نتایج جستجو برای عبارت :

تشنگی دربه دری در بیابانها . را تحمّل کردی این نشتر زدن که دردی ندارد نترس . مجنون در جواب گفت من برای خودم نمی ترسم؛ وجود من پُر شده از وجود لیلی، می ترسم لیلی دردش بیاید، ما هر دو یک روحیم در دو پیکر. عشق حقیقی به معنی این است که یک نفر از خود خالی شود

از مردم صد رنگِ اين دوران مي ترسم از آشنای بی رگ و وجدان مي ترسم از آنکه در ظاهر رفیق و در خفا امّا ما را فروشد اين چنین ارزان مي ترسم از آدمِ بی جنبه که، تا مي رسد جایی بد مي شود حالا به هر عنوان مي ترسم یا از کسی که عقده ی حُجب و حیا دارد هر خلوتی. سر مي کند عریان مي ترسم از آنکه سر، در چند وچونِ اين و آن دارد در خلوت مردم دهد جولان، مي ترسم آن مردِ چوپانِ دبستان را به یادت هست؟ من از کسی مانند اين چوپان مي ترسم از ابتدا با آدمِ نامرد بد بودم از هر
نمي دانم چرا دیگر من از دنیا نمي ترسم گمانم رو شده دستش از اين زیبا نمي ترسم حقیقت مي برد آیا و یا غرق مجازم من که از افکار هول انگیزِ بی پروا نمي ترسم در اينجا بس که رنجیدم فرو رفتم به تنهایی نه از نوکر ، نه از کلفت ، نه از آقا نمي ترسم از اينجا کشتی بی بادبانم مي برد من را نه دیگر هرگز از درجا زدن يک جا نمي ترسم سیاهی مي رود من هم اميدی بر سحر دارم دوباره مدعی هستم من از فردا نمي ترسم ز بس زخمم زده خنجر و یا چشمان ویرانگر نه از دشنه نه از ویرانگر ش
دیر گاهی است که من از ظلم جهان مي ترسم     اندر اين باغ من از سوز خزان مي ترسمگر چه اينجا پُر از یاس و گل نسترن استليک از آن تیغ فرو رفته به جان مي ترسم#حسن_سهرابی@hassansohrabi1@sohrabipoemInstagram.com/sohrabi_hassan Sohrabipoem.blogfa.com
به مجنون گفت روزی عیب جوییکه پیدا کن به از ليلي نکوییکه ليلي گر چه در چشم تو حوریستبه هر جزوی ز حسن او قصوریستز حرف عیب‌جو مجنون برآشفتدر آن آشفتگی خندان شد و گفتاگر در دیده‌ی مجنون نشینیبه غیر از خوبی ليلي نبینیتو کی دانی که ليلي چون نکویی است؟کزو چشمت همين بر زلف و رویی استتو قد بینی و مجنون جلوه نازتو چشم و او نگاه ناوک اندازتو مو بینی و مجنون پیچش موتو ابرو، او اشارت‌های ابرودل مجنون ز شکر خنده خونستتو لب مي‌بینی و دندان که چونستکسی کا
سر ظهری ليلي اومد به خوابم؛خیلی تغییر کرده بود، نه چشماش مشکی بود و نه ابروهاش کمون؛ابروها تتو، چشما لنز، پوست برنز، موی‌ بلوند، لب پروتز! اول فکر کردم اشتباهی اومده تو خواب من، بهش گفتم خانم فکر کنم طبقه را اشتباهی اومدید، طبقه بالا پسر جوون دارند.اما خندید و گفت: منم ليلي؛ ليليِ مجنون!گفتم وای‌ ليلي تویی، چقدر عوض شدی دختر! مجنون خوبه؟ آقا خوش به حالتون چه عشقی داشتید شما، همه‌ی جهان به عشق شما حسودی مي‌کنند.
خطیب به سگ تبدیل شد ! یكروز هارون الرشید هفتاد نفر از علماى اهل سنت را فرا خواند، هنگامى كه آنها به مجلس آمدند هارون از شافعى پرسید: چند حدیث در فضائل حضرت على (ع ) از حفظ دارى ؟ شافعى گفت : تعداد زیادى حدیث در فضیلت آقا على (ع ) به یاد دارم . هارون گفت : چقدر است ؟ شافعى گفت : مى ترسم بگویم . هارون گفت : از كى مى ترسى ؟ شافعى گفت : از تو مى ترسم . هارون گفت : نترس در امانى ، بگو. شافعى گفت : حدود چهار صد تا پانصد حدیث از حفظ هستم .
از تو ميترسم! از ناتوانایی‌های خودم و پدرت ميترسم! از فردایی که در آن نفس خواهی کشید. از جملاتی که همان فرداها، در اتاقت که دوس داری درِ آن هميشه بسته باشد،  به من خواهی گفت. مثل: مامان من گوشی مي‌خوام، مامان الان دیگه همه آرایش مي‌کنن، دوستام بهم مي‌گن عقب افتاده! مامان من عاشق شدم! مامان تو چه ميدونی عشق یعنی چی! و خیلی‌هایِ دیگر که نگفتنش، آرام بخش‌تر است از گفتنش.
و من چگونه نترسم از آینده‌ای که نمي‌دانم، با وجود تمام تلاش‌های من،
ترسم اين است نیایی نفسم تنگ شود نقش رویایی تو هی کم و کم رنگ شود ثانیه گُم بشود عقربه ها گیج شود دل خوش باورم آواره و دلتنگ شود ترسم اين است از اين خانه دلت قهر کند قصّه ها کَم بشود فاصله فرسنگ شود نکند بوسه بميرد خبرش گم بشود دل شکستن نکند مایه ی فرهنگ شود تلخی قهوه ی لب های تو زجرم بدهد لب بچیند دل و با گریه هماهنگ شود وای اگر در دل مرداد زمستان بشود قلب بی عاطفه ات يک سره از سنگ شود علی نیاکوئی لنگرودی
مرغ عشقت در خیالم خانه کرد خاطراتی زلف خاطر شانه کرد عقل از اين عاشقی آواره گشت خلوتی در وادی ویرانه کرد مست از جام نگاه چشم دوست عابدی را ساقی ميخانه کرد آسمان پرواز را با او نوشت خنده هایی کار دام و دانه کرد زندگی در انتظاری سبز سبز ليلي و مجنون را افسانه کرد آشنا مشتاق روی دلبری یوسف ی پیغام درپیمانه کرد دست هایی با دعا تا عرش رفت خویش را در لحظه ای بیگانه کرد آرزو با اشتیاقی جان گرفت در صباحی جلوه جانانه کرد شعر از یونس تقوی
دوباره تنها شده ام، دوباره دلم هوای تو را کرده. خودکارم را از ابر پر مي کنم و برایت از باران مي نویسم. به یاد شبی مي افتم که تو را ميان شمع ها دیدم. دوباره مي خواهم به سوی تو بیایم. تو را کجا مي توان دید؟ در آواز شباویزهای عاشق؟ در چشمان يک عاشق مضطرب؟ در سلام کودکی که تازه واژه را آموخته؟ دلم مي خواهد وقتی باغها بیدارند، برای تو نامه بنویسم. و تو نامه هایم را بخوانی و جواب آنها را به نشانی همه ی غریبان جهان بفرستی. ای کاش مي توانستم تنهاییم را برا
بند کفش و روسری حریرم را هم بگیرید
رگم را مي جوم و از اوین فرار مي کنم
از بازجویان شما نمي ترسم که خودم را اينجا گذاشته ام
تا سیگارش را بر سینه ام خاموش کند
و نشانه ای بگذارد برای شناسایی ام در سردخانه
خدا کند دستی که مي زند دلش خنک شود
اين بازجو که معلوم نیست از چه کسی دلش خون است
جسدم را مي گذارم و مي روم
شاید در اتاقی که خالي از من است
به اعصابش مسلط شود
بهتر اعتراف بگیرد
مي گذارم و مي روم تا جنگل
آخرین سیگار برگ را بکشد
ميدانم دودش چشمان خدا
وزیر بهداشت: اجازه نمي‌دهم آقازاده‌ای با سرمایه بادآورده پدرش بر صندلی دانشگاه بنشیند| از استیضاح نميترسم از افتضاح ميترسم| برای فدا شدن آمده‌ام!وزیر بهداشت درمان و آموزش پزشکی با بیان اينکه من نیامدم با مصلحت اندیشی و عدول از حق، وزیر بمانم، گفت: اجازه نمي‌دهم آقازاده‌ای با سرمایه بادآورده پدرش بر صندلی دانشگاه بنشیند، من از استیضاح نميترسم از افتضاح ميترسم
 
از دوست داشتن زیاد افراد مي ترسم 
حتی از داشتن افراد هم مي ترسم !
از اينکه یه روزی بیاد و کنارم نباشه هم مي ترسم !
مي ترسم جا گیر بشی در کنج دلم اما
نه آره هستی و نه . نه . 
ای کاش از اين برزخ بیام بیرون . یا با بوسه هایت به بهشت مي رسانی و یا با رفتنت به قعر جهنم . 
ترسم که تنهایی مرادیوانه ی دنیا کندترسم که تنهایی مراتنها ترین تن ها کندترسم که تنهایی مرابا درد مي سازد نگاهاز گوشه ی جا در چو شهاندوه ميسازد نگاهترسم که تنهایی مرااز درد آبستن کندتولید طفل غصه رااز چشم بگریستن کندترسم که بعد رفتنمتنهائیم نالد مراترسم به راه خرًميماند دوچشمم نیمه واترسم که بعد چند هابا اين الم پایی رومترسم که بعد مردنماز یاد تنهایی رومترسم که نام خوب مندر واژه ها دیگر شودترسم که جای شاعره"تنها ترین دختر" شود-----شاعره رحی
خسته ام، حتی از شعر هم، حتی از فکر کردن به تو هم، شوخی که نیست، کوه فراموش کردن تو را کنده ام، خسته ام، از کسانی که دوستشان ندارم، چون شبیه تو نیستند، خسته ام از تو، از خاطره تلخ روی گردادنت، از سختی های دل بریدنم، از شب های گریه و بغض و آه، از روزهای دلتنگی حسته ام از خود را به بی تفاوتی زدن، گذشتن از تو، گذشتن از خودم خسته ام از انتظار، انتظار تو ولی نه، از تو مي ترسم، از دوست داشتنت مي ترسم خسته ام از انتظار کسی که از راه برسد که شاید کمي شبیه ت
غواص به فرمانده اش گفت: اگر رمز را اعلام کردي و تو آب نپریدم ، من رو هول بده تو آب! فرمانده گفت اگه مطمئن نیستی ميتونی برگردی. غواص جواب داد: نه ، پای حرف امام ایستادم . فقط مي ترسم دلم گیر خواهر کوچولوم باشه.آخه تو يک حادثه اقوامم رو از دست دادم و الان هم خواهرم راسپردم به همسایه ها تا درعملیات شرکت کنم.
مهر فقط یه روز وقت داره تا نفس بکشه و تمام! و‌ آبانِ با شکوه من آغاز ميشه از فردا ، و یاد حرف شاعر افتادم که ميگه لحظه دیدار نزديک ست ، باز من دیوانه ام ، مستم، باز مي لرزد دلم ، دستم. امسال آبان رو باید ثانیه به ثانیه نفس بکشم ، با صف طویلی از معجزه که انتظارمو ميکشه.ماه قشنگ من فردا شروع ميشه، دروغ نگم تپش قلبم تندتر ميشه وقتی بهش فکر مي کنم ، در بند عدد سن و سال نیستم با اينکه هنوز در کودکی سیر مي کنم اما از پیری نمي ترسم ، من از زندگی بی لذت، از
دیشب یاد فیلمي افتادم که توی کوچکی دیدم و سر حد مرگ ترسیدم و بخاطرش کلی روانشناس من رو بردن افتادم گفتم یه بار دیگه هم ببینمش تیتراژ رو که گذاشتن گریه ام گرفته بود مي گفتم مي ترسم نمي خوام ببینمش متوقفش کردم بعد دوباره وسوسه شدم که ببینمش و گذاشتمش ولی فقط تا وسط فیلم اونم کلی مي پریدم بالا و عضلاتم از ترس منقبض ميشد و مي گرفت و نفسم بالا نمي یومد و نمي دونم چه مرضی توی من افتاد که با ترسم بجنگم و ببینمش بعد امروز هم توی خونه تنها بودم توی حمام
عشق تو گرفت از تن من تاب و توان راترسم که به پایان نرسانم #رمضان راباید که به دادم برسد آن که به من دادلبریزتر از ظرف دلم اين هیجان راتا چند فقط طوطی خوش‌خوانِ تو باشمانکار کنم اين غم حاجت به بیان را؟يک بار به من گوش کن ای سنگ صبورمتا پُر کنم از قصه‌ی تو گوش جهان راآن وقت تو مال من و من مال #تو باشمبا جذبه‌ی يک اخم برانم همگان را
هر نسیمي که نصیب از گل و باران ببرد مي تواند خبر از مصر به کنعان ببرد آه از عشق که يک مرتبه تصميم گرفت: یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد وای بر تلخی فرجام رعیت پسری که بخواهد دلی از دختر يک خان ببرد ماهرویی دل من برده و ترسم اين است سرمه بر چشم کشد،زیره به کرمان ببرد دودلم اينکه بیاید من معمولی را سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد مرد آنگاه که از درد به خود ميپیچد ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه باید اين قائله ر
عادت شده که هر وقت نای نوشتن ندارم، ميام و اينجا مي‌نویسم؛ الانم روش.حتی نميدونم اتفاقی که افتاده رو چطور توضیح بدم. قلبم از ناراحتی و غم به شدت درد مي‌کنه.هیچ خبر خوبی سراغمونو نمي‌گیره. از فرداها ميترسم و هیچ پیشبینی‌ای راجع بهش نداشتم. واقعاً ميترسم. دلم خونه.ده روز هم نشد. همين!جمعه شب، بیست‌وپنجم بهمنماه ۱۳۹۸
کار به جایی رسیده که از شعر های خودم مي هراسممي ترسم به روی خودش نیاورد و تورا ممنوع مطلق کندتا دست های من هیچ وقت برای تو نرقصند و چیزی ننویسندميخواهم به نوشتنت ادامه دهماما مي ترسم شعری شوی که خیال همه خاطره ها را راحت کند و دیگر تو را پیدا نکنميا شاید من نباید شاعر باشمبیا و از اين شعر های لعنتی بیرون بیاکنار من بنشین تا من برایت کتابی بخوانم و چایمان هیچ وقت یخ نکندتو از سبک سهراب بگویی و من از خواندن کتاب دل نکنم برایتتو دوباره چای بریزی
مکانیسم دفاعی من در موقعیت های مختلف نوشتن است. البته بعد از شوخی که دم دستی ترین کاری ست که در لحظه مي توانم انجام دهم. اما حالا مدت هاست نمي نویسم. از کلمات مي ترسم. از قدرت کلمات وقتی کنار هم ردیف مي شوند. از گذشته فراری شده ام و از آینده مي ترسم. گذشته ام آنقدر سیاه و تار است که گاهی خدا را برای تیرگی اين روزها شکر مي کنم. اما حالا تحت فشار درد فردا و روز های بعد هم قرار گرفته ام. وضعیت غریبی ست. درد امانم را بریده. پاهایم دیگر توان تحمل بدنم را ن
به دیدارم بیا هر شبدر اين تنهایی تنها و تاريک خدا ماننددلم تنگ استبیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخندشبم را روز کن در زیر تن‌پوش سیاهی‌هادلم تنگ استبیا بنگر چه غمگین و غریبانهدر اين ایوان سر پوشیده وین تالاب مالامالدلی خوش کرده‌ام با اين پرستوها و ماهی‌هاو اين نیلوفر آبی و اين تالاب مهتابیبیا، ای هم‌گناه من درين برزخ، بهشتم نیز و هم دوزخبه دیدارم بیا، ای هم‌گناه ای مهربان با منکه اينان زود مي‌پوشند رو در خواب‌های بی‌گناهی‌هاو من مي‌م
روزی شخصی در حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون اين كه متوجه شود از بین او و مُهرش عبور كرد. مرد نمازش را قطع كرد و داد زد هی چرا بین من و خدایم فاصله انداختی. مجنون به خود آمد و گفت: من كه عاشق ليلي هستم تو را ندیدم، تو كه عاشق خدای ليلي هستی چگونه دیدی كه من بین تو و خدایت فاصله انداختم؟ نماز موضوعی است که متدیان، بسیار با آن سر و کار دارند اما مواجهه‌ی افراد مختلف با آن متفاوت است. نماز برای بسیاری دغدغه‌ است اما دغدغه‌ای آزار دهنده که ت
سلام خدا جون خب راستش همه اين حس ها رو دارم چرا ؟ چون نمي خوام ادامه بدم اين راه رو خدایا خوشم نمياد ازش دوسش ندارم چيکار کنم خو خدایا یه سوال ابرشوکه نبردم ؟ بزدم ؟ خدایا منو ببخش اگه ابرشو بردم خدایا از من هم درگذر خدایا خب حالا فهميدم حرفت چیه اين که بجنگم اما نوکرتم چرا تو چیزی که دوست ندارم؟!!!! خدایا کم نیارم؟!!! خدایا من مي ترسم مي ترسم از اين مدرسه اخراج شم خدایا خودت کمکم کن توی اين چند روز خواهش مي کنم خدایا ممنونم
پاییز که ميشه دلتنگی و روز های تیره و نم پا روی قلبم مي گذارد. روز هایی که صدای ابی و لیوان چای هم دم من است و من . منی که دلتنگم و دلم آشوب مي شود . هميشه احساس تنهایی با من بوده و هست. گاهی احساس مي کنم که باید کوله باری ببندم و به کلبه ای بروم . به جایی که من باشم و هیچ کس ! جایی که لب پنجره بنشینم با قهوه ام. و بنویسم. از تمام چیز هایی که هميشه مي خواستم بنویسم و جراتش را نداشتم . انگار هميشه دچار خود سانسوری مزمنی هستم. انگار حتا ته دل مي ترسم به ا
آمدی وشعله های عشقت راروشن کردي ووجودم راسوزاندی ودرمقابل فقط ميگویی سکوت سکوتقبول ندارم عادلانه نیست معمای يک طرفه طرح ميکنی وجواب ميدهی ومراپشت دیوارهای پرازچراتنهاميگذاری؟!!!!رسم عشق وعاشقی اين نیست که مجنون بیایدودل ليلي راهمراه کندودرکوره جاده های تنهایی رهایش کند!!!پرازدردم،طوماری ازگفته های مبهمت رابردوش ميکشم وتودرمقابل همه اينهافقط ميگویی.نقطه برای من جواب نیست
من در پی رسیدن به بزرگترین آرزوی زندگیم هستم همه عمر تلاشمو واسه بدست آوردنش کردم اما حالا که حس مي کنم خیلی بهش نزديکم مي ترسم مي ترسم قدمي به سمتش بردارم و چیزای باارزشی رو که دارم از دست بدم خدایا همين لحظه همين جا از همين تریبون اعلام ميکنم :) اگه قراره بزرگترین آرزوی زندگیم بیشترین هزینه رو واسم داشته باشه ن م ی خ و ا م ش فقط همين!
_______________________________________________________________________________________ مجنون‌ اگر باشد، جهان‌ خالي‌ ز لیلا نیست‌ مجنون‌ عاشق ‌پیشه‌ای‌ در شهر، اما نیست مجنون‌ معمایی‌ ست‌ مثل‌ عشق‌ پیچیده‌ دیگر كسی‌ در فكر حل‌ اين‌ معما نیست مجنون‌.! هزاران‌ سالِ نوری‌ باد او را برد از جنس‌ مجنون‌ هیچ‌ مردی‌ اين‌ طرف ها نیست‌ افسانه‌ مردی‌ بود روزی‌، نام‌ او مجنون‌ نامش‌ درون‌ قصه‌ها امروز حتّا‌ نیست‌ بر شاخه‌ مي ‌رقصد غزل - سیبی‌ به‌ نام‌ عشق‌ دستی‌

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

ژیوار تک طوس ساخت مدرسه ای با نشاط