امیدوارم وقتی كه این داستان را خواندید ما را با نظرات خود دلگرم كنید یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود، سالها پیش در دهکده ای دور، پیرمرد و پيرزنی با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می کردند. آنها یک غاز عجیب داشتند، غازی که مانند غازهای دیگر نبود؛ چون تخم های این غاز از طلا بود. هر روز صبح غاز زیبا یک تخم طلایی برای پیرمرد و پيرزن می گذاشت و پیرمرد، تخم طلا را می فروخت. با پول تخم طلایی پیرمرد و پيرزن زندگی خوبی درست کرده بودند، ولی با این ح
#حفره_تاریكی #پارت_سوم پيرزن لبخندی زد و گفت البته می توانی داخل بیایی از جلوی در کنار رفت و من داخل شدم. بر روی یکی از صندلی ها نشستم و پيرزن به سمت اتاق کوچکی رفت و با مقداری خوراکی برگشت و پیشم نشست. در حالی که مشغول خوردن خوراکی ها بودم به او گفتم: -اینجا کجاست؟ تا به حال همچین جنگلی را در هیچ جا ندیده بودم پيرزن با لبخندی سرد جواب داد: -اینجا یکی از دهکده های کوچک شهر اسلاتر است. +اسلاتر؟ تا به حال این اسم را نشنیده بودم +چرا هیچ کس بجز شما در ای
جوانی می خواست زن بگیرد به پيرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پيرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد وگفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد. جوان گفت: شنیده ام قد او کوتاه است پيرزن گفت:اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود جوان گفت: شنیده ام زبانش هم لکنت دارد پيرزن گفت: این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبا
توی ماشین نشسته بود و همینطور بی هدف توی کوچه پس کوچه ها دور می زد که پيرزنی برایش دست تکان داد. کنار زد. پيرزن سرش را خم کرد و گفت: "می خوام برم میدون تره بار پسرم." _بیا بالا حاج خانوم. پيرزن سوار شد: "خدا خیرت بده پسرم. به من نگو حاج خانوم! منم مثل مادرت." _ چشم مادر جان. _خیر ببینی پسرم. تو هم جای اولاد من هستی. _خدا حفظشون کنه مادر جان. چند تا بچه دارید؟ _چهار تا. سه تا پسر، یه دختر. اما چه فایده.
ی وارد خانه یک پیر زنی شد و شروع کرد به جمع کردن اثاث خانه.پيرزن که بیدار بود صداش کرد و گفت ننه نشان می دهد شما جوان خوبی هستید و از ناچاری ی می کنید آن وسایل سنگین ول کن بیا این النگوهای طلا به شما بدم فقط قبل از آن خوابی که قبل از آمدن شما دیدم برام تفسیر کن. گفت خوب چی خواب دیدی.پيرزن گفت خواب دیدم که همه اهل محل در یک باغ بزرگی در حال دویدن بودیم که من داخل نهر افتادم و برای بیرون اوردن من از نهر با صدای بلند پسرم عبود را صدا می کر
#حفره_تاریكی #پارت_چهارم با شک به سمت در قفس رفتم، آهسته بیرون رفتم و از کنار خاکستر پيرزن با ترس گذشتم. خون و دل و روده روی زمین و دیوار حالم را به هم می زد و احساس عجیبی نسبت به گوی مشکی وسط اتاق داشتم. یعنی چه بود؟ آن رشته ها چه بودند؟ منفجر شدن آدم ها مدام جلوی چشمانم تکرار می شد و صحنه پودر شدن پيرزن نیز وحشتم را بیشتر میکرد. گوی از هر لحظه بیشتر می درخشید. سیاه و شیطانی ناخواسته! دستان لرزانم را به سمتش بردم میل عجیب و سرکوب نشدنی برای لمس گ
#حفره_تاریكی #پارت_پنجم روی زمین نشستم که صدایی گفت خوشامدی به سمت صدا نگاهی کردم که یک پیرمرد را با لبخندی مهربان دیدم. وحشت زده از خاطرات خانه پيرزن از جایم جستی زده و خواستم از در خارج شوم که پیرمرد گفت: -من جک هستم آسیبی به تو نمیرسانم. +فقط میخواهم از اینجا بروم -باشه برو ولی نمی خواهی بدانی اینجا کجاست و چرا آمدی اینجا ؟من پاسخ تمامی سوال هایت را می دانم و به جز من همه مثل آن پيرزن قصد جانت را دارند نگاهی به اطراف کلبه انداختم و گفتم اما
از قدیمیهای محله سیمتری جی تهران است. خانه کوچک و با صفایش فاصله چندانی با مسجد جوادالائمه ندارد مسجد محل که به ازای هر یک مترش، یک شهید تقدیم اسلام کرده است. پسر پيرزن مهرداد رحیمی» و دامادش اصغر بهفر» از همین شهدا هستند شهدایی که دل مسجد این روزها در فراقشان خیلی تنگ شده است درست مثل دل پيرزن سر همین دلتنگیها بود که لابد پيرزن آن شب قلبش از تپش ایستاد بود جوری احساس عطش میکرد. اما او را نه یارای این بود که قدم از قدم بردارد. فق
شب سردی بود.پيرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن،شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت. پيرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه.رفت نزدیک تر،چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود.با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه،می تونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن
نامه پيرزن به خدایک روز یك کارمند پست که به نامههایی که آدرس
نامعلوم دارند رسیدگی میکرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان
نوشته شده بود نامهای به خدا با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود: خدای
عزیزم بیوه زنی هشتادوسه ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی
میگذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود ید. این تمام
پولی بود که تا پایان ماه باید خرج میکردم. یکشنبه هفته
داشتم نگاهی میکردم به یادداشتهای شاهرخ مسکوب. به اینجا که رسیدم حسی عجیب یافتم که انگار دارد در باره مرگ مادر من در سال 56 مینویسد:"(مادر بزرگ مرد.) بیچاره پيرزن راحت شد. یک عمر نماز و روزه و قرآن خوانی دائمی، یک عمر زندگی ساده و پارسایانه و نوعی دین و پرستش ابتدائی، نیندیشیده و حسی و یک عمر آروزی مرگی ناگهانی، بی زجر و شکنجه و بی آزار اطرافیان و عزیزان. و درست برعکس. انگار خدا با این بنده ی وفادار و مومنش لجبازی میکرد. سکته مغزی و سه ماه تمام فل
تازه درمرکز بهداشت شهرستان اردبیل استخدام شده بودم.درفصول گرم سال و روزهائیکه هوا گرم بود با دوچرخه نیم کرسی که ظهراب برایم خریده بود به روستای شیخ کلخوران که محل کارم بود می رفتم .زمستان سال 1371 بود .آن سالها من همیشه کیف مدرسه به دست داشتم وبه هر جا می رفتم کتابهایم را به همرا داشتم تا اگر فرصتی پیش آمد،مطالعه کنم چون تازه از سربازی آمده بودم ودوست داشتم در دانشگاه ادامه تحصیل دهم .آن روز مثل همه روزهای زمستان شهر اردبیل،برف باریده بود و کو
الن ویک یک نویسنده مشهور در زمینه داستان های جنایی و ترسناک است.او از کودکی به استفان کینگ علاقه داشته و او را الگوی خود در داستان سرایی می داند.الن بعد از به اتمام رساندن یکی از کتاب هایش و فروش آن و کارهایی از این قبیل تصمیم میگیرد که با همسر خود برای تعطیلات به شهر کوچکی بروند.بعد از رسیدن به شهر مورد نظر به رستورانی می روند تا کلید کلبه ای را که اجاره کردهان را تحویل بگیرند اما از شانس بد الن یک پيرزن ناشناس کلید کلبه ای را به الن می دهد و به
پيرزنی برای سفید کاری منزلش٬کارگری را استخدام کرد.وقتی کارگر وارد منزل پيرزن شد٬شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت.اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است. برای ادامه نوشته ادامه مطلب را بزنید.
پیر زن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیر زن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پيرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود.
: نزدیک بود جونت را از دست بدی راستی امشب پادشاه ایزیکل با پسرش برای خواستگاری تو به اینجا می آیند برو و یک لباس قشنگ بپوش و حاظر شو.ایزابل با گریه زاری می گوید: ولی پدر من نمی خوام با کسی ازدواج کنم.نیگان دوباره با عصبانیت می گوید: همین که گفتم.ایزابل دوان دوان به طرف اتاق خود میرود و بر روی تختش می افتد و شروع به گریه کردن می کند تا اینکه شب می رسد و نیگان،زنش کارول و فرزند کوچکشان جودیث،ایزیکل،زنش سلینا و فرزند بزرگشان جولیور باهم سر میز نشس
دانلود فیلم آشغال های دوست داشتنیدانلود فیلم آشغال های دوست داشتنیآشغالهای دوستداشتنی فیلمی به کارگردانی، نویسندگی و تهیهکنندگی محسن امیریوسفی محصول سال ۱۳۹۱ است. این فیلم که دربارهٔ حوادث بعد از انتخابات سال ۱۳۸۸ است از دولت محمود نژاد موفق به دریافت مجوز پخش نشد و از دولت نیز نتوانست پروانه نمایش برای سیودومین جشنوارهٔ فیلم فجر دریافت کند. سرانجام پس از شش سال توقیف، در اواخر بهمن ماه سال ۱۳۹۷ موفق به دریافت م
تقدیر ، بسیار پَست فِطرت و دون است و به مَسلَخ اَحشام می ماند و عَوام این گیتی ، جاندارانی هستند که سلاخی می شوند ؛ سَر می بُرد و ذِبح می کند ، آن کس را که بخواهد و اندک کسانی در این دیار و وادی هستند که شانس با آنها یار بوده است و قربانی تقدیر نشده اند . این دست سرنوشت است که مسیر زندگی آدمیزاد را تغییر می دهد و او را به ناکجا ها می کشاند . بدیهی است ؛ چنین چیزی که رشته ی مهر و عاطفه ی مردم را از هم می دَرد و افراد را با مرگ عزیزانشان به سوی تاسه و غم
دلیل اصلیام برای نخواندن جادوی مارسل پروست این است که میترسم من را زمینگیر کند. مگر بیشتر از این هم میشود یک گوشه افتاد که من افتادهام؟ حالم مثل پيرزنهای استخوان لگن شسکته و پوکی استخوان گرفتهای است که کوچک و ریز شدهاند. پاهای استخوانیهاشان را توی آفتاب دراز کردهاند. موهای کرک مانند سفیدشان کوتاه است و به سینههای چروكیدهی عرقسوز شدهشان پودر بچه میزنند و در جایی دیگر، در واقعیتی دیگر هنوز سینههاشان آبدار و گوشتی س
ازونجایی ک اینروزا همش تلخ بودم یکم چرت و پرت بگم بدونید ادم با کرونا هم میتونه دیوونه باشه. دیروز ب اقای h پیام دادم گفتم من هنوز خوب نشدم. مرخصیم ادامه داره. اونم گفت من شمارو اذیت کردم خودم گرفتم نفرینم کردید. بعد عین این پيرزن پیرمردا ک عاشق میشن میینن رلحع ب قرصاشون حزف میزنن، منو و h هم داشتیم تعریف میکردیم علائم مون چیه. چبا خوردیم چیکارا میکنیم. انکار ن انگار چندرپز پیش یه کله در حال جنگ و دعوا بودیم مگر اینکه کرونا باعث صلح ما بشه بعدم م
سردار عوض شهابیفر در مراسمی که به یاد سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی در حسینیه ثارالله شهر یاسوج برگزار شد شهادت این سردار را مصیبتی عظیم دانست و گفت: خدا به ما توفیق داد بعد از جنگ تحمیلی چند سالی از وجود این شخصیت بزرگوار بهره بردیم. شهید سلیمانی در دل همه از کوچک تا پيرزن و پیرمرد جای داشت. ادامه مطلب رانیز بخوانید
به نام حکیم جان آفرین شعر خوانی درس گِل و گُل پایۀ هفتم معنی لغت ها محفل : مجلس // شنیدستم : شنیده ام // پاره دوز : پینه دوز // عجوز : پيرزن // محبوب : دوست داشتنی // حریر : پارچۀ ابریشمی معطّر : خوشبو // دلپذیر : پسندیده // مُشک : مادۀ خوشبو // عبیر : مادۀ خوشبو // عبرت : درس گرفتن ( اینجا تعجب کردن) دلاویز : مطلوب ، خوشبو // گفت و شنود : حرف زدن ، گفت وگو // پر ( اینجا گلبرگ) گذر کرد : گذشت معنی شعر و نکته ها شبی در محفلی با آه و سوزی شنیدستم که مرد پاره
آشغالهای دوست داشتنی معرفی فیلم آشغالهای دوست داشتنی آشغالهای دوستداشتنی فیلمی به کارگردانی، نویسندگی و تهیهکنندگی محسن امیریوسفی محصول سال ۱۳۹۱ است.این فیلم که دربارهٔ حوادث بعد از انتخابات سال ۱۳۸۸ است از دولت محمود نژاد موفق به دریافت مجوز پخش نشد و از دولت نیز نتوانست پروانه نمایش برای سیودومین جشنوارهٔ فیلم فجر دریافت کند.سرانجام پس از شش سال توقیف، در اواخر بهمن ماه سال ۱۳۹۷ موفق به دریافت مجوز ا
در اصفهان دوچرخهها هنوز هستند؛ لااقل در بافت سنتیتر شهر مثل چهارباغ یا همین نقش جهان. این ویدئوی بیستثانیهای را میشود نشانهشناسی کرد. درست وقتی درشکهها از سمت راست قاب من خارج میشوند، بچهها با دوچرخهشان در خلاف جهت آنها وارد قاب میشوند. بعد یک ماشین برقی رد میشود و تازه یک پیرمرد و پيرزن دو خط موازی و فرضی عبور درشکهها، دوچرخهها و ماشین برقی را مورب قطع میکنند. این میزانسن مستند طبیعی را خیلی دوست دارم.
کلاغ گل های کشیدنی میل کاموا های مبارز پيرزن رومه نشین مشت کریم باغبان ، تابلوهای کوچکی که بروی شان نوشته شده ؛ چیدن گل ممنوع را به روز رسانی کرده و بسته به شرایط روزگار ، خودش تغییراتی را در نظر گرفته و با بی سلیقه گی بروی واژه ی » چیدن رنگ سفیدی زده سپس بجایش نوشته کشیدن گل ممنوع . روز غم انگیزی با صدای جاروب بلند رفته گر آغاز شده که قدم به قدم خطوط موازی و نامریی سنگ فرش را نوازش میدهد و با بی حوصلگی پیش میرود کلاغهاا از نوک بلند
هر کس در روزگار قدیم وظیفهای را در خانه برعهده میگرفت. کارهای مربوط به داخل خانه، از پختوپز و رفتوروب و رسیدگی به امور منزل، وظیفه زنهای خانه بود. مردها بیرون از خانه کار میکردند اما خب مرسوم نبود که در خانه به سیاهوسفید دستبزنند. بچهها هم مثل وردست، برای کارهای ریزودرشت همواره به بیرون از خانه فرستاده میشدند، حتی برای پیرمردها و پيرزنها هم مسئولیت تعریف میشد؛ مثلا رسیدگی به بچههای کوچک و نوزادها یا پختن نان و کارهایی
من مستم و من مستم و من مست
نبندم
دلم را
به تو پيرزن عشوه گر پست
چه خوبست
سرم سایه ی بید است و
دو تا جام به هر دست و
پری چهره ی شیرین سخنی هم که به بر هست و
به این هست و به آن هست
نشان داده دو تا شستمگرچیست دگر هست؟همین غم که مرا نیستو شادی که مرا هستدلم در به همه ظن و گمان بستز سجاده و تسبیح و عبا جست ودمی رست ودگر بست در میکده بنشستعجب قافیه خوبستبریز ، پس،از آن می که به خم در تب وتابستسبوی غم چوبشکستدلم ز غم چو بگسستشدم مستشدم مستشدم سرخ و شدم سبز
سلام به همشهری های عزیزمتاسفانه این حضرات باهوش که این کد دستوری سامانه #6369* رو اعلام کردند نمی دانند عده ای از مردم شماره موبایلی به نامشون نیست؟ تو همین چند روز از اوز با من تماس گرفتند که ما در روستا هستیم و اصلا موبایل نداریم، پیر مرد یا پيرزن 60 70 ساله ای که موبایل نداره چطور باید اعلام کنه بهش تعلق نگرفته؟یادتون باشه چه کسانی تبلیغ این دولت کثیف رو می کردند و دوباره با طناب پوسیده آنها تو چاه نیافتید.
معرفی کتاب قهوه سرد آقای نویسنده/ نوشته روزبه معین قهوه سرد آقای نویسنده، داستانی عاشقانه با مضمونی هیجانی و معمایی دارد که روایتی از زندگی پرفراز و نشیب یک نویسنده و دختر رومه نگار است.این کتاب، اولین رمان روزبه معین است که در مدت کوتاهی به چندین چاپ متوالی رسیده است. این کتاب ماجرای آرمان روزبه و دختر رومهنگاری بهنام مارال را شرح میدهد.کتاب قهوه سرد آقای نویسنده، درمورد آرمان روزبه، نویسندهای تازهکار است که اولین کتابش م
درگذشته های بسیار دور در سرزمینی به نام جادو شخصی به نام نیگان پادشاهی میکرد. نیگان که پادشاهی سنگ دل و ظالم بود، بسیار به دنبال قدرت و جادوگری بود.برای همین سلاطین سنگ های جادوگری را مخفی کردن و سوگند خوردن که تا آخرین نفس از سنگ ها مراقبت کنند.نیگان دختری به نام ایزابل داشت که بر عکس پدرش بسیار مهربان و خوش قلب بود.روزی که ایزابل در شهر گشت میزد دید که چند ماهر از یک پيرزن مالیات میگرفتند.ایزابل از روی اسب پیاده شد و گفتبا این پيرزن چکا
درباره این سایت