نتایج جستجو برای عبارت :

بشنو این نی

وقت از ني کر شدنوقت عریان تر شدنگم شدن پیدا شدنبی در و پیکر شدنرد شو از هر نابلددر عبور از فصل بدرو به اين بی منظرهاين غزل کش اين جسداين همه بی خاطرهاين همه بی پنجرهخیل خود جلاد تلخاين زلال باکرهبشنو از ني های نيبشنو از بالای نيبشنو از ني های نيبشنو از بالای نيتار یار ما بدارخلوت ما بی حصارمسلخ سبزینه هاجنگل بی برگ و باربشنو از اين زخم جانبشنو از اين ناگهانبشنو از من بیدریغدر حضور غایبانرد شو از آوار برگرد شو از فصل تگرگرد شو از اين زم حریررد
وَ اسْمَعْ دُعَائِی إِذَا دَعَوْتُكَ وَ اسْمَعْ نِدَائِی إِذَا نَادَیْتُكَ وَ أَقْبلْ عَلَیَّ إِذَا نَاجَیْتُكَ بشنو .التماسم را آنگاه که صدایت میکنمآنگاه که در تاریکی اين برهوت، وحشت از دست دادن همه آنچه که به من عطایم کردی وجودم را گرفته است،بشنوندایم را آنگاه که آرام و بی صدا ، شرمگین از ایستادن در برابرت به خاطر آنچه که ندارم ومحتاجم ،بشنو.نجوایم را آنگاه که از درونم تمام وجودم صدایت میکند بشنو.نگاهم نکن.فقط بشنو  .حالم را، ح
بشنو از ني چون حکایت می‌کند» / شیعه را در خون روایت می‌کند ني حدیث آفرینش باز گفت / باز گفت اما به شرح راز گفت دست حق تا خشت آدم را نهاد / بر دهانش نام خاتم را نهاد نام احمد نام جمله انبیاست / چون‌که صد آمد نود هم پیش ماست» از مناره پنج نوبت پرخروش/ نام احمد با علی آید به گوش روز و شب گویم به آوای جلی / اکفیاني یا محمد یا علی» کیستی ای حامی ختم رسل / اول و آخر تویی ای نفس کُل موج هستی، کشتی و دریا تویی / حق تویی، پیدا و ناپیدا تویی ای حضورت نقش در
تفنگت را زمین بگذار. تفنگت را زمین بگذار؛ که من بیزارم از دیدار اين خونبارِ ناهنجار. تفنگِ دستِ تو یعني؛ زبانِ آتش و آهن. من امّا پیشِ اين اهریمني‌؛ ابزارِ بنيان کن، ندارم جز زبانِ دل. دلی لبریز از مهرِ تو؛ ای با دوستی، دشمن! زبانِ آتش و آهن؛ زبانِ خشم و خونریزی ست. زبانِ قهرِ چنگیزی ست. بیا… بنشین… بگو… بشنو. بگو… بشنو سخن؛ شاید فروغِ آدمیت راه در قلبِ تو بگشاید. فروغِ آدمیت؛ راه در قلبِ تو بگشاید.
مشنو از ني چون حکایت می کند                    بشنو از دل چون روایت می کندمشنو از ني، ني نوای بینواست                      بشنو از دل، دل حریم کبریاستني چو سوزد تلّ خاکستر شود                      دل چو سوزد خانـۀ دلـبر شودني زِ خود هرگز ندارد شور و حال                    دل  بـود مـرآت  نــور لایــزالني اگر پروردۀ آب وگِل است                         دست پـروده خـداونـدی، دل استني اگر بشکست بی قدر و بهاست                بشکند گر دل، خریدارش خداستني به هر دس
' سلطانعلى مشهدی' از خوشنویسان بزرگ قرن دهم هجرى در رسالهٔ خوشنویسى خود دربارهٔ قلم چنين سروده است: اوّلاً مى‌کنم بیان قلم بشنو اين حرف از زبان قلم که قلم سرخ رنگ مى‌باید نه به سختى چو سنگ مى‌باید نه سیاه و نه کوته و دراز یاد گیر اى جوان ز روى نياز نه بر او پیچ و نه در او تابى مُلک خط راست نيک اسبابی معتدل، نه ستبر و نه باریک و اندرونش سفید و نى تاریک گر قلم سخت باشد وگرنست دست از اين و آن بباید شست
  دارد صدایت می زند بشنو صدایم رابیرون بکش از زندگی و مرگ پایم را هر بوسه ات یک قسمت از کابوس هایم بوداز ابتدا معلوم بودم انتهایم رادر هر خیابان گریه کردم گریه من را کردشاید ببیند شوهر تو اشک هایم راحالا منم که پاک کرده ردّ پایم رامی کوبم از شب ها به تو سردردهایم رادارم تلو دارم تلو از نيستی مستمحالا دکارت» مسخره ثابت کند هستمروحت دو قسمت شد میان ما ترک خوردیخوردی به لب هایم مرا نان و نمک خوردیبوسیدمت، بوسیدمت، بوسیدمت از دورهر شب کتک خورد
ای حسرت جاده های بی برگشتنبرگرد دوباره رو به قلبم لطفااين حس قشنگ و ساده را باور کناين حس،که هنوز عاشقت هستم منبر شأن و شکوه اين جهان می ارزدیک لحظه فقط تو را تماشا کردنيا در شبِ تیره ای که دنيا خوابستدر خواب تو را کنار چشمم دیدنسخت است به نام عشق تو حرفی زدسخت است به عمق عشق تو پی بردنسخت است ادامه دادن اين تقدیرسخت است اشاره هات را فهمیدناين خواهش صادقانه ام را بشنوبرگرد دوباره رو برویم لطفا
 
 
امشب اين دل یاد مولا می کند لیله القدر است و احیا می کند بشنو ای گوش دلها بی صدا نغمه فزت و رب الکعبه را دل را ز شرار عشق سوزاند علی یک عمر غریب شهر خود ماند علی وقتی که شکافت فرق او در محراب گفتند مگر نماز می خواند علی بر روح تمام شیعیان تیغ زدند بر مردترین مرد جهان تیغ زدند خورشید به سینه، ماه بر سر می زد انگار به فرق آسمان تیغ زدند شهادت امام علی (ع) تسلیت باد.کاروان حج عبدی
کدیهٔ می‌کنم سبک بشنوخبر عشق می‌دهم بگرونفسی با خودم قریني دهکه به میزان نهند با زر جوتو نوی بخش و بندهٔ تو کهنکهنم را به یک نظر کن نوپیشهٔ کیمیا خود اين باشدکه مس تیره را ببخشد ضوکرمت را بگوی تا بدهددرخور شام بنده روغن عوای دل آن شاه سوی بی‌سویی استخلق هرسو دند تو کم دوفکر مردم به هر سوی گرواستتو بلاحول فکر را کن خوبی‌سوی عالمی است بس عالیشش جهت وادییست بس درگوکار امروز را مگو فرداتا نه حسرت خوری نه گویی لوچشمکت می‌زند رقیب غیورچشم ازو ب
بیعت عشق  من از اين خواب و خیال سوی تو هجرت می کنم عهد می بندم تو را ؛ با " عشق " بیعت می کنم شاخه های نسترن بر گیسوانت می زنم قصه ها با تو ز فرداها حکایت می کنم گاه از لب های تو ، گاهی ز ابروان تو ذره ذره ،نم نمک تفسیر چشمت می کنم باور بی باوری،هرگز نباشد ، هیچ نيست  از نهادت بر کنم راهی معین می کنم با تو باشم تا ابد ، تا جان به تن باشد مرا گر جز اين دارم خیال رحل مسجل می کنم تو خود عشقی ، وجودی ، پاره ای از پیکری پس بگو غیر از وصالت چه مجسم می کن
چه بگویم سحرت خیر؟توخودت صبح جهاني من شیدا چه بگویم؟که توهم اين وهم آني به که گویم که دل ازآتش هجرتوبسوخت؟ شده ای قاتل دل ؛ حیف نداني که نداني همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بماني چه نویسم که قلم شرم کند از دل ریش ام بنویسم ولی افسوس نخواني که نخواني من و تو اسوه ی عالم شده ایم باب تفاهم که من ام غرق تو و تو به تمنای کساني به گمانم شده ای کافر و ترسا شده ای کآیتی از دل شیدای مسلمان تو نخواني بشنو"صبح بخیر"از م
آشپز که دوتا شد، غذا یا شور می‌شود یا بی‌نمک : آشپز که دوتا شد، حقوقاشون نصف شد و دعواشون شد.آش نخورده و دهن سوخته : آش نخورده و شکم خالی. بشنو و باور مكن :  بشنو و کار خودتو بکن. ما پوستین را ول كردیم ، پوستین . :  ما پوستین را ول كردیم ، رفتین دنبال جنس چیني.شتر دیدی ، ندیدی  : شتر دیدی ، خوش بحالت من که مرغم ندیدم  باد آورده را باد می بره  :  باد آورده را محم بگیر از دستت نره.كفگیر به ته دیگ خورده   : كفگیر به ته دیگ نمیرسه چون دستش کوتاههِ. از
ی که اخطار می داد. ی می کند ، چپاول می کند، مال مردم به یغما می برد ، واگر بپرسید چه می کني؟ حتما خواهد گفت : کار می کنم، معاش خانواده تهیه می کنم، و.اما مولوی سراينده کتاب جاودانه مثنوی معنوی گویا ی را سراغ داشته که ی می کرده ولی درضمن یک حرف راست می زده و اخطار می داده است. خدا پدر چنين ی را بیامرزد،!: اين مثل بشنو که شب ی عنيد در بن دیوار حفره می‌برید نيم‌بیداری که او رنجور بود طقطق آهسته‌اش را می‌شنود رفت بر بام و فرو
احمد بن سعید عابد گفت : پدرم براى من نقل کرد که در زمان ما، در کوفه جوان خداپرستى بود - بسیار خوش صورت و زیبا اندام - همواره در مسجد جامع حضور داشت و اندک وقتى بود، که در مسجد نباشد. زن زیبا و خردمندى چشمش بر او افتاد و دلباخته اش شد. پس از مدت ها که رنج کشید و روزها بر سر راه آن جوان ایستاد، یک روز، هنگامى که جوان به مسجد مى رفت . زن خودش را به او رسانيد و گفت : اى جوان ! بگذار یک کلمه با تو سخن بگویم ، آن را بشنو، آنگاه هر چه خواستى بکن .
دارم سخني با تو و گفتن نتوانم وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت من مست چنانم که شنفتن نتوانم شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم با پرتو ماه آیم و، چون سایه دیوار گامی از سر کوی تو رفتن نتوانم دور از تو من سوخته در دامن شب‌ها چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم فریاد ز بی مهریت‌ ای گل که درین باغ چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم‌ ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم دارم سخني با تو و گفتن نتوانم
باسمه تعالی چلچراغ نصیحت قصیده ۱۶ از بزرگان ادب آموز ، اخلاق و بیان مشعلی باشند رخشان، در زمین و آسمان پند و اندرز پدر را بشنو ، اکنون کن عمل چون زداید رنج ما را ، با بیانش بی امان راستی را پیشه کن در زندگی و کار خود کن تو پرهیز از دروغ و افترا در هر مکان گر سخن بیهوده باشد، آن مگو بر مردمان تا تواني باز گو ، از گفته های عارفان گر بود کاری صلاحت، استخاره شرط نيست با تدبر،با توکل کن عمل، آن بی گمان چونکه اسراف است تبذیر و بود آن ناصواب حد اوسط بهتر
دارم سخني با تو و گفتن نتوانم وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت من مست چنانم که شنفتن نتوانم شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم با پرتو ماه آیم و، چون سایه دیوار گامی از سر کوی تو رفتن نتوانم دور از تو من سوخته در دامن شب‌ها چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم فریاد ز بی مهریت‌ ای گل که درین باغ چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم‌ ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم دارم سخني با تو و گفتن نتوانم
چند روزی از چاپ "خه‌وزران" می‌گذشت یک روز اعضای کارگاه اصرار داشتند استاد درباره رمان صحبت کنند. اما فقط اکتفا کردند به چند جمله‌ای و تفسیر و کشف لایه‌های داستان را به عهده خواننده گذاشتند. گفتند:در خه‌وزران از همان کلمه اول(سه‌رسبح) به معنای صبح تا کلمه آخر(گوراني) به معنای آواز همگی به هم بسته‌اند و همه‌شان حاوی یک معنای روشن‌اند. و در آخر اضافه کردند: هر روز که می‌گذرد بیشتر به اين اعتقاد دارم که ما نویسنده‌ها همچون ني هستیم و در جایی
چه بگویم سحرت خیر؟ تو خودت صبح جهانيمن شیدا چه بگویم؟ که تو، هم اين و هم آنيبه که گویم که دل از آتش هجر تو بسوخت؟شده‌ای قاتل دل حیف نداني که ندانيهمه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابمو در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانيچه نویسم که قلم شرم کند از دل ریش‌امبنویسم ولی افسوس نخواني که نخوانيمن و تو اسوه عالم شده از باب تفاهمکه من‌ام غرق تو و تو به تمنای کسانيبه گمانم شده‌ای کافر و ترسا شده‌ایکآیتی از دل شیدای مسلمان تو نخوانيبشنو صبح بخیر» از
شعر من برای تولد حلما جون تولدت مبارک ای نازنين 4ساله شدی ای بهترین کادوی من برای تو پیدا نمیشه رو زمین اينها رو بشنو و ببین که پولی ندارم در کمین حالا که تولدت شده آب میشم میرم زیر زمین حلما خانوم عشقمی پول ندارم میفهمی حلما خانوم عزیزی نهار همیشست دیزی حلما خانوم بخندی به کسی دل نبندی آخه تو مثل قندی بقیه هم چه گندی
دارم سخني با تو و گفتن نتوانم وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت ❤ من مست چنانم که شنفتن نتوانم ❤ شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم با پرتو ماه ایم و چون سایه دیوار گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم دور از تو من سوخته در دامن شب ها چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم دارم سخني با تو و گفتن نتوانم
از تنگنای محبس تاریکی از منجلاب تیره اين دنيا بانگ پر از نياز مرا بشنو آه، ای خدای قادر بی همتا یکدم ز گرد پیکر من بشکاف بشکاف اين حجاب سیاهی را شاید درون سینه من بیني اين مایه گناه و تباهی را دل نيست اين دلی که بمن دادی در خون طپیده، آه، رهایش کن یا خالی از هوا وهوس دارش یا پای بند مهر و وفایش کن تنها تو آگهی و تو می‌داني اسرار آن خطای نخستین را تنها تو قادری که ببخشائی بر روح من، صفای نخستین را آه، ای خدا چگونه ترا گویم کز جسم خویش خسته و بیزار
کسی که دنبال عالی شدن  باشه  هی نگاه نمیکنه  بقیه چه میکنن  اون هم همون کار رو کنههی نگاه نمیکنه  بقیه  نگاه کنن ببینن چطور شدههیچ  وقت سمت  نگاه دیگران نرو.امشب گذری ب گذشته کردم یعني هیچ وقت از اين گذشتم احساس رضایت نداشتم یعني ن اينکه خوب بودهب عنوان جزیی از زندگی قبولش کردم حرفای ادم ها رو بشنو اما واسه هر چیزی م نگیر.مغزتو خودت بکار بنداز وگرنه خدا مغز نمیداد بهت .نظم امروز تا حدی مورد رضایت بود 
احوالات حضرت رقیه (سلام الله) بشنو از راوی که گوید دیدم اندر کارزار پنج ساله یک پیاده ، شصت ساله یک سوار اين یکی کودک ولی دریای عقل و معرفت آن یکی پیر کهن لیکن شرور روزگار اين درایمان بی مثل آن در جهالت بی نظیر اين در اوج بینوائی آن در اوج اقتدار چون ستون خیمهٔ شیطان ، درشت آن بی ادب چون نخ شیرازهٔ قرآن ، ظریف اين باوقار اين غریب بینوا درگیر شد با آن غراب دفعتا دیدم به دور از چشم عقل وانتظار تازیانه بر هوا رفت و فرود آمد سریع بر زمین افتاد با یک ض
الا یا ایها الساقی ، کلید حل مشکل ها صدای العطش آید چو خون افتاده در دل ها سبوی صبر بشکسته نوای تشنگان بالاست پیام درد اطفال حسین با چشم خون پالاست بیا آتش میان خیمه ها افتاده یا سقا بیا بشنو صدای ناله های بی صدا سقا ابوالفضلا نگه کن سایه ی طفلان به دنبالت اگر چه سوز آهنگش پریشان کرده احوالت پناهی تو پناهی تو کز اين دستست کار تو قرار بیقراراني بنازم اختیار تو بیا ساقی تویی و هم میِ باقی تویی عباس میان بی کسی درمان هر داغی تویی عباس دم جانبازیت
موسی خطاب به خدا : ارني= خود را به من نشان بده ندای خدا خطاب به موسی: لن تراني= هرگز مرا نخواهی دید. چند شاعر در اين باب شعری سرودند. سعدی: ⭕️ چو رسی به کوه سینا، ارني مگو و بگذر که نيرزد اين ندا به جواب لن تراني حافظ: ⭕️ چو رسی به طور سینا ارني بگو و بگذر تو صدای دوست بشنو، نه ندای لن تراني مولانا: ⭕️ ارني کسی بگوید که تو را ندیده باشد تو که با مني همیشه، چه تری چه لن تراني شریف پناهی : ⭕️ چو رسی به کوه سینا، همه خود بشو تماشا تو زبان ز دیده بگشا، چ
(نصیحت)نشسته بر دلِ آیینۀ تو گردِ ملالنصیحتی کنمت مثل آب: آبِ زلال"نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر"بکن از آبِ زلال آبگینه مالامالبه هیچ رو مشو اما اگر شدی مسئولمرنج اگر بکند از تو زیردست سوالبه زعم خویش فقیهی ولی نمی دانيکه نيست درسِ فقیهی بدونِ استشکالتو از گذشتِ کریمانه هیچ نشنيدی که با شنيدن یک هو چنين کني جنجالبه پشت میز پیاپی خیال می بافیردای بخت نيابد رفو از اين متقالبه آسمان نتواني رسید اگر هر دمکبوتری بپراني در آسمانِ خیالپیاده شو که
چگونه باور کنم رفتنت را؟ آنقدر در کوه‌ها و بیایان‌ها به دنبال شهادت گشتی تا آخر شهادت تو را در آغوش گرفت. تو شهید زنده بودی و حالا یارانت دورت را گرفته‌اند. قسم به حرمتت حضرت مادر! برای هر قطره خونت باید هزینه بدهند. حاج قاسمم! بشنو، بسم‌الله القاسم الجبارین را پشت بی‌سیم می‌گویند، علم بر زمین نمی‌ماند. صبح روز 13 دی 1398، در جریان حمله به کاروان الحشدالشعبی در نزدیکی فرودگاه بغداد، سردار سرلشکر قاسم سلیماني فرمانده نيروی قدس سپاه ایران به
بدبختـی اينجآست کِ . خوشبختـی اونجآست :|بَعلو همآنآ فردآ روزیست کِ اينجآنب از خشدگ آویزون خوآهم شد بر تیر چرآغ برق کوچمون:/هعـعـعـیخودآیآ خودآوندآ پررورردگآرآ بشنو صدآیِ مرآ ○—○اگر بگویم بستنـی شکلآتی و بآ اسمآرتیز میل نمودم چه؟شآعر،وحشـی [جنآب بآفقی]خآن میفرمآیند ک: تکیهِ کردم بر وفآیِ او غلــــط کردمغلــــــــط ⊙—⊙حآلآ اينآ هیـچی،اونآ رو چـی؟:|بآ تحریم هآی مآدر چه بکنم؟:|||هعی روزگآر جوون خوبـی بودم خدآ بیآمرزدمآیآ صبرُ مقآومت پآ

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها