نتایج جستجو برای عبارت :

هیچ گودالی چنین رفیع ندیده بودم چه ارایه ای دارد

افسرده ز صدمه و بلايم، اي كاش تو را نديده بودمپامال بلا و ماجرايم، اي كاش تو را نديده بودمدر سینة تنگِ پُرشرارم هر لحظه فزون شود غم تودر بندِ غمِ تو مبتلايم، اي كاش تو را نديده بودمرفتی و ز رفتن تو ریزد هر لحظه سرشكِ خون ز دیدهدلخسته و زارو بینوايم، اي كاش تو را نديده بودمرفتی تو ز دیده‌ام ولیكن در خاطر و جان مكان گرفتیبر من بنگر كه جان فدايم، اي كاش تو را نديده بودمزد شعله به خرمنِ وجودم آن شعله عشقِ خانمانسوزبنگر به رخِ چو كهربايم، اي كاش ت
شاد بوده، من اونجا بودم گریه آبغوره، من اونجا بودم میگفت سختیا بدجور آسونن، من اونجا بودم میگفت از توو داغونم، من اونجا بودم میخواست دوست صمیمی، من اونجا بودم میکرد توو دل غریبی، من اونجا بودم فکرِ قوّتِ قلب بود، من اونجا بودم میگفت کمکِ من کو؟، من اونجا بودم میداد روزیمون تُپُل سود، من اونجا بودم سُفره کوچیک بود بزرگ بود، من اونجا بودم احساس عشق میخواست، من اونجا بودم چه سالم چه بیمار، من اونجا بودم من اونجا بودم تو یه خُرده ترسیدی من اون
کلافه بودم. مغزم یک خروار ايده و فکر و دغدغه داشت. از صبح پیترپن را نديده بودم. حسابی آت و آشغال خورده بودم و عذاب وجدان داشتم. هرچه دنبال مقاله اي که می خواستم می گشتم کمتر به نتیجه اي می رسیدم. یک دفعه از پشت سر، در گوشم زمزمه کرد و من دوباره انقدر غافلگیر شدم که نفسم در سینه گیر کرد. کارش همین است. هربار که صدايم می زند، تا سرم را برمی گردانم، پشتش را کرده و دارد خرامان دور می شود. و زیر لب می خواند.
ـ قلب مرا نديدهايد؟ چنين گفت به قاصدکان افتاده در آب، مرد ـ قلب مرا نديدهايد؟ چنين گفت به پروانه‌ هاي دامن مهتاب، مرد . ـ دیدیم . آیا شکسته پر شبنمکی نبود در ژرف‌ترین مساحت آواره‌ی باد؟ . چشمان ماه بارانی‌ ست ـ قلب تو را دیدیم. علیرضا خالوکاکايی (ع. طارق) از کتاب آواز ماهیان
من ضعیف بودم تو قوی. من فقیر بودم و تو قوی. من ترسو بودم و تو شجاع. ببخشید. من تو را از نداشته هايم شناختم. من قدرت نداشتم و تو را با قدرتت شناختم. من فقیر بودم و تو را با ثروتت شناختم. من ترسو بودم و تو را با شجاعتت شناختم. اما تو هم که اينها نیستی. اينها صفات تو هستند. اينها هنوز تو نیستی. پس چطور تو را بشناسم. اکر من هم قوی بودم، ثروتمند بودم، تاثیرگذار بودم باز هم شیفته ی تو می شدم؟ هنوز هم دوست داشتم براي تو بنویسم؟ روزی می آید، که خیلی نزدیک است،
#حفره_تاریكی #پارت_سوم پیرزن لبخندی زد و گفت البته می توانی داخل بیايی از جلوی در کنار رفت و من داخل شدم. بر روی یکی از صندلی ها نشستم و پیرزن به سمت اتاق کوچکی رفت و با مقداری خوراکی برگشت و پیشم نشست. در حالی که مشغول خوردن خوراکی ها بودم به او گفتم: -اينجا کجاست؟ تا به حال همچین جنگلی را در هيچ جا نديده بودم پیرزن با لبخندی سرد جواب داد: -اينجا یکی از دهکده هاي کوچک شهر اسلاتر است. +اسلاتر؟ تا به حال اين اسم را نشنیده بودم +چرا هيچ کس بجز شما در اي
عجب صبری خدا دارد! اگر من جاي او بودم؛ همان یک لحظه ی اول که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان جهان را با همه زیبايی و زشتی بروی یکدگر ویرانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! اگر من جاي او بودم؛ که در همسايه ی صدها گرسنه، چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم،نخستین نعره ی مستانه را خاموش آندم،بر لبِ پیمانه می کردم. عجب صبری خدا دارد! اگر من جاي او بودم؛ که می دیدم یکی عریان و لرزان؛ دیگری پوشیده از صد جامه ی رنگین؛زمین و آسمان را،واژگون، مستانه می کردم.
پریروز تهران بودم کنار یکی از همکاراي نشسته بودم که دورادور میشناختمش یک چهره بی بی فیس با یک چاله روی صورتش که سه بر صفر از بقیه جلو میفتاد تمام طول روز محو تماشاي اون بودم و همش دنبال اين بودم باهاش یک کلمه حرف بزنم شب موقع برگشت فکر که کردم انگار قبلا اين رو یک جايی دیدم انگار خیلی وقته میشنخاتمش تو هواپیما که فکر میکردم یادم آمد که اسمش اسم کسی بود که قبلنا دیونش بودم اسمش مهسا بود و چقدر شبیه اون بوده ترم اول دانشگاه بودم و میخاستم به هر ق
با خستگی پشت میزم نشسته بودم و درگیر پروژه جدید بودم.اصلا حال خوشی نداشتم.دلتنگ بودم.دوماهی میشد نديده بودمش و اين اذیتم می کرد.راست می گنا بسوزد پدر عاشقی.حالا اين ماجراي من بود. دلم می خواست برم ببینمش اما هم کاراي شرکت زیاد بود و هم نمی دونستم با چه زبونی بايد برم سراغش. با زنگ تلفن نگاهم و از کاغذاي روی میز گرفتم و گوشی و برداشتم صداي مامان تو گوشی پیچید : سلام رايش مادر خوبی؟ -:سلام مامان.شما خوبین ؟ -:اره مادر خسته نباشی.
برق خوشحالی را در چشمانش دیدم ،دلم لرزید،اين برق یک زنگ خطر است ،یک هشدار هشداری که خبر از رفتن میدهد.رفتن! چرانبايد برود؟اوحق دارد که برود بالاخره معشوقه اش بازگشته است باتمام مهربانیش و ابراز پشیمانی میکند و او چشمانش برق میزند ،میخوانم حرف درون چشمان خوش رنگش را دلباخته است مثل من و من تنها برايش مدتی بودم .میبینی!حتی اسم اينکه برايش چه بودم و که بودم هم مشخص نیست فقط بودم ودل دادم به دلی که درونش جايی ندارم .
یعنی نفس کشیدن تو خاک سرزمینتبه ضریح ارباب که رسیدم همین شعر روزمزمه  کردماما گریه امان ندادچه حالی بود سردرگم شده بودمدستپاچه بودم .انگار دعاها یادم میرفتحالا منجايی بودم که خیلی ارزویش را کرده بودم برايش اشکها ریخته بودم.اينجا خانه امن  عشاق بامعرفتسیدالشهدا.خداراشکرت اين زیارت اخرصفر رابحساب اربعینبگذارالسلام علیک یا اباعبدالله .  
من اگر که آخرین زن زمین بودم شايد و اگر که اولین شايد بودم من اگر نه من اگر که تنها بودم، یکتا زن‌ترین زن‌ تنهاي زمین بودم اگر که من شايد کبودی نگاهم را میشد شست از کبود و از خموش و از تاریکی گاه درخشان تک ستاره وار شايد که اخت می‌گرفتم یک شب نشسته بر پله‌ی خانه‌اي من اگر که بودم تنها زن در اين جهان با عشق و میشد که شايد بگویم آن زمان که دوخته بودم اين کبود را در آن سیاه که دوستت دارم من و نه اما کنون که من ترسیده و خسته‌ام شايد و شايد کمی کبود
به یاد داشته باشم که دلیل اينکه در چند شغلی که بودم معمولاً نفری آشخور بودم اين بود که خودم انتخاب کردم که جابجا بشوم و دچار نخوت و تکرار و خستگی نشوم که اگر می ماندم نفر قدری بودم براي خودم در هر سه جايی که کار کرده بودم مخصوصا مورد تست و تکنولوژی
پرنسسبهت گفته بودم اينو خودم خوب میدونمبهت قول داده بودم که بشی پرنسس توی خونمبهت گفته بودم از رود و ماه و اسموناز روزهاي خوبی که ساخته شدن تو ذهنمونولی خستم به خدا اول از دست خودمنمیدونم تا کجا بمونم حتی دیگه پشت خودممن دروغ بودم از اول پیش توخم و افسرده و مائیوس محال با نقاب کنار توبازم به یاد توبازم کنار توبهت گفته بودم زندگی رمانتیکیجمعه هامون پاشم و صبحونه  و بچه هامون یکی یکیبهت گفته بودم یه تراس نقلی و سبزچهارتا صندلی چوبی همه تو رو
پرنسسبهت گفته بودم اينو خودم خوب میدونمبهت قول داده بودم که بشی پرنسس توی خونمبهت گفته بودم از رود و ماه و اسموناز روزهاي خوبی که ساخته شدن تو ذهنمونولی خستم به خدا اول از دست خودمنمیدونم تا کجا بمونم حتی دیگه پشت خودممن دروغ بودم از اول پیش توخم و افسرده و مائیوس محال با نقاب کنار توبازم به یاد توبازم کنار توبهت گفته بودم زندگی رمانتیکیجمعه هامون پاشم و صبحونه  و بچه هامون یکی یکیبهت گفته بودم یه تراس نقلی و سبزچهارتا صندلی چوبی همه تو رو
پرنسسبهت گفته بودم اينو خودم خوب میدونمبهت قول داده بودم که بشی پرنسس توی خونمبهت گفته بودم از رود و ماه و اسموناز روزهاي خوبی که ساخته شدن تو ذهنمونولی خستم به خدا اول از دست خودمنمیدونم تا کجا بمونم حتی دیگه پشت خودممن دروغ بودم از اول پیش توخم و افسرده و مائیوس محال با نقاب کنار توبازم به یاد توبازم کنار توبهت گفته بودم زندگی رمانتیکیجمعه هامون پاشم و صبحونه  و بچه هامون یکی یکیبهت گفته بودم یه تراس نقلی و سبزچهارتا صندلی چوبی همه تو رو
من اگر نوشته بودم؛ میشدم متن هاي شاملو که از عشق لبریز باشم.
من اگر صدا بودم؛ میشدم تصنیف هاي شجریان که از آرامش پر باشم.
من اگر فکر بودم؛ میشدم ذهن دختری دیوانه که از شادی تهی نباشم.
من اگر گیاه بودم؛ میشدم سروی تنها تا همیشه سبز باشم.
من اگر سنگ بودم؛ میشدم دماوند تا استوار و مقتدر باشم.
من اگر خانه بودم؛ میشدم خانه اي کاه گلی در روستا که تشریفاتی از سادگی داشته باشم.
من اگر دست بودم؛ میشدم دست مادر تا چاشنی مهربانی داشته باشم.
 من اگر پا بودم؛
ما جفت‌مان رقاص بودیم. من رقاصِ فوق‌العاده‌اي بودم. اجراهايم در نیویورک و واشنگتن حرف نداشت. میلیون‌ها نفر از سرتاسرِ دنیا هر سال به مراسمِ رقص ِ من و گروهم می‌آمدند تا ما را از نزدیک تماشا کنند. بهترین اجرايم، شايد اجرايِ ايروانِ‌مان بود. یادم است از منتقدین امتیازِ بسیارِ بالايی گرفت و چیزِ دیگری که از آن اجرا به خاطر می‌آورم اين است که آنجا او را دیدم. نه سرِ اجرا. وقتی کنارِ سالن ِ اجرايیِ برايِ تمرین نشسته بودم و لم داده بودم رویِ سک
یک هفته در جوار امام رضا بودم. از اينجا از خانه از سازم و از همه چیزهاي همیشگی یک هفته دور بودم. آنجا انگار زمان متوقف می شود. گوشه ی حرم می نشستم. همان رواق همیشگی که از کودکی آنجا می رفتیم. همان رواقی که پر از کاشی هاي آبی و زرد است. من بودم و کتاب دعايی. من بودم و کاشی هاي آبی که از نگاه کردنشان سیر نمی شدم. من بودم و خلوتی که نهايت آرامش بود. از امام رضا خیلی چیزها خواستم. اول از همه؛ عشق بود. چون:زندگی بی عشق اگر باشد همان جان کندن استدم به دم جان
من خود جهنم بودم . می خواستم تو را بیاورم پیش خودم تا بهشت باشم.تا توی بهشت باشم . حق من نبود که آتش از پوستم بیرون بجهد . تو لیاقت بهشت بودن را  نداشتی . گمراه بودم  . تو سربراه ترین آدمی بودی که می شناختم . عزیز بودی . منفور بودم .
می خواستم براي یک روز هم که شده جايمان عوض شود . من بیايم توی بهشت تو . تو جهنم باشی . می سوختم هرروز و هرروز و تو شیرین و خنک سايه می انداختی .مبهوت بودم از کار جهان . از بودن هاي متفاوت مان . از سکوتی که بودی ، از هیاهویی که م
#شعر_آخر اين منم تک ستاره‌اي بی نور قصه‌اي از زمانه‌هايِ دور اتفاقی عجیب و بی منظور مرده‌اي آرمیده در دلِ گور روز و شب بار غصه‌ام بر دوش ژنده پوشی غریبه و شبگرد ظاهرا سنگواره‌اي بی درد از درون طرحِ زخمیِ یک مرد شکلی از آنچه که نبايد کرد دوره‌گردی غریب و ماتم‌پوش رشته کوهِ غرور بودم که. قله‌اي بی عبور بودم که. یکه مردی جسور بودم که . عاشقی بی شعور بودم که . آنچه امروز می شوم هم روش من درختی که بی ثمر شده‌ام بارها مالِ یک نفر شده‌ام باره
توی بدترین شرايط روحی روانی زندگیم بودم ، و چنان دچار تحولات روحی و درونی شده بودم که شوکه بودم ، از طرفی هم نمیدونستم اين حسی که مثل ریسمان به دور روح روان و زندگیم پیچیده و گره ی کوری خورده با احساساتم چیه ، و چه اتفاقی در حال وقوعه. از طرفی هم هرکسی جاي من میبود با توجه به سن هجده سالگیم و علاقه ی شدید قلبیم به بهار ، تصور میکرد که خب اين پسرک دچار عشق و عاشقی شده. راستش خودمم تا حدودی چنين تصوری میکردم ، اما اتفاقاتی که درون مغزم و قوه ی تجز
+امروز رفته بودیم کویر دیگه محمد هم زنگ زده بود که نديده بودم قسمت نشد برا اولین بار صداش رو بشنویم
یا به قول خارجیا فکت: ۱- اولین باری که تونستم قرص رو مثل آدم قورت بدم، ۱۹ سالم بود. ۲- بچه که بودم خرما نمی خوردم و بهونه ام هم اين بود که "سیاهه" ! ۳- اولین باری که کیوی خوردم دوم دبیرستان بودم. ۴- بلد نیستم اسکناسهاي پول رو مثل بقیه ی آدمها بشمارم. ۵- از عنکبوتها به شدت میترسم و هنوز کابوس عنکبوت دارم. ۶- هيچوقت فیلماي استار وارز رو ندیدم. ۷- با اينکه عاشق هری پاتر بودم ولی قبل از دانشگاه کتاباشو کامل نخونده بودم ۸- تمام تابلوهاي سردر مغازه ها،
بعد از ماهها به اتفاق حالِ نوشتن شعر به سراغم آمد. احساس ِ تنهايی می کنم اين روزها اما خوابها تنهايم نمانده اند. دیشب در یک اردوگاه مهاجرین بودم. نوجوانی بودم با دوستان شوخ ِ دیگر. شبی در حویلی اردوگاه، همسالان ِ پشتو زبانم دور ايستاده اند و اتن ِ ملی می کنند. در میان پسری با مهارت تمام می رقصد. از بلندگوی اردوگاه صدا می آید که نرقصید، که رقص گناه است اما رقاصان بی محابا به رقص ادامه می دهند. سربازی جوان به سمت حویلی می آید و من با آنکه در جمع رقا
دو شب قبل که من در حال دیدن فیلم "In the mood for love" بودم فاطمه هم میخواست همراه من فیلم تماشا کند و به همین دلیل یکی از فیلم هاي خوبی که بارها دیدن آن را به عقب انداخته بودم را دانلود کردم. فیلم هاي زیادی است که نديده ام، دیروز دوستی از من میخواست که فیلم به او معرفی کنم در حالی که فیلم هايی که من میبینم اصلا مورد پسند اشخاص نیست، نمیدانم دلیلش چیست البته اطرافیانم اينگونه فیلم ها را نمی پسندد و اين دوست عزیز هم فیلم هاي جدید میخواست.
هی با خودم میگم اگر اونکارو کرده بودم.اگه اينکارو نکرده بودماگه اينجوری رفتار کرده بودم.اگهاگه.تو سرم اما و اگر هاي زیادی هستمغزم درک نمیکنه که قسمت نبوددرک نمیکنه که هیج برگی بدون اذن خدا نمیوفتهگذشت.تموم شد.
سلام یاسمن جان امروز تولد حضرت زینبه .قرار بود امروز جشن عبادت تو باشه. من خیلی براش برنامه ریزی کرده بودم. روی جزییاتش کلی فکر کرده بودم و پولامو جمع کرده بودم که به بهترین شکل ممکن برات برگزارش کنم. قرار بود توی خونه خاله فائزه یا نهاااايتا توی حسینیه نقسانی ها برگزار بشه. کلی دکور دیده بودم و قیمت مقوا و فوم دراورده بودم که اون دکور رو برات درست کنم. یه دکور سرمه اي و سفید شیک با گلهاي رز مقوايی که به صورت ال مانند بالاي دکور قرارش بدم و یه تو
از ساعت ۱۲ تا ۸ تو خیابون بودم ظهر و شب رفتم مسجد ۲ ساعت هم پشت در پشت بوم بودم شب اينقدر حالم بد بود به ریس پیام دادم که من کار رو تو خونه انجام میدم خدا خواست اونم گفت هر جور راحتی ساعت ۱۱ شروع کردم رو میز کتابخونه بودم .همش با اين فکر میکنم چقدر تاثیر بد داشته تو ذهنم با تو رابطه داشتن انگشت
آدم خجالتی نیستم یسری کارام خلاف عقايد و میل دهه هاي 40 و 50 هستش و تو فامیل زیاد شنیدم اما امروز عسل یه حرکتی زد که وااااقعا خجالت کشیدم صبح به حامد پیام داده بودم و تشکر کردم بخاطر اين مدت که خونه مامانم هستیم ، خستگی هاي منو به جوون میخره ، خونه خودمون نیستیم و آخرش گفته بودم شرمنده اگه اذیت میشی اينجا چطور شده بود پیام منو نديده بود نمیدونم ! ناهار آماده میکردم گوشیم هم دست عسل بازی میکرد یهو عسل از پذیرايی داد زد که آجی داداشی پیام داده میگه

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها