نتایج جستجو برای عبارت :

اسپنک داداشم

تقریبا از 23 فروردین سرکار میریم و روزای کاری پسا کرونا رو طی میکنیم. تو این مدت همه چی خیلی گرون شد .منم پول خونه مو دادم جنس واس کارم.اونام کم و بیش گرون شدن.تصمیم گرفته بودم بعد اینکه فروش برن پول جمع کنم برای خرید خونه. گذشت و گذشت تا اینکه تقریبا از اول اردیبهشت خبرایی مبنی برااینکه داداشم میخواد خونشو با ویلایی عوض کنه به گوش میرسید البته خونه ای که داداشم توش زندگی میکنه .در اصل خونه بابامه.بابام مخالف عوض کردن خونه ای که داداشم توش بود ب
چیزی که از این وبلاگ حرصم میگیره، اینه که کلا از روی تنهایی اومدی اینجا، یعنی هیچ کسی رو توی زندگیت نداری و دوست داری یکی دوستت داشته باشه، بعد نه تنها دوستت ندارن، که تا بشنون میگی تنهام، بهت فحش میدن!بعد من موندم که چرا هیچ دختری عکس شخصی و اینستاگرام شخصیش رو به من نمیده؟ درحالیکه به برادرم به راحتی میدن! از این زورم میگیره که حتی دختر فامیل هم، به من عکس شخصی نشون نمیده!داداش کوچیکم ، عکس استوری دختر عموم توی اینستاگرام رو به من نشون داد
فایل با کیفیت پوستر سردار قاسم سلیمانی(pdf) کلیک آخه چطور باور کنم نبودنت رو سردار؟؟حاجی؟؟یه دفتر داشتم، چند سال پیش از غرفه ای تو نمایشگاه لوازم التحریر کاسپین گرفته بودیم،طرح حاج قاسم سلیمانی رو داشت. تو خونه داداشم گفت برای من و پولش هم همون موقع دادیادمه فرداش هم رفتیم یکی دیگه بخریم تموم شده بود. هرچقدر گفتم برگردونش گوش نکرددفتر شد برای داداشم. حسرتش تو دلم موند.همین دوسه ماه پیش داداشم دفتر و که هنوز استفاده نکرده بود نشون داد داغ د
امروز داداشم اومد و گفت میخوام اخراجش کنم گفتم برای چی چرا آخه اون که کاری نکرده گفت به خاطر تو اما من دلم نمیخواست اخراج بشه نه به خاطر خودش به خاطر بچش هر چی گفتم قبول نکرد سرم داد کشیدو از ماشینش پرتم کرد پایین دنبالش رفتم و التماسشو کردم اما نتیجه ای نداشت نمیدونستم چیکار کنم من از زندگیه اون خیلی چیزا میدونستم که نمیخواستم داداشم بفهمه ای خدا چیکار کنم اگه اخراج میشد من میمردم چیکار کنم خیلی فکر کردم و زنگ زدم داداشم گفتم کار واجب دارم
چند روز پیش فهمیدم یکی از پسر عمو هام دانشگاهش رو ول کرده داره میره سربازی! اتفاق جدیدی نبود چون قبل اونم باز یکی از پسر عمو هام که اون واقعا خیلییییییییییی خرخون بود تو دانشگاهشو ول کرد! و الان بس نشسته تو خونه!ولی عجیبتر از همه اینکه دلیل هردوشون بخاطر شکست عشقی بودالبته این ماجرای شکست عشقی فقط مختص این دو تا نیست و سه تا پسر عمه هام هم به طرز مختلفی شکست عشقی خوردن!فکر کنم تو این خانواده فقط من و داداشم عاشق نشدیم، که البته داداشم اعتراف ک
از همه جا بی خبر بودم، زل زده بودم به ماشینا که داداشم دونه دونه جا می ذاشت و هردفعه م کلی غر به جون می خرید. یهویی توی ماشین بحث بالا گرفت که شرایط برای بچه دار شدن خوب نیست، سنمون داره میره بالا و اگه بچه دار نشیم دیگه نمیشه و این حرفا.داداشم حواسش نبود انگار، یهویی پرسید بابا و مامان من چندسالشون بود مریم به دنیا اومد؟ سکوت مطلق شد، دیگه نه کسی مسخره بازی درمیاورد، نه بحث می کرد و نه هیچ چیز دیگه ای.پریا آروم گفت خب حالا نمیخواستن پیش اومد
سر سفره داداشم داشت اختلاف سنی ما رو حساب میکرد پدر گفت همه شما با اختلاف سنی دو سال به دنیا امدین بعد مادر میگه نه اختلاف ر با م سه ساله بعد پدر میگه این چرا سه سال شده ؟؟ جمع داداشا ریز می خندیدم میخواستم بهش بگم اینواز خودت بپرس پدر من انگار اشتباه کردین تو محاسبه
داشتم از کلاسم که نزدیک خونمون برمیگشتمنزدیک خونمون که بودم یه ماشین از پشت سرم خیلییییییییی بوق میزد:\منم گفتم وللش هیچ واکنشی نشون ندم وهمینجور ساده داشتم راهمو میرفتم یهو ماشین داشت نزدیکتر میشد باخودم گفتم واایییی این ه ومیخاد منو به الانم براش وقته خوبیه چون هیچکسی توی خیابون نیست وسر ظهر وهمه هم خوابیدن://هیچی دیگه اون لحظه توی فکرم هیچ چیزی جز فرار کردن نبود:\\\منم یه پامو گذاشتم جلو یه پامو گذاشتم عقب مثل این آدما که توی مساب
آخه خو من همش داستان و درمورد حیوانات میزارم خواستم یکم زر بزنم:| بد می کنم میخوام یبار یکم زر بزنم؟ اونم یکممممم دیشب داداشم اومده میگه: از این به بعد نبینم بیشتر از ساعت ۱۱ بیدار بمونی ها. نبینم سرت تو گوشیه. نبینم تو نت هستی. من: شدی بازرسم؟
انسانها عموما موجودات کنجکاوی هستند و دانستن افکار یا رازهای پنهان، آنها را به وجد می آورد . موضوع وقتی جالبتر می شود که آنها بتوانند ذهن دوست یا همسرشان را بخوانند. شاید با خواندن تیتر مطلب، پیش خودتان فکر کردید که : امروز میرم خونه و فکر داداشم رو می خونم تا ببینم چرا این چند روز اخلاقش عوض شده » ولی عجله نکنید، این کار به آن سادگی هم که تصور می کنید نیست . یکی از روشهای موثر ذهن خوانی، درک زبان بدن است.
اون موقع ها هشت نه یا 10 سالم بود که داداشم عاشق این دختره بود  الان با هزار زور و زحمت فقط تونستم رمز وبلاگشونو که با هم داشتن پیدا کنم و به خدمت پرستو خانم برسونم که داداشتم مرد یه تیکه از پاش و دستاش رو فقط خاک کردن و فقط لباساش پیدا شد حیوانات چیز دیگه ای نذاشته بودن ازش بمونه و فقط یه عکس پیشش بود عکس تو که باهاش مثل حیوان رفتار میکردی
دو تا پسر جوون یه کم پایینتر از پنجره ی ما دارن مواد میزنن یکیشون موهاش فرفری شبیه احمدرضای ماس دور از جون داداشم البته که احمدرضا الان کیلومترها از این شهر دوره رفتم لب پنجره گفتم خاک تو سرتون نشنیدن شایدم تو فضان متوجه نمیشن اگه میدونستم دقیقا به کجا زنگ بزنم که اینا رو جمعشون کنن خوب بود کوچمون خلوته و خیلی مورد پسند واسه کارای یواشکی یه مدت دختر پسرا میومدن تو کوچه ی ما واسه ماچ و موچ
محققان بر این باورند که افکاری همچون امثال بالا، واکنش فیزیکی چشم را به دنبال دارند، که شما با تشخیص آنها می توانید تقریبا حدس بزنید که فرد به چه چیزی فکر می کند. انسانها عموما موجودات کنجکاوی هستند و دانستن افکار یا رازهای پنهان، آنها را به وجد می آورد. موضوع وقتی جالبتر می شود که آنها بتوانند ذهن دوست یا همسرشان را بخوانند. شاید با خواندن تیتر مطلب، پیش خودتان فکر کردید که: امروز میرم خونه و فکر داداشم رو می خونم تا ببینم چرا این چند روز ا
روزها و شب ها از پی هم می‌گذشت و دخترو پسرک طلبه با عشق با هم زندگی میکردن پسرک چون پدر و مادرش طلاق گرفته بودن بو خیلی نحبتی از اونها ندیده بود حسابی با خانواده من گرم گرفته بود دیگه روابطش با داداشم و پدرم خیلی خوب شده بود و خاطرات تلخ گذشته فراموش شده بود تا اونا زنگ میزدن ما پرواز میکردیم تو ماشینشون و با هم میرفتیم تفریح و گردش و.همه چیز خیلی خوب بود پسرک مادر دخترک رو مامان صدا میکرد و با هم خیلی خوب بودن ولی
امروز روز جمعه است این حجم از دپرسی برام عجیبه نمیدونم چمه از علائم یا افسردگی گرفتم آخه شوهرم کارش 12 ساعته شده نمیتونم ببینمش خودم بیکار شدم شغل ندارم:( عروسیمون معلوم نیست عقب میفته یا نه دلم میخواد کلی برای عروسیم بترم ولی نمیشه بودجه نداریم پدر زن داداشم فوت کرده. اتفاق خیلی دردناکی بود و هنوزم کسی باورش نشده ولی چیزیه که هست. حالا احتمالا که مراسم رو عقب بندازیم مشخص نیست همسرجان هنوزنتونسته بودجه کافی برای خرید خونه رو جور کنه و
نمیدونم قراره چی بشه داداشم بیشتر از دو هفته ست با خانواده قهره شده یه آدم دیگه که اصلا هم قابل تحمل نیست.حس میکنم دیگه نمیشناسمش انگار دیگه دوست ندارم برم بغلش کنم.قربون صدقه ش برم.با هم فیلم ببینیم.تا صبح بیدار بمونیم و تو اینستا بچرخیم.مسخره بازی در بیاریم و الکی بخندیم. همه این چیزا تا همین دو هفته پیش جزو زندگیمون بودن .ولی حالا. یهو همه چی عوض شده نمیدونم مشکل کارمون کجا بوده؟ اصلا چی شد که یهو تصمیم گرفت باهامون حرف نزنه؟مگه چی
امروز بعد از ظهر یه اتفاق خاص افتاد. مامان داشت با داداشم حرف میزد درباره مشغله ذهنی و این چیزا و گفتم پس من که فیلم نگاه میکنم تا یکم تو ارامش باشم نباید بخاطرش سرزنش بشم. جوابی که گرفتم قابلیت ایجاد یسری ارزوی پوچ رو داشت. گفتن تو چه مشغله ذهنی ای داری؟ نه شوهری نه بچه ای! گفتم فکر میکنین همه چی شوهر و بچس؟ و در حالیکه گریم گرفته بود و اعصابم به هم ریخته بود و باید سعی میکردم خودمو جمع و جور کنم، فکر میکردم اگه همه چی این دو تا بود چقدر همه چیز ا
ســلام خعلی وقت بود که به ایـن خونه خاطـراتـم سـرنزده بــودم.:) امیدوارم درکــم کـنـین میدونم تازگیا خعلی تغییر کردم دیگه اون دختره سابق نیستم دااارم کم کم میشم یه دختر جدید دختری که همه دوسش دارن اگه کم بهتون سر میزنم به این دلیل نیست که فراموشتون کردم نه شماها مث خون تو رگمین گذشتن از شماهاهم که به منزله نابودی منه دیگه 26/4/99 دامادی داداشمه ولی با این اوضاع کرونا نمیتونم برنامه ریزی کنم چه آرزوهاایی داشتم برایه داداشم ولی شاید حکمته دیگه
مثلا دارم به این فکر می کنم که چجوری میشه به یه آدم مهم یا معروف (از دیدخودم) پل بزنم. بعد ایده هامو مینویسم می بینم که ایده هام خیلی تخیلیه! تا اینجاش رو می فهمم اما از اینجا به بعدش رو دیگه نمی فهمم که چرا با اینکه تخیلی و نشدنیه، مغز من ولش نمی کنه! می چسبه به تخیلات! یهو به خودم میام می بینم دو سه هفته س دارم با تخیلاتم زندگی می کنم. بعد احساس می کنم که واقعیت چقد مزخرف تر از چیزیه که قبلا بوده. یه دو سه روز دمغ و تو ذوق خورده یه گوشه می شینم خیلی
+ جمعه ای با داداشم صحبت میکردم، میگفت تو مثل نوشته ی رو آینه بغل پراید میمونی!از اون چیزی که تصور میکنیم فهمیده تری، رو آینه بغل پراید نوشته اجسام از اون چیزی که تصور میکنین به شما نزدیکترن، تو هم نسبت به سنت خیلی بزرگتری و از اون سنتی که تصور میکنیم بیشتر متوجه میشی.میگفت خیالم ازت راحته، نه هول میشی دست و پاتو گم کنی بگی آره، نه همینجوری رد میکنی، از فرصتت استفاده میکنی، بهش فکر میکنی، آره یا نه گفتنت فکر شده اس.+ شخصاً به فداشم.
دوباره امروز بعد از مدتها فکر خودکشی به سرم زد،حتی توی نت هم سرچ کردم ک شاید بتونم کیسه ی خودکشی یا قرص برنج بخرم اما ۵۰۰ و حتی بیشتر پول میخواست و من الان این مقدارو ندارم.  پ ن: ۲۶روزه ک نیستی + دعوا با داداشم(دوسم نداره،منو میزنه و من تحمل اینجوری تحقیر شدنو ندارم) 
خانوادگی اومدیم چابهار .حالا دوستای داداشم اومدن دنبالش بردنش با خودشون بگردن. حالا من بهش میگم منم ببر میگه من با تو بهشتم نمیام (اینم از داداشای این دور و زمونه)(قابل توجهتون که منو هم خیلی دوست داره،اینم مدل ابراز محبتمون نسبت به همدیگه اس)به مامانم میگم منم میخوام مث داشم برم دور دور بگردم .چرا دخترا نمیتونن تنهایی برن بیرون.میگه بروووو مگه ما نزاشتیم ولی کجان دوستات!راست میگه والا من که دوستی ندارم،ای خداااا آخه چرا من اینهمه خوشب
با مامان دعوام شد هرچی از دهنم د‌ر اومد گفتم دیگ .دیگ حتی یه ثانیه هم برام قابل تحمل نیست موندن اینجا از ظهر دارم بحث میکنم باهاش ک فردا راضی باشه برم تور . هرچند اجازش برام اندازه تخم سگ ارزش نداره ، میخوام راضی باشه ناراحت نباشه ک بعد اومدم عقده اش خالی نکنه سرم .ک مرغش یه پا داشت همش میگفت نه .اخر داداشم اومد گفت بابا اعصابم خرد شد بذار بره دیگ از کی دارید بحث میکنید .دیگ گریم گرفت .هرچی از دهنم اومد گفتم رفتم تو اتاقم دستمو اونقد محکم مشت زدم
امروز صبح زود یعنی ده دقیقه به ده پاشدم که برم تجارت۳رو بخرم برای درس دانشگاه داداشم پینشهاد داد یه رمانم بخرم دیگه تو کتاب فروشی خودم دنبال گشتم یه رمان خریدم به نام عشق پنهان جالبه که نویسندس همشهری خودمه و وقتی یه صحنه از شهرو تعریف میکنه واقعا برای من ملموسه و صد البته اغراقای طرف خیلی جالبه و واقعا باعث میشه بیشتر اطرافتو نگا کنی صفحه بیستشم تا اینجا رمان خوبی بوده به نظرم امیدوارم به بعدشم خوب باشه .دیگه با داداش جان تن ماهی درست کردیم
این اتاق الآن مثل یخچال میمونه و اینا اصلا قصد ندارن پرده هاشو بندازن چون به ع.نشونم نیست من میخوام تو تختم بخوابم و پا نشم برم بالا و هرچی من میگم انگار نه انگار بعد اگه داداشم به وضع من دچار بود مامانم هرجوری بود همون روز اول راست و ریستش میکرد که یوقت گل پسرش سرما نخوره باباجونشم همینطور. میشه لطفا وقتی پسر دوستین دختر نیارین و وقتی دختر دوستین پسر؟ که ما تو این زندگی بیشتر و بیشتر ب.گای سگ نریم؟ بعد میگن چرا اعصاب نداری خب همین که شما خانوا
هیچی دیگه میخام فردا برم تهران خونه خالم 10 روزی بمونم:)دختر خالم سه سالشه واسمش حلماستداشتم کتاب شب های روشن که داداشم خریده بود رو میخوندم که یه دفعه مامانم اومد گفت ببین میخای بری خونه خاله هر روز برو حموم و نمیدونم صبحا زود بیدار شو واز این حرفا:\\منم بلند خندیدمو گفتم مامان باشه بابا حالا خوبه همیشه هروز میرم حموم
من از وقتی نوجوون شدم تا الان عاشق موهای کوتاهم منظور از کوتاه فقط در حدی که گوش هامو بپوشونه!حالا بچه بودم مامانم میبردم آرایشگاه،از بس گریه میکردم که کسی دست به موهام نزاره و بلندترین مو هم در ابتدایی من داشتم،چند وقتیه موهام بلند شده دوس دارم کوتاهشون کنم اما مامانم دودلم کرد ، با خودم گفتم اگه پس فردا تو یه مهمونی این دخترا هی موهای بلندشون رو به رخم بکشن چی؟! یا اینکه دانشگاه که برم تو خوابگاه موهای بلند کسی رو ببینم حسودیم بشه چی؟! یا ا
داداشم میخواد محبت کنه مثلا، کل موهامو یه دور میپیچونه دور دستش میکشه که صورتم بچرخه سمتش بعد لپمو ببوسه یا چشم یا پیشونی :/ دلمم نمیاد هیچی بهش بگم بچه است:/ میدونه دردم میاد مثلا میخواد مجبورم کنه :) یا زورشو به رخ بکشه:)خیلی شدید دوسش دارم و هرباز که میبینم یذره دیگه مونده تا قدش ازم بلند ترشه یا مثلا میخواد بیاد بغلم جا نمیشه یا دیگه زورم بهش نمیرسه وقتی دستشو دور کمرم یا کتفم حلقه میکنه  ذوق زده میشم!! بزرگ شدنشو دارم میبینم !مرد شدن پسرمو :
اتفاق جالبی که این دو باری که زله اومد برام افتاد این بود که هر دو مرتبه موقع زله که حسابی هم لرزیدیم و من خونه مامانم بودم اصلا و اصلا و اصلا به فکر طلاها و گوشی و چیزای قیمتی خونه نبودیم. من و مامان فقط چادر رنگی هایی که رو دسته مبل بودن رو برمی داشتیم و می رفتیم سمت حیاط. بار دوم که آبجی و داداشم هم بودن توجهی به گوشی و وسایل باارزششون نداشتن.تو اون وضعیت این چیزا مهم نیستن. آدم فقط از جونش می ترسه و وسلام.
خیلی سختی کشیدن؛ داداشمم ی بار بزرگیه رو دوششون! الان که باید حاصل زحمت هاشون رو ببینن و لذت ببرن من و داداشم ناامیدشون کردیم!ولی باید بشم بچه عاقله نباید سربار بشم؛ باید تا الان که همیشه خودم واسه مشکلم راه حل پیدا کردم ؛ خودم حلشون کنم!باید بین اینهمه مشکلاتشون من باعث شادیشون بشم!باید اونجوری که اونا دوس دارن رفتار کنم اونجوری که اونا دوس دارن لباس بپوشم شاید خودم دوست نداشته باشم ولی رضایت اونا از دوست نداشتن من مهمتره!باید قبل هر کاری ف

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها