نتایج جستجو برای عبارت :

ای مدینه بی بی یار یاور امدم

چون مدينه شد نمايان گفت زینب آمدم *** اي مدينه! بي کس و بي يار و یاور آمدماي مدينه! وقت رفتن بود حسینم همسفر *** حالیا بي حضرتش چون مرغ بي پر آمدماي مدينه! داشتم پیش ازسفر چندین امیر *** وقت برگشتن چنین محزون ومضطر آمدماي مدينه! جسم شاه دین نهادم کربلا *** درحقیقت پیکری هستم که بي سرآمدماي مدينه! ماه من عباس نام آورزکین *** شد به خاک وخون و اکنون بي برادر آمدماي مدينه! ره مده دیگر مرا درکوی خود *** باعزیزان رفته بي سردار و افسر آمدماي مدينه! وقت کوچیدن ب
با سلام خدمت همگی . امیدوارم از نظرات یکدیگر در بخش نظرات استفاده و کمک هم بوده باشید .دو روزه امدم مشهد و با ب دو روزی نصف قرص دارم سر می کنم . امیدوارم بتونم ادامه بدم . ده تا قرص خریدم . اگه خدا بخاد براي چندمین بار . میخام استارت ترک رو بزنم . درسن ۵۱ سالگی!
به نام خدا
از امروز تا اون روز فکر کنم 2.5 سال میگدره چه زود چقدر تلخ کاش می امیدی و اين متن را می خواندی چه روز هاي خوبي بود بعضی وقتا فکر می کنم چطور میشه ادما ها از یاد هم برن؟ چطور میشه بگی دوستت دارم ولی فراموش کنی.واي خدا من. من تو را دیدم براي اولین برخورد و تو چطور عاشقانه دعوتم کردی بر خانه ساده خود.یادش به خیر وقتی هم را می دیدیم فقط لبخند بر لبانمان جاری بود.ايا دوست داشتن غیر اين بود؟ یه روز وقتی به خود امدم دیدم واي خدايا من به تو ظلم ک
اصولا  سه ماه تابستان براي من سه ماه احساس گناه کردن است  اسم من گرگ است یک برادر بزرگ تر از خودم دارم به نام رودریک و یک برادر کوچک تر از خودم دارم که اسمش مانی است  اسم مادرم سوزان واسم پدرم فرانک است  اين کتاب در مورد خاطرات روزانه ی من است  راستش یک دلیل دیگر هم براي نوشتن اين کتاب دارم اينکه آبروی رودریک را ببرم  الان میخوام داستان امروزم را با رودریک بنویسم امروزمن داشتم با پلستیشنم بازی میکردم که رودریک کتاب خاطراتم را برداشت و براي ا
سلام عشقم با چند روزی تاخیر ک ب دلیل ی سری مشکلات نتونستم بيام امدم تولدتو تبریگ بگم روز 28 یکی از بهترین روزاي منه چون تولد عشق همیشگیمه زندگیم تولدت مبارک ايشالا ارزوهات جلو پات زانوو بزنن ارزوی بهترینارو برات دارم دوس دارت سامان ايشالا اگه ی روز دیدمت ادرس اين لینکمو بت میدم تا توام اينارو بخونی
سلام بر همگی میرم سر اصل مطلب اری من نویسنده جدیدم ^-^ ممنون از درسا جون که مرا نویسنده فرمودند اسمم اسنو استاره ادیتورم کد نویسم ارتم میکشم البته گه گاهی از هرچی خواستین براتون میتونم درست کنم ^-^ بيوگرافی اوسیم هم بعدا میگم چون گوشیم خرابه با مال بابام اومدم :( خیلی خب من فعلا کلاس دارم خدافظ ^-^ (عصر میام میفعالم) و باي
روزهاي سخت دیگری را گذراندم روزهاي مشترک اشتباه که حتی فکر خودکشی هم از ذهنم رد میشد. باز به خدا التماس کردم ناله و زاری که چرا؟ خودت همچیا درست کن. خدا هم مرا از ان سختی ها بيرون کشید، افسردگی و ناراحتی کشیدم تا به کمک افسانه به خودم امدم. حال حسی که به عظیمی داشتم به یک شخص غریبه دارم حسی که فقط میخواهم باشد و دوست ندارم به اينده اش فکر کنم. حسی که دوست دارم داخل خوشی اش غرق شوم بدون فکر به نتیجه اش.
امروز 56 پايیز وزمستان وبهار وتابستان را پشت سر گذاشته ام حالاچرا از پايیز شروع کردم چون پايیز به دنیا آمده ام 56 فصل را دیده ام .فصل خزان بدنیا امدم فصل عشق وامید وهم فصل خزان ،فصل عشق وفصل فراق ؛فصل درد واز دست دادن تمام عشق زندگیم ،تابستان و زمستان هايم هم گذشت بزرگتر شدم همه احساسم درون دل خسته ام خفه شد.همه زمانهايم را دویدم ؟نه که بخواهم بدوم مرا دواندن تا از زندگی عقب نمانم ولی من در یک جاي دنیا ماندم جسمم رشد کرد حرکت کرد ولی پاهاي
سلام خدا خودت می دانی چند روز هرچه سعی می کنم دست و دلم برود که با تو حرف بزنم اما بازم نمی شود که نمی شود اما امشب ساعت جدود دو و نیم نصف شب امدم که بنویسم چون دیگر خسته شده ام و کم اورده ام از حضور کم رنگ تو در دلم به امید حضور پر رنگت خدايا دیگر عنوان حرف هايم را نامه نمی گذارم چون اگر نامه بگذارم یک لحظه احساس کردم دیر به دستت می رسد (چه جمله مسخره اي ) خدايا فی الحال می دانی نه من نویسنده خوبي هستم و نه ادمی که خوب حرف بزند اما در نوشتن چیزی است
از وقتی جدا شدم سعی میکنم مسیر رفت و امدم از محله اونها نباشه نمیدونم اونروز چی شد از اون کوچه رد شدم اما جلوی در خونه شون خشکم زد یه پارچه سیاه و صداي جیغ یه زن و یه مرد سیگاری جلوی در ازش پرسیدم چی شده؟گفت آمحمود مرده.گفتم کی؟گفت صابخونه صابخونه ماشین رو خاموش کردم و 10دقیقه اي بيرون واستادمحسی میگفت برو داخل خونه و حسی میگفت نه اون پیرمرد خیلی طاقت اورده بود اينقدر بهش بي محبتی و ظلم شده بود که وقتی دستش رو میبوسیدم یا صورتشو گریه میشد و ت
بعضی وقتا دلت می خواد فقط فکر کنی.اما بازم وقت نمیشه:(
امروز ايشالا میام و یه کم اينجا فکر می کنم
سلام  من امدم اينجا که بلند بلند فکر کنم.نوشتن حال آدم رو خوب میکنهتازه چند روز که یه آ؟دم بد رو از منصب قدرت تو اداره بر داشتن.جاي شکرش باقیه
خوبوقت آرامش/
ايراد:
نمی تونم متمرکز باشم
دارم چند تا هندونه رو در یک لحظه با یک دست بر می دارم
به ترتیب الویت
1- من مادرم-همسرم -آدمم
2- روانشناسم/3 کارمندم/4مدرس دانشگاه/5مدرس هنر/
بايدهايی که میخو
درباره زمان با خبری که اين هفته شدیم و استرس و کار هاي رو که داشتم همه جی به کل یادم رفت حتی امیر رو خبر جدايی بردارم و گفت همسرش ۳ ماهی هست رفته و امدم خواهرم و خودم و اين که اين هفته امتحانات دانشگاه شروع میشه زمان برام دیر میگذره چون منتظر نتايج آزمايشم هستم اين که در اينده میتونم بادار بشم یا نه و یا جواب ام ار اي پام که به شدت درد میکنه و از لحاظی زمان داره زود میگذره چون من کلی کار دارم و هنوز درس نخوندنم اصلا درک درستی از زمان ندارم فقط د
به نام افریننده واژه اي به نام عشق .همدلی.دوستی.وو اين جانب شهرام جباری متولد ۱۳۵۵در شهرستان زرند کرمان بدنیا امدم که پدر بنده اهل ادربايجان میباشد بنا به دلايل کاریب به شهر زرند مهاجرت کردند که دران شهر ازدواج وبنده وسه تن دیگر از برادرانم دران شهر متولد شدیم خانواده ما نسبتا پر جمعیت واعتقاداتی مدهبي دارند اما روشن فکر نه خشکه مدهب که بنده دوران ابتدايی را دران شهر سپری کردم وبعداز ان زمان پدر به شهر مذهبي قم که اکثر اقوام در ان شهر بودند
باز امدم غر بزنم اينجا به یه مرحله اي از زندگی رسیدم هیچی خوشحالم نمیکنه جیزی وجود نداره که بتونه منو خوشحال کنه فقط بايد بگم خدا رو شکر تو اين اوضاع جا و غذا و مادر و پدر دارم ومتشکرم خدا بايد بگم مرسی نفس میکشم و مریض نیستم همینا خیلی مهم ان نمیدونم اينا که عشق دارن تو زندگیشون شاخ دارن یا دم یعنی تو اين همه ادم کسی نیست که من دوسش داشته باشم و دوسم داشته باشه و همون چیزی باشه که میخوام نمیدونم واقعا اين چه زندگیه که واسه خودم ساختم هیچیش سرج
سلام دوستان امدم با نتايج مانی اين د بنک مصاف براي کیف مانی اين دبنک ن جکس مقابل اسکا مقابل اوانز مقابل دانا مقابل کارملا مقابل بيزلر اوانز با جکس درگیر بود و جکس پرتش کرد بيرون و خودشم رفت بالاي نردبان اما اسکا باهاش دست به یقه شد. جکس روی نردبان به او فیس فیرست زد. اوانز اومد و به جکس رايت هند زد. اسکا هم نردبان رو روی جکس هل داد. اوانز سر اسکا رو به نردبان کوبيد.اسکا در جوابش به اوانز فوریرم اسمش زد و هلش داد روی جنازه ی جکس.
یه عکس خیلی قدیمی توی گویم پیدا میکنممن و تو کنار هم روی پل طبيعتمن تازه تهران امدمبه نظر میاد عکس تو اردیبهشت باشهتو دستت و انداختی دور شونه ام منم سرمو تکیه دادم و چسبيدم بهتچند بار روی دستت زوم میکنم و چشامو میبندم و فکر میکنم چند سال هیچ دست حمايتگری اينطوری رو شونم ننشسته و بغلم نکرده؟؟به اشتیاق هردومون تو عکس نگاه میکنم دوباره چشامو میبندم و جملهاتو مرور میکنمته دلم واسه خودم میسوزه چقدر مرد شدم چقدر زمخت شدمچقدر قوی شدمتو اون روز
روايتی از آخرین روزهاي حضور زائران ايرانی و غربت همیشگی مدينه : مدينه، کوچه؛ اينها واژه‌هاي خطرناکیست مخصوصا اگر یک در» هم به آن اضافه شود. هواي شهر سنگین است. زندگی در مدينه یعنی اين درِ سبزِ نیمه باز که در یکی از کوچه‌هاي فرعی مدينه است و قرار نیست تا انتها باز باشد، همینقدر هم خیلی خطرناک است. متن کامل و ساير عکس‌ها را در ادامه مطلب ببينید
سلام خوبين امروز14بهمن تولذ پدرشوهرم بود رفتیم بالا شیرنی درس کردیم اخه ما طبقه پايینیم اونا بالا
باخاهرشم ی چیزی درس کردیم و من امدم پايیین تا خونه جمع و جور کردم و ناهار گذاشتم با مامانم حرف زدم
دیروز همینجوری تو دیوار میچرخیدم  ک ماشینن مناسب باشه ببينم به اقايی بگم بزنگه ک یهو چشم به اگهی استخدام منشی برا اتیله توجه امو جذب کرد
بعد اينکه زنگ زدم دیدم همون اتلیه هس ک خودم برا عروسی رفته بود .چند وقت پیشم میثم میگف بيا بریم
باهاشون حرف بزن
ستارخان در خاطراتش می گوید:من هیچوقت گریه نکردم چون اگر گریه می کردم اذربايجان شکست می خورد و اگر اذربايجان شکست می خورد ايران شکست می خورد .اما در زمان مشروطه یکبار گریه کردم و ان زمانی بود که ۹ ماه در محاصره بودیم بدون اب و بدون غذا. از قرارگاه امدم بيرون مادری را دیدم با کودکی در بغل، کودک از فرط گرسنگی به سمت بوته علفی رفت و بدلیل ضعف شدید بوته را با خاک ریشه می خورد الان مادر کودک مرا فحش خواهد داد و خواهد گفت لعنت بر ستار خان !! اما مادر کود
#شهادت صدیقه طاهره حضرت زهرا( س)#دستگاه_دشتی مدينه من دگر ياری ندارم/به غیر از اشک غم کاری ندارم/مدينه گریه کن زهرا غمین رفت/به عالم يار و غمخواری ندارم/گلم عشقم بهارم بود زهرا/ز هجر روی ماهش بي قرارم/مدينه علی از پا فتاده/میان موج غم تنها فتاده/مدينه تو دیدی دست حیدر را بستند/به نا حق پهلوی زهرا شکستند/میان آتش و دود/یاس علی شد کبود/گل سرخ بهارم را چه کردی،اي مدينه/همه صبر وقرارم را چه کردی،اي مدينه/#مجیدیزدانی@janatmahdi
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
از سری داستانهاي خاله زینب عید قربان با کنار زدن چادر سنگین جلو اتاق و وارد شدن به داخل اتاق و اداي سلام بلند به خاله زینب و شنیدن جواب سلام دختر مهربانم پس بقیه کو گفتم خاله یکم زودتر امدم برات گوشت قربوونی اوردم خدا به من یک داداش داده اسمش رو مجید گذاشتیم وبابا گوسفند قربانی کرده مادربزرگم اين گوشت رو هم براي شما داد خاله خندید گفت من که نمیتونم بپزم ببر بده به مادر بزرگت بگو برام بپزه گفتم چشم حالا بگو چی دوست داری بپزه خاله گفت خیلی دوست
نبودی یاور، نبودی امشب.به سرم زد، حماقت کردم؛ شايد هم اختيار پاهام را نداشتم، پاهايی که بي دلیل به سمت فرعی سوم قدم برمیداشتند. همان کوچه ی تاریک و دنج، محل قرار عشاق محله!همان جايی که من، سه سال پیشتر، بخشی از روحم را درونش جا گذاشتم.همان جايی که دو سال پیش، میان درخت هاش ايستاده بودم و سر گوشی، سر آدم پشت خط، فریاد می زدم، زار میزدم.همان جايی که یک سال و نیم پیش، حین متر کردن پیاده رو هاش، فکر کردم که آن بخش گمشده از روحم را پیدا کرده ام، اما
ی وارد خانه یک پیر زنی شد و شروع کرد به جمع کردن اثاث خانه.پیرزن که بيدار بود صداش کرد و گفت ننه نشان می دهد شما جوان خوبي هستید و از ناچاری ی می کنید آن وسايل سنگین ول کن بيا اين النگوهاي طلا به شما بدم فقط قبل از آن خوابي که قبل از آمدن شما دیدم برام تفسیر  کن. گفت خوب چی خواب دیدی.پیرزن گفت خواب دیدم که همه اهل محل در یک باغ بزرگی در حال دویدن بودیم که من داخل نهر افتادم و  براي بيرون اوردن من از نهر  با صداي بلند پسرم عبود را صدا می کر
خداحافظ فاطمه
خداحافظ اي يار پهلو شکسته          خداحافظ اي رونق آشیانم خداحافظ اي قوت زانوانم          خداحافظ اي جسم بي جان زهراخداحافظ اي مانده در کوچه تنها     خداحافظ اي گریه هاي شبانهخداحافظ اي بانوی بي نشانه          خداحافظ اي کوچه هاي مدينهخداحافظ اي زخم بازو و سینه      خداحافظ اي داغ در دل نهفتهخداحافظ اي موی آتش گرفته          خداحافظ اي خاطرات غم يارخداحافظ اي خون مانده به دیوار خداحافظ اي يار در خون تپیدهخداحافظ اي یاور
سلام بهترینم بهترین کسی ک تو زندگیم بودی ولی الان نیستی امروز اولین سالی ک روز تولدتت نمیتونم بت تبریک بگم بعد اين همه سال نمیدونم تو هم ب من فک میکنی یا ن ولی از عشقی ک ب هم داشتیم مطمعا تو هم ب من داری فک میکنی از راه دور تولدت تبریک میگم ولی دوس داشتم:  واسه تولدت هدسه گرفتم با اين ک ازم خیلی دوری نمیخوام جام تو جشنت خالی باشه ب دستت میروسنمش ی جوری دلم میخواست اون لحضه باشم تا با منم رو برو شی تولدت مبارک خودم بايد بگم بت کادویی ک حریدم خودم
صبح شد، بيدار شدم و بر حسب عادت تلویزیون را براي شنیدن دعاي ندبه روشن کردم و مشغول کار شدم، میشنیدم در بين  دعاها مداح میگوید: حاج قاسم براي ما دعا کن»توجهی نکرم،کارهايم تمام شد امدم روبروی تلویزیون نشستم چشمم به زیرنویسها افتاد و روی صفحه تلویزیون میخکوب شدم.به معناي واقعی هنگ بودم.نوشتن برايم سخت است، چه بنویسم؟ بنویسم همه عمر در مجاهدت بودی؟ از پیروزی هايت بگویم؟ بگویم ما در خواب ناز بودیم که تو پرکشیدی؟ و یا بگویم.؟؟همه اين ها
سلام من امدم .یادتونه یه مسابقه گذاشتم و گفتم که بايد عکس از فلات و رینبو بدی؟خب حالا کسانی که شرکت کردندروناک (واندا)ساراجک خب اينم از شرکت کننده ها اگه تو هم میخواي شرکت کنی به همین پست پیام بدهو عکست رو بزار داخل وبت یا توی گفتنیو بهم بده عکست رو .خدا حافظ
میرم چالابه از  ورودی میگذرم از شلوغی ها  و جمعیت میگذرممیرم رو تخته سنگ محبوبم دراز میکشم صداي اب و پرند ها گوش میدم .چقدر اينجا دوست دارم همین گوشه خلوت و ارام وصداي  سانا برزنجه که میخانهبلند میشم تکیه میزنم نگاه میکنم به زندگی کوهستانبه جوانا و خانواده هاي که هنوز سرما باعث نشده از تفریح جمعه بگذرنتقریبا فقط منم که تنها امدممیدونم که بچه هاي انجمن همین اطراف هستن .اما حوصله کسی ندارم ماشینا نگاه میکنمروستا نزدیک با کیفیت و پر رنگـ.ــ.
جعفرصادق ع در ۱۷ ربيع الاول در مدينه به دنیا آمده و در ۲۵ شوال سال ۱۴۸ در ۶۵ سالگی یه دست خلفاي عباسی یه شهادت رسیدند. درود من به بقیع و به تربت صادق درود من به مدينه به غربت صادق درود من به مدينه به آستان بقیع درود من به بقیع و كبوتران بقیع درود من به مزار معطّر صادق كه مثل ماه درخشد به آسمان بقیع مدينه امشب بنگر چه بيقرار است تمامِ دردش به خدا فراقِ يار است به پیش چشمش امام صادق شد گلِ جسمش همچو شقايق سم و جان دوستان از شعله‌اش آذر گرفت در سراي
داشتم توخیابون رد مشدم دیدم عکس شهید را سردرب یه ضايعات فروشی زدند نگاهی انداختم دیدم یه سید ی پشت میز نشسته دور برش هم شلوغه  همه هم اتباع چند مرتبه اومدم برم داخل روم نشد رفتم یه ده بيست روزی گذشت یه روز دل زدم به دریا رفتم داخل حالا دور بری اقا سید هم اتباع افغانی خودم معرفی کردم گفتم فرزند ازاده و جانبازم شما پدر شهید مدافع حرم اقا سید مهدی سادات هستید گفت بله گفتم اومدم  براي عرض تبریک وتسلیت دیدنی ما طول کشید اون روز گدشت بعد اون روز هر

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

دَه دَقیقه یِ آخر ...