نتایج جستجو برای عبارت :

چطوز بازیم برگردونم

هیچ وقت نفهمیدم چرا تو اوج روزای پر از انگیزه و انرژی و تلاش بودن یهو یه روز از خواب پا میشی به اصطلاح از رو دنده ی چپ و بی دلیل میبینی حوصله ی خودتم نداری،امروز از اون روزاست،حتی پیاده رویمم نرفتم،دلم میخواست کشف میکردم چطور اینطور مواقع حالمو برگردونم به حال خوش،یکم از کتاب شکرگزاری رو خوندم و بهترم یه اپسیلون و حالا باید کم کم آماده شم برم سرکار
من رفتم جلو، غرورمو شکستم  حرف زدم ، دفاع کردم از خودم از بقیهگریه کردم :) رابطه ها درست شد ، 5 نفرشون نفهمیدن چیشد یهو همهچی اوکی شد برگشت به قبل بازم قه قهه هامون گوش آسمونو کرکر ، هیچکس نفهمید  هیچکس :) نه من چیزی گفتم نه اون!! بزار همه فککنن اون یهو به خوش اومده  بزار ندونن من اون شب چقدر گریه کردم چه حرفایی شنیدم و زدم به طبل بی عاری، دلم شکست ولی بی خیال نشدم بی خیال نشدم که این رابطه رو برگردونم به قبل ، با سردردخوابیدم ، ولی خوشحالم، بقیه
ذره ای اشنیاق تو دلم نبود که منو تو کانالش ادد کنه ختی بدم میومد که اددم کنه چون میدونستم اونجا چیزایی میبینم که دوست ندارم شاید حتی متنفرم ازشون و حالا اددم کرده میبینم اونارو و نمیتونم به زبون بیارم بماند قرارم نبود از اول که برگشت ما باهم خوب باشیم و فقط این حس از دست دادن که هر سال دارم یکیو از دست میدم اذیت میکنه کاش میشد میتونستم اونو برگردونم تا فک نکنم اخر همه رو از دست میدم اون ادمی ادمی که تو فیس بپک پیدا کرده بودم تو فیس بوک جوابمو
من فقط تو رو به تصویر می کشم . حتی وقتی همون فقط که ظاهر میشی ناپدید شی و دستامو نبینی که تو سیاهی ها مدام تقلای برگردوندنت رو داره . این تمنا . ازم می پرسی اینهمه تمنا برای چی . اینهمه دلتنگی برای چی . وقتی نمی خوای هیچی درست بشه . راست میگی . عجیبه . شاید فقط برای لحظه ساختن تو اینجام و بی تابتم . خیلی بهش فکر کردم . من نمی خوام تو رو برگردونم . اما تمنای از دور دیدن لبخندت رو دارم . تمنای تو بودن رو دارم . تمنای مثل سایه دنبال کردنت و هرگز یکی نشدن
من متاسفانه یادم میره چقد توانایی تومه،ینی چجوری میتونم باورمُ به خودم از دست بدم وختی توو کمتر از 10 روز،صد و خورده ای جزوه برا شِی نوشتم؟ من تونستم درواقع شِی رو -که عشقش رو تماما" به من از دس داده بود و ته دلش حواسش نبود عشق بچگیشم- برگردونم و "دوباره" عاشق خودم کنم. من زن توانایی ام،شِی بم میگه تو نابغه ای،خب دیگه اینم میدونین که سمارت ایز دِ نـیو سِx ای. آدم خوبه برگرده به کارایی که قبلن کرده نگا کنه و بگه این من بودم؟ من الان یه دفترچه فوقِ ک
انگار همین دیروز بود غدیر ۹۵ و حالا آخرین روز‌های تابستان ۹۸نمیدونم که چطور قراره کنار بیام با نداشتن چیز‌هایی که می‌خوام با هرگز نداشتن چیز‌هایی که می‌خوام و با تبدیل‌ نشدن به آدمی که می‌خواستم ؛ کسی نمیفهمه که چه دردی می‌کشم برای جلوگیری از این روند؛ اما جلوی زمان رو نمیشه گرفت می‌تونم پیش‌بینی کنم که در چشم برهم‌‌ زدنی چطور همه چیز نابود می‌شه نمیتونم زمان رو متوقف کنم ،میتونم؟! چطور میتونم زندگی رو به عقب برگردونم؟ تمام مسی
خیلی دلم برای وبلاگ قدیمم و نظراتش تنگ شده اشتباه کردم حذفش کردم البته مطالبش رو سیو کردم اما کامنت ها پریده اصلا خوشمزگی وبلاگم به مکالمات منو مریسوس و یک جناب مشاوراعظمی بود بوخودا ای هی روزگار به نظرتون الان فریباجون چیکار میکنه ؟  دیگه ما نیستیم به کی میگه پاشین بیاین کلاس عربی  الهی بگردم کلا منو مریسوس رو به صورت اتومات شکل درس عربی می دید حالا میخوام مطالب رو به مرور برگردونم شاید یه روزی یه جایی یه کسی  این جمله آخری رو گفتم یه
این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای بهش فکر میکنم و میدونم این درست نیست .هنوز با شنیدن اسمش دلم میلرزه .بعضی شبا بهش فکر میکنم .یعنی الان همدمشو بغل گرفته و خوابیده با آرامش یا داره توی گوشش عاشقانه های ناب زمزمه میکنه .یعنی زندگیشون چجوریه الان .هیچ وقت نفهمیدم چرا احساس من همیشه یک طرفه بود یا شاید چوب نداشتن خیلی چیزا رو میخوردم و این وسط تنها مقصر بابا بود تغریبا تمام ضربه هایی که تو زندگیم خوردمو دارم میخورم ب خاطر باباست ،شاید اونم ب
با دیدن آثار جدید. با دیدن رفتارهای جدیدت با آدمهایی که ادعا میکردی کوچکترین بهایی برایت ندارند. ایمان آوردم به عمق رذالت اخلاقی ات. اگر روزی حتی اتفاقی راه اینجا را یاد گرفتی بدون که با تمام وجود ازت متنفرم . از تو که اون همه آزارم دادی تهدیدم کردی بازيم دادی و دروغ بهم گفتی ارزوی مرگ برای تو خیلی کمه آرز میکنم قبل از مرگت که امیدوارم با اوج درد و رنج باشه رنج و عذاب همه اون عزیزان و دلبرکانت رو تجربه کنی .
از ازل خون ریزی و جنگ و جدال بین انسان ها بوده و هست. بین هر دو انسانی یا هر دو قومیتی اختلافاتی هست منطقشم اینه که میگن خون با خون شسته می شه و این طوریه که خون همیشه خون می آره ولی داستان با ریختن خون تمام نمی شه تازه شروع میشه. هر انسانی آروز ، عشق و امید انسان دیگریست. پدرش ، مادرش ، خواهر و برادر و دوستان ، همسر و فرزندانش. 4 سال از اون روز نحس میگذره برادرم کشته شد و ما هر بار با تلنگری زخممون تازه میشه با دیدن عکسی با دیدن صحنه مشابه در فیلمی
گویا بعد از گذشت یک ماه آخرای سرماخوردگی بنده می باشد. انقدر سرفه کردم طی چند روز که قلبم به طرز عجیبی درد می کرد. انقدر درد می کرد که واقعاً دیگه ترسیده بودم. دیروز از استرس شدید انقدر بهم بد گذشت که واقعاً دیگه مغزم سوت می کشید. به طرز احمقانه ای فکر می کردم عفونت همه بدنم رو گرفته و عمرم به دنیا نیست!!!! همش به پسری فکر می کردم که چه عاقبتی بدون من خواهد داشت.خلاصه همچین آدم هوچی گری هستم من. امروز رفتم پزشک شرکت بهم گفت که نگران نباش عضلاتت به
یه وقتایی آدم باید حرفاشو بریزه بیرون نه اینکه به یه عده آدم پوست و استخون دار بگه و بعدا شر بشه واسه خودش فقط باید بنویسه . رو کاغذ . رو برگه . رو صفحه . رو کیبورد  باید بریزه بیرون و خالی بشه  سرد بشه . خنک بشه . آروم بشه  الانه که از اون وقتاست  از اون وقتای لعنتی که سرم پر از چرت و پرتای مزخرف و غیر مزخرفه و دلم آشووووووبه  اگه نریزم بیرون خفه میشم بخدا خفه میشم . له میشم . غده میشم . سرطان میشم  ولی آخه چی بنویسم ؟ چی بگم ؟ بگم از اونچه میتر
محرم باشد و از تو نگویم محااااال است.محرم باشد یاد غربت تو نیافتم محال است،کجایی امام غریبم کجایی.نمیدانم کجایی ولیکن این را خوب می دانم که هرکجا که باشی بساط اشک و گریه ات برپاست و خوب می دانم شنیدن کی بود مانند دیدن.نمیدانم از چه بگویم آقا تا کمی قلبت آرام بگیرد، از چهره آرایی و لباس پوشیدن دختران و پسرانت بگویم؟از دلسوزی مردمانت برای پاکبانان و مریض ها بگویم؟از سخنان عالمان دینت بر منبر بگویم؟از جانشینان دعبل و سبک بازیشان برایت بگویم
بعضی از هندی ها مقاومت شدیدی در مقابل متوجه شدن دارن، ماری میگه اونها چیزی رو میشنون که خودشون میخوان . برای نمونه، ماری بیماری آسم داره و در تمام طول سفر احتیاج به هوای آزاد داشت و اتاق هایی که به اندازه کافی بزرگ باشن و بدون بوی مواد شستشو که خودش سختی زیادی برام داشت و اون هم فهماندن مطلب به هتل دار بود. و داستان: بعد از شش ساعت رانندگی و رسیدن به شهر جِین ها و بعد از یک ساعت بازدید از تک‌تک اتاق ها و انتخاب بی بوترین و دلبازترین و تشریح کا
این خاطره رو پسر خالم نوشته بخونید جالبه

یادته تو سهند هممون سوار اون دوچرخه قرمز کوچیکه شدیم و تو سر پایینی خوردیم زمین و دست امیر زخم شد بعدش رفتیم خونه دیدم بابات داره رها رو دعوا میکنه من الکی گفتم من پامو زدم زمین دوچرخه افتاد تا بابات رهارو بیخیال شه یادش بخیر
آره خوب یادمه
فکر کنم ۴ تایی سوار یه دچرخه قرمز کوچولو میشدیم
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
 
تازه این که چیزی نیست یه بار هم  ۴ تایی سوارش شدیم رف
تا قبل از اینکه شروع کنم بنویسم، یه بستنی کاله ی شکلاتی بزرگ دستم بود و داشتم هم غصه میخوردم هم بستنی میخوردم. حس بی برنامگی و بیهودگی می کنم. حس های عجیب و غریب. چنان زدم تو فاز چسناله ک حودمم باورم نمیشه. دیشب همون ورزشکاری ک بهتون گفتم، یه دستی زد ببینه من چه دختریم. از من خیلی وقته خوشش اومده ولی من ماشالله هزار ماشالله نه به قسمت راست صورتمه نه به سمت چپ صورتم.هیچ سیگنال خوبی ازش نمی گرفتم. هیچی. خوشگله، هیکلش بیست بیسته. دوتا ماشین داره و ا
چقدر برای هم نا آشنا شدیم.برای دور زدن همدیگر تلاش می کنیم تا از هم سبقت بگیریم.هر کسی بیشتر پدرسوختگی و ناجنسی کرد برنده مسابقه است.بهترین ماشین را سواریم ولی حالمان بد است.خانه و خوراکمان عالیست ولی لذتی نمی بریم؟حس و حال عصرهای چهارشنبه #داش_فرید با عصر جمعه یکی شده.به نقطه ایی رسیده ایم که باید خیلی مواظب باشیم.صادق بودن خطرناک شده.ماسک ها از حالت لبخند و گریه به #زامبی تبدیل شده ، نمی دانی طرف می خندد یا گریه می کند.همه ترسناک شده اند.خودک
تشبیه : مثل و مانند کردن چیزی یا کسی به چیز دیگری (به عبارتی شبیه کردن)مثال : پیراهنش چون برف سفید بودبخش های مختلف تشبیه : مشبه - مشبه بِه - وجه شَبه - اداتپیراهنش = مشبه (چیزی که شبیه میشود)چون = ادات (مثال ها دیگر:  مثل - مانند - چو و .)برف = مشبه به (چیزی که مشبه به ان شبیه میشود)سفید = وجه شبه (وجه شبه: صفت مشترک بین مشبه و مشبه به) مصدر : به ریشه ی کلمات که قبلا صرف شده اند مصدر میگویند مثال :کلمه ی تشبیه >> شبهَکلمه ی معلم >> عِلم مبالغه : مبالغه یعنی ب
الوارو اودریوزولا مدافع راست رئال مادرید با شبکه رئال مادرید در مورد مسائل شخصی زندگی خود صحبت هایی انجام داد.خانواده:” به والدینم افتخار می کنم. شخصیت بی نظیری دارند. برادرم مهمرتینت شخصیت زندگی من است. از وقتی بچه بودیم لحظات  خوب، بد، امیدبخش و ناامیدکننده ای داشته ایم اما همه این شرایط در کنار او بوده است. مادربزرگم در دنیا بهترین است و خیلی مراقبش هستم چرا که به نوعی کلانتر” خانواده است. هر روز به صورت خانوادگی دور هم جمع می شویم و نا
سلام وبلاگ عزیزم
دوباره اومدم سراغت
ی کم دلم گرفته هم از خودم هم از آدما
از آدما ب این خاطر ک تا میام ازشون انتظار داشته باشم و روشون حساب باز کنم در یک چشم ب هم زدنی
تموم مختصات منو ب هم میریزن و در این زمان بهتره کناره گیری کنم و ب حال خودشون رهاشون کنم .
از خودم ب این دلیل ک مدتیه برخلاف عقیدم ک قبلا هم اینجا توی وبلاگم ثبتش کردم ، دارم فکر و رفتار میکنم
خیلی وقت پیشا ب این نتیجه رسیده بودم ک توی زندگی همیشه باید روی پای خودت بود و تا جایی
ماجرا برمیگرده به روزها و روزها پیش، چیزی در حدود دو ماه پیش.روزهای علم در پیش بودن و به همین مناسبت، دپارتمان ما هم قرار بود غرفه ای بگیره و تعدادی از بچه هارو که اینبار نام من هم در میونشون به چشم میخورد، اعزام کنه برای حضور در اون غرفه و یاد دادن آناتومی به بچه های خردسال و گاها هم کمی بزرگتر و بزرگترتر از خردسال.یعنی به این شکل بود که دو سال گذشته رو خود استفان به همراهِ پریسکا و مکس و دزیره و کنستانتین رفته بودن و نه کسی اصلا منو داخل در
حمید پسربچه‌ای خوش‌ سیما و خوش برخورد است که با لباس‌های آبی رنگش در کنار جاده خینه می‌فروشد. او با صدای شیرین کودکانه‌اش هر چند لحظه بعد صدا می‌کند:خینه بگی خاله جان، دخترک عمه جان خینه بِبر خینی خان».وی در عین کودکی مرد پخته‌ روزگارش است. چهره‌اش مثل ماه می‌درخشد و چشم‌های خرمائی او برقی عجیب دارد‌. دانه‌های عرق مثل مروارید از سر و رویش‌ جاریست. لباس آبی رنگش کاملا تَر شده و گه‌ گاهی از بس صدا می‌کند، گلویش خشک می‌شود. لب‌های ناز
ما روزانه در همه روابط خود با افراد پیرامونمان چه افراد خانواده ، مشتری همکاران، سرمایه گزار و . در حال مذاکره هستیم. برای اینکه بتوانیم  روابطی موفق  و تاثیرگزار داشته باشیم باید اصول کاربردی و کلیدی مذاکره را بدانیم.قصد دارم این موارد را به صورت کاربردی و مفید که چکیده ای از علوم حرفه ای و تجارب کاری خودم هست رو خدمت شما بزرگواران ارائه کنم. توضیحات رو در سه مرحله قبل از ورود به مذاکره، هنگام مذاکره و مرحله بعد از فروش توضیح خو
رابطمون ادامه داشت تا وقتی که احساس کردم رفتارش تغییر کرده .
 
تا وقتی که راجبه چیزی که خودش دوست داشت بحث میکردیم و بحثی که
خودش میخواست بود ، خوب بود . اما حرفهای عمومی که میزدیم
سرد و خشک جواب میداد و فکر میکرد که من متوجه این دوگانگی نمیشم .
خیلی دروغا میگفت که به روش نمیاوردم .
خیلی هاش رو هم به شوخی بهش میگفتم که زیاد منو خر فرض نکنه .
از این آتیش میگرفتم که خودشم حرفای خودشو باور میکرد .
از این میسوختم که فکر میکرد داره سره من شیره میماله .
خ
سلام اسم من سوگنده. سوگند اریا. دانشجوی سال سوم مهندسی کامپیوتر دختر دوم یک خانواده شش نفره یک خواهر بزرگتر از خودم دارم که ازدواج کرده و دو تا برادر کوچیکتر که یکی دوره ی ابتدایی و یکی دبیرستان. پدرم کارمند البنه نه به طور کامل یک شغل دیگه هم داره مادرم هم خانه داره البته همیشه اینجوری نبود. اون معلم بود اما وقتی خواهرم به دنیا میاد دست از کارکشید نشست توی خونه تا بچه اش رو بزرگ کنه البته من زیاد از این کارش راضی نیستم خودشم همینطور بیشتر تقص

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها