیش و. منو تهدید د که نباشم اما من اومدم با انرژی دوباره شروع خواهم کرد ادامه خواهم داد عقاید پوسیده آنها در من

زندگی میگذرد و من خیره به سایه روشن های روز و شب،بی هیچ تحرکی رفت و آمدهای مهتاب را میشمارم تا برای یافتن مرگ خویش لحظه شماری کرده باشم. مرگ یک شروع دوباره است،آغازی بر جهان و سیطره حالاتی دیگر.من درحال مردن هستم و عوض خواهم کرد دنیایی را که سزاوار آن نیستم.من خواهم مرد و زنده خواهم شد آنطور که خودم خواستم و میخواهم.
در هوای بی  تنفس من تو را می خواهم آخرزهرا بی انصاف چشمان تو را می خواهم آخریک شبی در کوچه های پيچ و بن بستبوسه ی آرام لب های تو را می خواهم آخرمثل یک پروانه بی بال و عاشقدشت آغوش تو را می خواهم آخرواپسین روز و شب عمرم که باشد بی گمان عطر تو را می خواهم آخردر هوای بی هوای جان سپردنگریه ی سوزان چشمان تو را می خواهم آخرمن زبان دیگری جز شعر یارایم نبودورنه می گفتم که از دنیا تو را می خواهم آخر (مهتاب مینایی) 
دوباره باز خواهم گشت درِ گُل‌خانه‌ها را بازخواهم کرد
تمام آسمان را آبی پرواز خواهم کرد
تو را در کوچه‌های کودکی آوازخواهم کرد
از آنجائی که ماندم ناتمام، آغاز خواهم کرد
تمام قفل‌ها را باز خواهم کرد
دوباره باغمان را سبز خواهم ساخت
درخت عشق خواهم کاشت
سیاهی یا سپيدی نه
تمام رنگ‌ها را دوست خواهم داشت
  
 کبوترهای عاشق را
 
گلهای شقایق را
یکایک از قفس آزاد خواهم کرد
تو را ‌‌ای ناب، ‌ای نایاب
تو را ‌ای تشنه‌ی سیراب (تو را ‌‌ای تشنه‌ی داراب)
خدایا به ضعف خودم اقرار می کنم پس از 36 سال امشب به مدد شما وائمه نقطه ضعفم را یافتم .اما خودت می دانی کاری از دستم بر نمی آید بدون کمک شما .می خواهم از این لحظه به بعد را چون تو زندگی کنم قوی وبا اراده،می خواهم چون کوه با صلابت وچون آب لطیف باشم درست مثل خودت . خدایا کمکم باش من روی تو حساب کرده ام . سرانجامم را ختم به شهادت کن.
از امشب با خدا قهرممن امشب با تو هم قهرماز امشب با خودم قهرممن امشب فال حافظ را بدست خود نمیگیرمنفس را من به آسانی از وجودم  صلب خواهم کردو نیزآسایشت را هم و نیز عشقتو نیز آن یاد شیرینت و دیرینتمن امشب با خدا قهرمو حرفش را نمی خواهم،نمی خوانممن امشب با تو هم قهرم صفایت را وفایت را دو چشم ناز دارت را نمی خواهم نمی خواهماز امشب با خودم قهرمو این تن را نمی بخشم نمی خواهم قوایش را جلایش را تلاش وام دارش را نمی خواهم نمی خواهم چه گویم که بقایش رااگر
هر چه می خواهم بگویم، عنوان اش اول همه چیز را لو میدهد. دوستت ندارم اما عشق نمی گذارد. می خواهم وطنم را ترک کنم و هیچ وقت هوای جایی به سرم نزند؛ چه کنم عشق نمی گذارد. دوست دارم از تو متنفر باشم، نخواهمت، به تو سیلی بزنم و زخمی ات کنم. عشق نمی گذارد. من برای تو جز سلام و بوسه هیچ ندارم. می خواهم چیزی نخواهم. چه کنم، عشق نمی گذارد. راه یافته
تو را تنها برای خود، چه خود خواهانه می خواهم تو را با هرچه غیر از چشمِ خود، بیگانه می خواهم کبوتر می شوم جَلدِ حریم پاک چشمانت و از دست نگاهِ مهربانت، دانه می خواهم دلم می ترسد از غربت، بیا و آشنایم شو من و تو، حوضی و ایوان، هوای خانه می خواهم تصور کن که ما هردو، همان عشاق مشهوریم بگو لیلی…بگویم جان؟… کمی افسانه می خواهم… بیا آن وقت پيش من، کمی نزدیک تر بنشین… من از دار و ندار تو، فقط یک شانه می خواهم ولش کن عقل و منطق را، جنون هم عالمی دارد تو
تو را می‌خواهم برای پنجاه سالگی شصت سالگی هفتاد سالگی تو را می‌خواهم برای خانه‌ای که تنهاییم تو را می‌خواهم برای چای عصرانه تلفن‌هایی که می‌زنند و جواب نمی‌دهیم تو را می‌خواهم برای تنهایی تو را می خواهم وقتی باران است برای راهپيمایی آهسته‌ی دوتایی نیمکت‌های سراسر پارک‌های شهر ‏برای پنجره ی بسته و وقتی سرما بیداد می‌کند تو را می‌خواهم برای پرسه زدن‌های شب عید نشان كردن یک جفت ماهی قرمز تو را می‌خواهم برای صبح برای ظهر برای شب بر
به امید دیدنت خدا خداخواهم کردخواب و بیدار تو را بازصدا خواهم کردپای عشق تو بیفتد مثل فرهاد شبیبیستون جای دماوند بنا خواهم کردبوسه ای از لب تو قرض گرفتم حتماقرض لب های تو را زود ادا خواهم کردقایق قسمت اگر دور کند از تو مرارود را سمت تو برعکس شنا خواهم کردارزشت بس که زیاد است از این لحظه به بعد"تو"ی مفرد شده را باز شما خواهم کردحرف یک مرد همان است که اول گفتههر چه دارم سر این عشق فدا خواهم کرد
نمی دانم چرا من همیشه منتظر یک معجزه بودم . که کارم درست بشه . نمی دانم چرا همیشه دلم می خواهد یک دستی از غیب بیاد و کار من رو درست کنه .یکم که دقیقتر فکر می کنم می بینم هر چی که سرم امده و برام اتفاق افتاده تقصیر خودم بوده . چرا منتظر بودم بقیه برای من فکر کنن .اما اینبار دیگه نمی خواهم اینطور بشه . منتظر معجزه نیستم . می خواهم ذهنم رو از همه چی پاک کنم . دوباره برای خودم تصمیم بگیرم .برای اینکه سر خودم رو هم گرم کنم و به چیزهای بیهوده فکر نکنم می خوا
می‌خواهم از تو بنویسم تا نامت، نگهبانِ این پرچینِ خمیده باشد و این درختِ یخ‌زده‌ی گیلاس از لبانت بنویسم تا بند‌های کج و معوجِ این شعر قرار بگیرد از مژگانت بنویسم که چه سیاه‌اند می‌خواهم سرانگشتانم را میانِ تارهای مویت ببافم گوشه‌ی دنجی بیابم در گلویت تا آوای لب‌ها نجوای قلبم شود می‌خواهم نامت را با ستارگان بیامیزم و با خون تا نه فقط با تو که درونِ تو‌ باشم تا هیچ شوم چون قطره‌‌ بارانی در دلِ شب.
می خواهم زندگی ام را کاملا ، با انتخاب های واقعی خودم ، بدون ترس از هیچ عامل داخلی و بیرونی ، بدون هیچ نگرانی بابت هیچ شخص سومی زندگی کنم ، می خواهم زندگی ام را برای خودم زندگی کنم ، برای خواسته های خودم ، برای علاقه مندی هایم ، برای افکارم ، می خواهم هر آن چیزی باشم که هستم ، بدون وانمود کردن ، بدون نگران بودن ، بدون ترس از هر گونه سرزنشی. اگر گرگم می خواهم یک گرگ تمام عیار باشم ، اگر گوسفند یک گوسفند فربه و باب میل ولی نمی خواهم وانمود کنم که چی
میخوام نباشم گوله
کلا نباشم
یه مدت نباشم
اذیت نکنم. انقد همه رو دیوونه نکنم.
ببخش. .بخاطر تمام بدی هام منو ببخش عزیزترین گوله ی زهرا.
من خیلی اذیتت کردم. نمی خوام بیش از این آزاردهنده باشم.
من تمام زندگیم رو هواست و زندگی نیست. کسی که زندگی نداره هیچی نداره.
 
براو ببخشایید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر که آرزوی دوردست تحرک
در دیدگان کاغذی اش آب می شود!
فروغ
 
شاید انتخاب اول کسی نباشم اما انتخابی بزرگم شاید ثروتمند نباشم اما ارزشمندم تظاهر به کسی که نیستم نمی کنم چون از اینکه خودم باشم راضی ام به آنچه امروز هستم می بالم شاید کامل نباشم اما نيازي هم به کامل بودن ندارم
 معنی دیوانگی چنان بی رنگ نمود که چون آب غرقش شدم!دیوانه ی تو شدن چنان خوش طعم بود که دست و پا نزدم و آسوده آرمیدم!محض لطف خنده ات، چال شدم در میدان عاشقی و به احترام سایه ات خاک شدم در باغ زندگی تا در من ریشه کنی و انفجار عشق در قلبم مرا چون مهتاب در شب و مثل آفتاب در آسمان روزت تاباند تا برخیزی از خاک و زمین و آسمان را به هم بدوزی و تکه های عشق مرا به هم وصله زنی و دنیا و من و تو یکی شویم و ما باشد،تنها!جواهر دستانت را چون آذین بر گردن آویختم و سر
آنقدر کلافه و خسته ام که راه گریزی برایم نمانده است به خود نگاه میکنم میبینم سنی ندارم اما پر از دردم از همه از همه من دیگر به جایی متعلق نیستم نه به جایی نه به کسی کوله بارم را بر خواهم داشت و خواهم رفت از دیار غریبه ها آنانیکه فقط دل شکستن را بلدند آنانیکه فقط از عشق گوشت را پر میکنند و خورد هیچ نمیدانند و من بازهم بی خوابی هایم اشک هایم چرا باید سهم من از دنیا اشک باشد یک بالشت خیس من همیشه باید رفتار خوبی داشته باشم همیشه باید خوب باشم و بقیه
اگر روزی بمیرم
تمام کتاب هایی را که دوست دارم
با خودم خواهم برد
قبرم را از عکس کسانی که دوستشان دارم پر خواهم کرد
و خوشحال از اینکه اتاق کوچکی دارم
بی آنکه از آینده وحشتی داشته باشم
دراز می کشم
سیگاری روشن می کنم
و به خاطر همه دخترانی که دوست داشتم در آغوش بگیرم
گریه خواهم کرد
اما درون هر لذت، ترسی بزرگ پنهان شده است
ترس از اینکه صبح زود کسی شانه ات را تکان بدهد و بگوید:
- بلند شو سابیر!
باید برویم سر کار .
میترسم بعد از مرگ هم کارگر باشم
 
سایبر
من همیشه قبل از اینکه شروع به نوشتن احساسات و لحظه های شاد و غمگین خودم بکنم سعی می کنم قبلش برای متنی که می خواهم بنویسم یک عنوان انتخاب کنم. اما این بار می خواهم بدون نوشتن عنوان برای دلنوشته ام شروع به نوشتن کنم و از حس و حال امروزم بگم. یک حس غریبی است که این چند روز وجودم را فراگرفته و اجازه نمی دهد به راحتی زندگی روزمره خودمو را داشته باشم اجازه نمی دهد همچون دیگران به راحتی پای تلویزیون بنشینم و با دیدن فيلم هایی که انعکاسی از زندگی خودم
بزرگمهر وزیر دانشمند انوشیروان پادشاه ساسانی پيرو دین زرتشت بود . او از دین خود دست برداشت وییرو دین حضرت عیسی (ع) شد و به دیگران گفت که در کتاب ها خواند ه ام که در آخر امان پيامبری خواهد آمد که نام او محمد (ص) است و اگر من در زمان او باشم نخستین کسی خواهم بود که به او می گروم و اگر در زمان او نباشم امیدوارم که در روز جزء امت او باشم . شما هم این وصیت را به فرزندان خود بکنید تا به بهشت برسید .
نمی خواهم دگر فصل خزان زرد، برگرددبرایم لحظه های تلخ و خیلی سرد، برگرددنه اینکه سنگ دل باشم ولی هرگز نمی خواهمبه زیر چتر من شخصی که ترکم کرد،برگرددهمیشه با رفیقم شرط میبندم که نگذارمغمِ قلیان کنار تخته های نرد، برگرددشبیه قصه های تلخ و غمگین از هدایت هامحال است این طرف ها آن سگ ولگرد»، برگرددشدیدا دوستش دارم، همین اندازه بیزارممبادا بین اشعارم "بیا برگرد" برگردد#حسین_جوکار
می‌خواهم از تو بنویسم، از بابابزرگ! چند روزی است که می‌گویند رفته‌ای، راست می‌گویند؟ این سال‌های آخر من هیچ‌وقت نبودم. تقدیرم این شده بود که در شهر خودم نباشم و در پي سرنوشتم از این شهر به آن شهر بروم. مادرم که رفت، آمد به شهر من و رفت. اما تو در همان خانه رفتی. راست می‌گفتی! تو دیگر عمری گذرانده بودی و حالا می‌بایست در خانه‌ات بنشینی و دیگران به سراغت بیایند. نمی‌دانستم که برای رفتنت هم آن خانه انتخاب شده بود.
کوک میکنم ساعت قدیمی دلم را تا چشمانم در آغوش سحرگاهی فراموش نکند صدای موذن را .در نيمه شبی آرام خواهم رفت " پادشاه عشق مرا میخواند " تا شب زنده است خواهم رفت . من به مهمانی شهری خواهم رفت که دعاها پيش از فرود دستانت اجابت میشوند  " من به یاد تو خواهم بود و از اقیانوس دلم دعایت خواهم کرد . تو نمیدانی که من هرروز از گلدان کنار پنجره حال دلت را مپرسیدم . 
هوالبصیر پيوسته تو را به رهگذر خواهم ماند در راه تو با دیده ی تر خواهم ماند دیدار تو امشب به دلم افتاداست تا وقت سحر چشم به در خواهم ماند نمی دانم که ما را عشق مهمان می کند یا نه به جامی این پریشان را غزل خوان می کند یا نه دلم تنگِ رخ ِساقی در این تنگِ غروب آیا درِ میخانه باز و باده گردان می کند یا نه دریغا عمر من طی شد نمی دانم که می داند چه ها با این دلِ مجنونِ حیران می کند یا نه . دلم تنگ محب است و امیدم لطف او آیا شب جمعه مرا در عشق مهمان می کند ی
اگر به ناگهان تو نباشیاگر به ناگهان تو زنده نباشیمن زندگی را ادامه خواهم دادجرأت نمی کنمجرأت نمی کنم بنویسماگر تو بمیریمن زندگی را ادامه خواهم دادزیراجائی که انسان صدائی نداردصدای من آن جاستوقتی سیاه پوستان را می زنندنمی توانم مرده باشموقتی برادرانم را می زنندباید با آن ها بروموقتی پيروزنه پيروزی منبلکه پيروزی بزرگمی آیدهرچند گنگباید حرف بزنمباید آمدنش را ببینماگر کورمنهمرا ببخشاگر تو زنده نباشیاگر تو ، عزیزعشق مناگر تومرده باشیتمام
مدافع حرم که بشوی تازه میفهمی که دنیا چه معنایی دارد. انسان از لحظه ی بعدش هم خبر ندارد، پس چه خوب که از زمانی که در اختیار دارد، برای دفاع از حریم اهل بیت بکوشد. مگر جان و عمر انسان به دست خدا نیست؟ پس چرا من ترس از دست دادن آن را داشته باشم؟! اگر خدا بخواهد، زنده خواهم رفت و زنده باز خواهم گشت. پایان عمر انسان را هیچ کسی جز خدا نمی داند. پس هیچوقت از مرگی که معلوم نیست در این سفر به من برسد یا خیر نخواهم ترسید و با اشتیاق از آن استقبال خواهم کرد.
من برای رسیدن به پایان خودم خواهم دوید با عبور از هیولای گردنه ها آواز خواهم خواند دره های تنهایی ام را در گوش های کوه همگام با جیرجیرکها زمزمه خواهم کرد در چشمهای جغد آنسوی دورها را خواهم دید باید از شانه های گون پرسید بر کفشهای من چه گذشت از ساقه های خشکیده ی گندم احوال پينه های دستانم را پرسید مترسکهای به جا مانده را خواهم گفت کلاهتان را بردارید هرگزگنجشکها را نترسانید من از هجوم کلاغ ها بیزارم سروده:محمدطاهر رحمان سالاری
۱-خاطرتان آسوده باشد. شما که به خدا ایمان دارید، به من نیز ایمان داشته باشید. ۲-نزد پدر من خدا، جا بسیار است . من می روم تا آن جا را برای شما آماده کنم. ۳-وقتی همه چیز آماده شد، باز خواهم گشت و شما را خواهم برد، تا جایی که من هستم شما نیز باشید. اگر غیر از این بود، بطور واضح به شما می گفتم . ۶-راه منم ، راستی منم ، زندگی منم .هیچکس نمی تواند به خدا برسد مگر بوسیله من. ۷-اگر می دانستید من کیستم ، آنگاه می دانستید پدرم کیست . اما از حالا به بعد، او را می شن
می گوید بیا با هم برنامه بگذاریم گشت و گذار برویم.صله رحم چنین است و چنان.می گوید واقعا رفت و آمد کلی روحیه و تنش آدمها را کم می کند.راست می گوید. واقعا درست است.اما من دیگر آن آدمی نیستم که با این طرح و ابتکارات روحیه ام را به دست اورم!وقتی می دانم این پيشنهادش از سر نگرانی و دلواپسی اش برای کس دیگری است و من را دوباره از مسیر دیگری ابزار حل مشکل خودش کرده .بیشتر فاصله می گیرم!نمی خواهم وسیله خیر رساندن به دیگران باشم.لااقل الان نه.الان
فيلم مردی بدون سایه ساخته علیرضارئیسیان فيلمی است كه مثلا علیه #خشونتخانگی ساخته شده است، اما تلویحا علیه محكوم كردن خشونت خانگی است! در توضيح مختصر این فيلم آمده است: ماهان کوشان (#علی_مصفا) پس از ساخت یک فيلم مستند درباره خشونت، زندگی‌اش تهديد شده و همسرش سایه، عاشقانه به کمک او می‌آید اما حوادثی پيچیده همه چیز را دگرگون میکند تا ماهان به خشونت فيلم خود گرفتار شود. در واقع فيلم چیزی نیست مگر تكرار همان كلیشه ی خیاط در كوزه افتاد و جالبتر آ
ایده هایی که بدون ما میمیرند.-اگر و اما و ای کاش-اکنون و لحظه و لحظهمن اگر نباشم چه کسی مظهر استقامت و صبر باشد؟و اگر هستم چگونه کائنات میبینند که اندوه را به شادمانی تبدیل میکنم؟آیا تو مومنی؟هم اندازه ی خدای درونت شاد خواهی شدبگذر از زیور و آراستگی، بگذرباید به دریا پيوستبه بینهایتمن اگر نباشم چه کسی مرا و تورا و کودکان بیگناه را و انسان های دردمند را دوست بدارد؟و اگر هستم چگونه خودم را دوست خواهم داشت تا تورا؟باید راهی یافتو من ایمان دار

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها