نتایج جستجو برای عبارت :

کدام اسم را اگر برعکنیم خودش میشه

تقدیم به شهید زاگرس البرز زارعی همین که در کف دستش گذاشت جان خودش را کشید با همه ی باورش کمان خودش را برای اینکه بماند بلوط پیر سرش سبز شبیه شمع زد آتش دل و زبان خودش را کدام اهرمنی زد به امن دامنه کبریت که سوخت جنگل معصوم، باغبان خودش را!؟ کسی که در تب عشقی اصیل یکسره سوزاند برای برگ گلی ساقه ی جوان خودش را اگرچه بال و پرش سوخت مثل کنگر خائیز رها نکرد ولی کهنه آشیان خودش را هنوز مانده در این دره های سوخته شاید که در بیاورد از زیر سنگ نان خودش را
مرده بود ، اما خودش را زنده کرد ! کدام نسیم بهاری در چله زمستان آمده که اینگونه کفنش را دریده ، و سبز شده ! و کدام سوز زمستانی ، سبزی را از تن بریده و خشک شده ! دیگر هیچ چیز سر جایش نیست ،هی هیچ چیز ! و این شامل عقل هم می شود !
هر کسی سفر خودش رو میره هر کسی شاهکار خودش رو میسازه مثل میکلانژ ، مثل شکسپیر ، هر کسی دره ها و قله های خودش رو فتح میکنه تا بر بلندای زندگی خودش بایسته و برای دره بعدی آماده ميشه مثل دکتر مهاجر ، هر چی بزرگ تر باشی ترس های جدید تری و هیجان انگیز تری رو تجربه میکنی ترس یعنی راه درستی رو داری میری مثل سوزان مودی هر کسی خودش یادمیگیره چطور دیدگاهاش رو تغییر بده هر کسی خودش انتخواب میکنه چقدر آگاه باشه مثل قدوس اقا انوری سفر 28 ساله هیجان انگیزی رو
یادم نیست کی، احتمالا قرنها پیش فیلمی دیدم که شخصیت اولش کسی را استخدام کرده بود که او را بکشد. حالا نمی دانم خودش تخمش را نداشت که زندگی اندوه بار و آزگارش را تمام کند یا چه. آقای قاتل بعد از پیشنهاد دادن راه های مختلف قتل، از جمله زیر گرفتن با ماشین، تیزی، اسلحه و. پولش را تمام و کمال گرفت و اطمینان داد راس ساعت مقرر قتل انجام می شود. مقتولِ خودخواسته هم عکسی از خودش به قاتل داد و یادم نیست کدام راه را انتخاب کرد.
مدل مشهور sean opry یکی از دوستان مطلبی گذاشته بود و موجب دوتا کامنت با جواب جالب شده بود (بین خودش و یکی از خواننده هاش) که من صرفا اون دوتا کامنتو می گذارم (با اجازه اش) و من رو واداشت که این مطلب رو طبق تجربیاتم بنویسم؛ عشق رو هم ميشه از چشم ها فهمید؟؟ اگه آره چجورى؟؟ پاسخ: صد البته که ميشه ! اصلا عشق رو چشا داد میزنن ! اینو باید خودت تجربه کنی تا بفهمی ! یکم توضیح دادنش سخته اما نگاه عمیق و خاص و مهربونه ! چشا برق میزنه !و درست انگار چشا دارن میخندن
گریه‌های کدام پری نازنین را خواب دیده‌ای که نیزه‌ی حیرت خیابان وُ تیزاب دشنام محتسبان را تمنای نان مجابت می‌کند؟ جگر کدام نگاه را سوخته‌یی که هراس از شب دندان‌گرد شقی را حاشا می‌کنی؟ دنبال کدام تبار انسانی تا بغض میهن پریزادهای گرسنه را بر سندان سکوت بکوبی؟ در شوکت گرگ فقر وُ پوزار بر دیس زندگی در سور ابلیس وُ حراج فرشته‌گان شناسنامه‌ی کدام شریعت را دندان می‌خایی؟ س. ع. نسیم ۸ خرداد ۹۹
زمانی که خورشید در آسمان نورافشانی می کند، ماه دیده نمیشود. اینکه تو آنرا نمی بینی دلیل بر عدم وجود ماه نیست. عشق شیمیکال ! عشقیه که از ناحیه پایین تنه ی مردان شروع ميشه و با گفتن جملاتی مانند : اگر خسته ایی تخت هست برو استراحت کن و بعد خودش بیاد کنارت بخابه و اگر ادامه داشته باشه این داستان که نهایتش به این جمله میرسه که رابطه ی من و تو چیه ؟ از اولش اشتباه کردم » اینا عشق واقعی نیست. زمانی که از نظر شیمیایی بدنشون تامین بشه نیاز پاسخ داده شده
خیلی وقته احساس میکنم دیگه معصوم نیستم و فقط میتونم نقششو بازی کنم . ولی نمیدونم چرا با اینکه هیچوقت مطلوبم نبوده ، غمگینم میکنه .پ.ن: نمیدونم این جمله از کجاست (شاید از خودم باشه حتی) و چرا مدام تو ذهن من تکرار ميشه که : آخرین تکه های معصوم وجودت را لابه‌لای کدام چروک از کدام عضو بدنت پنهان کرده ای ؟! (یه همچین چیزایی !)
حالا که اینجا ایستاده‌ام. حالا که اواخر تابستان است. حالا که قلبت پس از روز‌ها و شب‌ها بعد از غم‌ها و درد‌ها، برایم می‌زند. حالا که من می‌دانم این حس اگر دوسویه شود چه اتفاق‌ها و چه لب گزیدن‌ها. اما، مهم زندگی‌ام دیگر تو نیستی.‌ نه که میم و لام و نون و الخ وارد میدانِ پُر طرح َم شده باشند، نه. حالا خالی‌ام و برایم از تو دیگر چیزی بولد نمی‌شود که نمی‌شود. حالا دیگر نمی‌خواهم بدانم با کاف تا کدام کافه می‌روی، با ت کدام کتاب را تحلیل می‌کن
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادیبه غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادیز تو دارم این غم خوش به جهان ازا ین چه خوشترتو چه دادیَم که گویم که از آن به‌اَم ندادیچه خیال می‌توان بست و کدام خواب نوشینبه از این در تماشا که به روی من گشادیتویی آن که خیزد از وی همه خرمی و سبزینظر کدام سروی؟ نفس کدام بادی؟همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتیهمه رنگی و نگاری مگر از بهار زادیز کدام ره رسیدی ز. کدام در گذشتیکه ندیده دیده رویت به درون دل فتادیبه سر بلندت‌ای س
الان پشت سرش خیلی حرف ها شروع ميشه خیلی گلایه ها شروع ميشه خیلی چیزهای دیگه این طور که من متوجه شدم اصلا براش مهم نیست چون تنها چیزی که براش مهمه خاسته و هدفشه اونی که من میشناسم خیلی قوی تر از اون حرفاست که بشه حرفشو زد یا حتی فکرشو کرد بخاطر همین من که بهش خیلی ایمان دارم و میدونم حتما حتما موفقه و داره بهترین ها رو برای خودش رقم میزنه، نمیدونم شما هم میشناسیدش یانه. ولی از من به شما اون خیلی خوش ایده و خوش فکرده یکی از بهترین های ایرانه تو
بایدخودم رابگذارم کنارِ خودمو پیاده‌رو راتا آخرین سنگفرششانه به شانه راه برویم.غروبی آرامبرای یک تنهایی دونفره!+امشب خیلی از حرفایی که انتظارشو نداشت گفتم. حرفایی که دو سالی ميشه توی گلوم گیر کرده. یعنی بخاطر احساسم مردد بودم در گفتنشون. اما دیگه واقعا تحملم داره تموم ميشه. گفتم شاید حرفام یه هشدار باشه تا به خودش بیاد. انقدر خسته و کلافه ام که دارم کاملا سرد و بی تفاوت میشم و اینم بهش گفتم. خواستم بدونه اگه اون تاب و توانی که به مو رسیده، 
1- استئو بلاست سلول تخصصی کدام بافت است؟
الف: استخوان                 ب: غضروف                ج: عصب                       د:خون
2- کدام یک از بافت پیوندی تخصصی نیست؟
الف: خون                 ب: غضروف                    ج:چربی                 د:استخوان
3- کدام یک از وظایف بافت پوششی نیست؟
الف: حفاظت                  ب: تبادل                     ج:انتقال                 د:ترشح
4- پوشش داخلی رگ ها از کدام است؟
الف: پوششی ساده سنگفرشی  
آدم یک موقعهایی خودش میداند اگر آهنگ غمگین گوش کند یاد بدبختی هایش می افتد میداند اگر برود فلان پست وبلاگش را بخواند غمباد می گیرد میداند کلا اگر شیرجه بزند در گذشته ی عوضی اش باید یک روز تمام بنشیند غصه بخورد و نتواند مثل آدم زندگی کند. ولی باز هم خودش را انگولک میکند که رسما با اعصاب خودش ور برود. آدم یک وقتهایی چشم دیدن خوشیهای خودش را هم ندارد. آدم یک وقتهایی کلا آدم نیست.!!!!!!
حبس كه طویل المدت ميشهحساب سال و ماه از دست ادم در میره زندان ميشه خونه ی ادم حتی زندونی با جرم قتل رو بعد  ازیك مدت رها میكنند به حال خودش دیگه نه بازجوییش می كنند نه شكنجه روا نیست یك عمر زندان یك عمر شكنجه كه چی بشه اخه ؟ ویترین زندگی حفظ بشه ؟ دكور زندگی بهم نخوره؟بیست و هفت ساله جفت پامو فرو كردم تو سیمان سر جام مجسمه شدم .بال بزنم جفت قلم پام شكسته شاید یه روزی پتك بردارم این  مكعب سیمانی رو بشكنم حتی اگر جقت پاهام بشكنه مهم نیست حدا
۱-خیلی از دخترا و شاید هم پسرا می گن خونه بابا راحت تره ! خوب حتما همینطوره خونه بابا مسئولیت کمتره، لازم نیست نگران دخل و خرج باشی به قول ما نمی فهمی نونت از کجا میاد گوشتت از کجا؟ به نظرم این بیان ناشی از نگاه به ازدواج و هدف از اون داره ، ازدواج یه میدونی ميشه برای ادم تا میزان رشد و توانایی های خودش رو بسنجه و ببینه چند مرده حلاجه، مسیری ميشه برای اینکه بر توانایی های خودش بیفزاید. خیلی وقتها دخترایی رو می بینی که تو خونه بابا خیلی به چشم نمی
امروز خیلی فکر کردم که چجوری آدم به خودش اجازه میده بی احترامی و توهین کنه، چی باعث ميشه آدم به جایی از درد و ناراحتی از شوخی برسه، که از حد و جنبه ی خودش رد شه؛ و به جای تذکر دادن و گفتن اینکه ناراحت میشم، تکرارش نکنین، توهین کنه، بی احترامی کنه. حتی با پرروگی! مقصر کدوم طرفه؟ اونی که شوخی رو شروع کرده و فکر میکرده طرفش ظرفیت و جنبه داره یا اونی که دیگه چشمش رو روی همه چی بسته؟! آدم تا یه جایی از حرفا ناراحت ميشه و منتظر طرفش معذرت خواهی کنه،ین
میدانی ‎هوس گوجه سبز چاره اش صبر کردن تا رسیدن تابستان امسال بود. هوس برف بازی در یک روز سرد زمستانی درمانش صبر کردن برای زمستان سال پیش بود. هوس قدم زدن در زیر یک باران بهاری با همان هدفون معروف، راه چاره اش صبر کردن تا فروردین امسال بود. هوس یک دل سیر عکاسی کردن در روز بارانی کنار دریاخوب‎ که فکر کردم همه هوس های روی زمین چاره داشتند، همه هوس ها به جز هوس تو! ‎و آخرین حیرت زمانی بود که نمیدانستم برای هوس تو را داشتن تا کدام فصل، تا کدام سال،
هميشه از آدمایی که خیلی اخلاق مدار بودن می ترسیدم. هیچ آدمی نمیتونه برای هميشه از قوانین و مقرراتی که خودش برای خودش وضع کرده، تبعیت کنه. هميشه یه جایی یه اتفاقی میفته یا یکی میاد، که مجبور ميشه یه سری از اون قوانین و مقررات رو ندیده بگیره. و این ندیده گرفتن قوانین و مقررات پیشینش انقدر ادامه پیدا میکنه تا همشون از بین میره و یه آدمی باقی میمونه که نه تنها به حرفای گذشته ی خودش هم پایبند نیست، بلکه به هیچ چیزی دیگه پایبند نیست و طبق تجربه هایی
دو اتاق در مجاورت هم قرار دارند. هر کدام یک در دارند ولی هیچکدام پنجره.ندارند. درهایشان که بسته باشد درون اتاقها کاملا تاریک است. در یک اتاق سه چراغ برق به توان های ۱۰۰، ۱۱۰ و ۱۲۰ وات و در اتاق دیگر سه کلید برق مثل هم وجود دارد. ما نمیدانیم کدام کلید کدام چراغ را روشن میکند ( مثلا نمیدانیم آیا کلید وسطی مربوط است به چراغ وسطی یا به چراغهای دیگر اما بطور قطع میدانیم که هر کدام از کلید ها یکی از چراغها را روشن میکند.
همه روزه می بینیم که به لطف تکنولوژی، ماده های جدید، بسته بندی ها نوین و مختلف و طرح های رنگارنگ و متنوعی به بازار و صنعت بسته بندی عرضه می شوند. با عرضه شدن بسته بندی ، طرح، جنس و مواد مختلف، این پرسش پیش می آید که کدام بسته بندی مقرون به صرفه و مناسب تر است؟ کدام بسته بندی بیشتر عمر و ماندگاری دارد؟ کدام بسته بندی بهتر می تواند از جنس و محتوای درونش نگه داری کند؟ آیا ومی دارد که از بسته بندی های مختلف استفاده کنیم؟ خیر.
دردی ک دچارشم رو اسمشو نمیدونستمتا اینک تو پایتخت فهمیدم اسمشواون شخصیت بهبود مریضیش سندروم دست بی قرار بودکنترل نداشت و دستش خودش حرکت می کردمنم قلبم عاشق تو شده و هروقت ک فکر تو میاد سراغمهیجانی میشم ، نمیتونم قلبمو کنترل کنمخودش بهت ابراز علاقه میکنهخودش میاد سراغتتو تحویلش نمیگیریاون بازم‌ برات میمیره.اخه میدونی مریضه دست خودش نیستبه تو مبتلا شده.قلب بی قرار شده بی قرار تو.
خسته نیستم، فقط دیگه کمی حوصلم سر رفته از این همه شب بیداری‌های تکراری! از این همه منتظر موندن و نیومدن! نه من خسته نیستم، فقط دیگه با کسی حرفم نمی‌یاد، هضم یک آدم جدید برام سخت شده! میدونی؟! آدم وقتی تمامش رو از دست میده، دیگه خود به خود به موجودی تبدیل ميشه که نه حوصله ی توضیح داره و نه اشتیاقی برای آدم های جدید! سعی میکنه و ترجیح میده که خودش با خودش بیشتر رفیق باشه!
 
 
ساقی بیا که یار خودش را به خواب زد
ناچار بود و دست به این انتخاب زد
هی با خودش نشست و خدا را بهانه کرد
وقتی تمام بیخودی اش را نقاب زد
لب های او به داغی مرداد در کویر
آتش گرفته بود تنش را به آب زد
چشم سیاه مست خمارش چشیدنی
تا قرعه را دوباره به نام شراب زد
دکمه به دکمه پیرهنش را به باد داد
تن را گره به لذت این اضطراب زد
دنیا به دور دامن او تاب می خورَد
جان را به لب رساند خودش را به خواب زد
 
 
با پدرم جدول حل میکردم که گفتم : پدر نوشته دوست, عشق , محبت و چهار حرفیه.اتفاقا" دو حرف اولشم در اومده بود , یعنی ب و الفیه دفعه پدرم گفت فهمیدم عزیزم ميشه بابابا اینکه میدونستم بابا ميشه ولی بهش گفتم نه اشتباههگفت ببین اگه بنویسی بابا عمودیشم در میاد . . تو چشام اشک جمع شده بود و گفتم میدونم ميشه بابا ولی .اینجا نوشته چهار حرفی، ولی تو که حرف نداری .
سه روز پیشیه مرد متاهل بهم گفت شدیدا عاشقم شدهولی با اینکه میتونه اجبارم کنه دلم قرصه که هیچکاری نمیکنهچون بهم تاکید کرد که آرزوی محالشم. گفت مشکل خودشه و خودش باید حلش کنه . گفت به من ربطی نداره و خودش میدونه که شدنی نیسبعضی وقتا از دستش در میره ولی زود جمعش میکنهچند روز پیشا هم یکی بهم گفت شهر رو بهم ریختیا . طرفدارات زیادنحتی یکی گفته وقتی نمی بینه منو دلش برام تنگ ميشه.دوسشون دارم ولی ازشون توقع دارم به عنوان همکار منو ببینن. مثل خانوما
توی سفر پیدایش از عهد عتیق اومده که خدا آدم رو از تجسم خودش میسازه و وقتی تموم ميشه به خودش تبریک میگه، آدم، خوبه». آدم رو میذاره توی بهشت و گهگاهی باهم توی بهشت قدم میزدن. دو تا درخت نشونش میده یکی درخت زندگی یکی هم درخت شناسایی خوب و بد. تأکید میکنه از دومی نخور وگرنه قطعاً میمیری. یه زن هم براش درست میکنه تا تنها نباشه. یه مار میاد به حوا میگه تو نباید به حرف خدا گوش بدی، باید از این درخته بخوری تا مثل خدا بتونی خوب و بد رو تشخیص بدی.
سلام، مرداد 95 یک مغازه اجاره کردیم، این اولین کسب و کارمان بود. سه شریک، هر کدام 2 دانگ. من و جواد و عرفان. جواد شرط گذاشت که فروشندگی با خودش و برادرش باشد. گفتم قبول. و حالا دست در پوست گردو، و حالا جواد تمام سهم را نخواهد و گرنه تصمیم به جدایی گرفته اند و ای کاش خودم را وابسته نمیکردم، از خدا میخواهم که کمکم کنه مثل هميشه
قبل‌ترها، برایم مهم بود حالا که پدر و مادر شدیم اندازه هم بدانیم. لااقل شبیه به هم عمل کنیم. عکس‌هایی از صفحات کتاب‌هایی که می‌خواندم و پست‌هایی که این طرف و آن طرف می‌خواندم را برایش می‌فرستادم. ‌‌کمی طول کشید تا فهمیدم باید پرونده ساختن او همچون خودم» را در ذهنم و زندگیم ببندم. نمی‌دانم از کجا و کی، اما از یک جایی به این باور قلبی رسیدم که من به عنوان مادر، وجودی دارم منحصر به خودم. گذشته‌ای، اعتقاداتی، آرزوهایی، ارزش‌هایی و نقاط ق
بسم الله الرحمن الرحیمهیچ حرفی ناگفتتی نیستفی الواقع بیان‌کننده توان گفتنش رو ندارهادم انقدر باهاشون سروکله میزنه ک خودش هم از خودش عاجز و درمونده ميشه‌و چقدر این حرفا.گلوی آدم رو خنجر میزنهقلب رو پاره پاره میکنه.ذهن رو ب خارش میندازه.و.آخه خدایا.چند واج و اینهمه کارایی؟ :)رسالت این ناگفته‌های باید گفت، چیزی جز آتش زدن روح و روان ادم نیست. و افسوس ک خاکستر این اتش هم موندگار ميشه.درست مثل خاطراتی ک هرچقدرم اتیششون بزنیبازم گ

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها