نتایج جستجو برای عبارت :

خسته از نشسته خوب پاک آن

بسم الله الرحمن الرحیم من از این نفس ، از این بی سر پا خسته شدمخودم ازدست خودم آه خدا خسته شدماینکه هر روز بیایم تو مرا عفو کنیبروم باز خطا پشت خطا خسته شدممن از این چشم که جز تو همه را می بینداز همین کوری و این منظره ها خسته شدمبه همه وعده جبران محبت دادمجزتو ای خوب. از این رسم وفا خسته شدملا اقل کاش دمی شکر گذارت بودممن از این لال زبانی به خدا خسته شدمای که ناگفته همه حاجت ما رادادیقسمتم کن بروم کرببلا خسته شدم+لطفا هرکسی اینو داره میخونه.
مهرانا رو مبل چرخون نشسته و با دستاش بازی می کنه . زیر چشمی نگاش کردم . معلوم بود تو مغز کوچیکش داره یه چیزایی می چرخه . مامان ؟ جانم ؟ خیلی طول کشید تا بزرگ شدی مامان شدی ؟ اوم . نه چطور مگه آخه من دیگه خسته شدم من و محمد زدیم زیر خنده رفتم کنارش و بغلش کردم .گفتم چرا خسته شدی آخه ؟ میخوای بزرگ بشی که چیکار کنی ؟ میخوام بچه از دلم به دنیا بیارم بچم حس مادی درش شکل گرفته . دنیای مهرانا دنیای قشنگیه که از تماشای اون لذت می برم
باز هم وبلاگ و دیوار تنهایی من خیلی وقت است که دیگر به خودم هم سر نمی‌زنم. فکر می‌کنم مدت هاست رفته‌ام حتی از خودم. چنان خسته و بی‌تفاوت که نه به زبان می‌آید و نه می‌خواهم که بیاید. گاهی آدم خسته می‌شود. خسته از تکرار مکرر روزاها و شب هایی تکراری تر از آن‌ها خسته از لعاب های دروغین و دل هایی به سختی دل دیوار خسته از همه فردا هایی که امروز را برایشان سر بریدم خسته از همین واژه‌ها خسته‌‌م از همه نمود ها و وانمودها خسته‌م از رفع تکلیف ها خست
خسته ام خسته مثل مردی کهزنده برگشته از نبردی کهآخرین تیر مانده در سینهرد خونین نعش سردی کهروی دوش زمین کشیده تو راباد و باران نشسته گردی کهتلخ سیگارهای خاموشمناتوان از شکست دردی کهکشته در من امید روییدنشعله پایان برگ زردی کههرکه بازنده بود می افتدتاس تنهای تخته نردی که. 
به فدای روی ماهت، به دو چشم خسته توبه مواصل نگاهت، به دل گسسته توبه چنار سرو قدّت، که رسیده آسمان رابه درخششی که دارد مه رخ نشسته تو به دو دست مهربانت به قدوم نازنینتبه دری که شد گشوده به دو دست بسته توچه کند قناری دل که نبرده ره بجاییکه فقط رها شود او به دو دست رسته تو نرود پرنده دل بجز آسمان کویترود آسمان هفتم ز جدار جسته تو به شب سیاه زلفت که رسیده آسمان رانرسد شکسته دستم سر زلف دسته تونه شود به نام پیدا، نشود بکام شیرینبجز آن عسل که ریزد ز
 من خسته ام خسته از دردهای ناگفتنی وخسته از سکوتی جانکاه خسته از کاسه ی صبری که لبریز شده آیا می شود با دانه های اشک خانه ای ساخت بهر تنهایی خویش شاید آن جا بتوان آزاده بود و آزاده مررررررررد سوگند نوشت : آبجی مریم خیلی دلم برات تنگ شده  +چنان دق کرده احساسم میان شعر و تنهایی که حتی گریه های بی امانم ،گریه می خواهد  
پرنده جان!.پرنده جان! چه کسی بال نازنین تو بستهکه رفته ای به کناری غریب و غمگن و خستهگرفته ای و دل من ز انده تو گرفتهنشسته ای و دل من به ماتم تو نشسته7شکسته باد دودستش، گرفته باد دل اوکسی که سنگ زده پای کوچک تو شکستهگسسته باد دلش از امیدو عشق هر آن كوز فوج همسفرانت تو را، ز بغض گسستهاز آن گروه پرنده، که بر بلندیِ آبیچه مهربان چه صمیمی پرند دسته به دسته+ گشوده ام پرت اینك، بپر به اوج که چون من،مصیبتی است، گشوده پر و هنوز نرسته. رضا افضلی یا
تا ۳ و نیمِ صبح حرف زدیم!دلم میخاد همه ی چت های بامزمونو نگه دارممث بقیه عادی حرف نمیزنیم!بیشتر اون از امید و زندگی میگهمنم با طعنه و کنایه و مصرع و بیت جواب میدم!هنوز زوده ک بگم دوسِش دارم؟ پاسها از شب گذشته است.میهمانان جای را کرده اند خالی. دیرگاهی استمیزبان در خانه اش تنها نشسته.در نی آجین جای خود بر ساحل متروک میسوزد اجاق اواوست مانده.اوست خسته."مانده زندانی به لبهایشبس فراوان حرفها امابا نوای نای خود در این شب تاریک پیوستهچون سراغ از هی
خسته ام، حتی از شعر هم، حتی از فکر کردن به تو هم، شوخی که نیست، کوه فراموش کردن تو را کنده ام، خسته ام، از کسانی که دوستشان ندارم، چون شبیه تو نیستند، خسته ام از تو، از خاطره تلخ روی گردادنت، از سختی های دل بریدنم، از شب های گریه و بغض و آه، از روزهای دلتنگی حسته ام از خود را به بی تفاوتی زدن، گذشتن از تو، گذشتن از خودم خسته ام از انتظار، انتظار تو ولی نه، از تو می ترسم، از دوست داشتنت می ترسم خسته ام از انتظار کسی که از راه برسد که شاید کمی شبیه ت
گیرم که در باورتان به خاک نشسته‌امو ساقه‌های جوانم از ضربه‌های تبرهایتان زخم‌دار استبا ریشه چه می‌کنید؟گیرم که بر سر این باغ بنشسته در کمین پرنده‌ایدپرواز را علامت ممنوع می‌زنیدبا جوجه‌های نشسته در آشیان چه می‌کنید؟گیرم که می‌کشیدگیرم که می‌بریدگیرم که می‌زنیدبا رویش ناگزیر جوانه‌ها چه می‌کنید؟خسرو گلسرخی---تمام بغض قناری‌ها صداتو ترسوندهاجاق کینه‌ی پاییزی گُلاتو سوزونده تو اون ستاره‌ی خاموشی که خواب تو رو بُردهپیام سرخ ش
از روزی که تو رفتی پریده رنگ شادی اما خورشید میتابه مثل یه روز عادیچطور هنوز پرنده داره هوای پرواز چطور هنوز قناری سر میده بانگ آوازمگر خبر ندارن تو رفتی از کنارم چرا بهت نگفتن بیتو چه حالی دارمبه چشم خسته من آسمون از سنگ شده لعنت به این تنهایی دلم برات تنگ شدهآفتاب نشسته روی گلهای سرخ قالی خیال تو کنارم تو این اتاق خالیعطر تنت پیچیده توی اتاق خوابم با تو چه جون گرفته ترانه های نابماز تو هزارتا قصه چه جاودانه ساختم قلب پر از غرورو چه عاشقانه
خسته صدامای خسته ای دل هاخسته ام از ته دلخسته ام از با تو بودن هر روزتمام آن ساعت مقدس ات مرا نابود کردعمر سوخته ام کجاست تو کجا و داستان ما کجاستسال آغاز بهاری ات همان اول خوش نبودسال ها گذشت حسودان در کمین گرفتارهایمان خواب آرام نداشت اندیک قصه دو قصه چند قصه شد اما مرا دیوانه خوانداندنه عزیز من دیوان نسیتم. مرا بیمار میدانند.صدای ناله ندارم.اما دل شکسته هنوز صدای من را در دل خود جای دادهبه کدام در بگم. مقصر کسیتعمر من سوختتو هم از فراغ دیدا
شوق دیدار تو را دارم نمی آیی چرا؟ مثل باران ، تند میبارم نمی آیی چرا؟ خسته ام از درد ، از آهنگ های بیکلام خسته از آهنگ گیتارم نمی آیی چرا غرق در کابوس میمانم مجال خواب نیست من چرا تا صبح بیدارم؟ نمی آیی چرا؟ ای دوای درد قلبم، خسته ام از زندگی بی تو در بستر گرفتارم نمی آیی چرا
پیرمرد همه ی توانش را به کار گرفت؛ تتمه ی جانی که برایش از سال ها مانده بود. خسته بود. خسته از سال ها نشستن؛ خسته از سال ها در آرزوی چیزی بودن، و نجنبیدن، و ترسیدن! خسته از آن همه خمودگی و رویاهایی که، #رویا مانده بودند. از جاش بلند شد؛ با آخرین توان، با تمام توان! با خود گفت: "کاش سال ها قبل این کار رو کرده بودم، کاش کبک نبودم انقد؛ شاید الان رسیده بودم". و با این حرف رکورد ای کاش های معروفش را شکاند.
سلام ! خوبی خدا ؟ خسته نباشی !؟ نمیدونم چی بگم این روزا دیگه از همه طرف داره بهم فشار میاد دیگه خیلی خسته کننده شده مردونه خودت خسته نشدی چپ و راستمون کردی بسه دیگه یخورده حال و هوامونو عوض کن من که خوابیدم فردا صبح هم به امید تو بیدار میشم
چه‌قدر دل‌م تنگ شده است برای این‌که دوباره کودک باشم. نه این‌که وماً برگردم به دوران کودکی جسمی بل‌که برگردم به دوران کودکی روحی؛ به دوران کودکی کردن. دوست دارم دوباره خیلی ساده با همه چیز برخورد کنم. ساده بخندم، ساده گریه کنم، ساده دوست داشته باشم، ساده قهر کنم، ساده آشتی کنم، ساده فکر کنم، ساده تصمیم بگیرم، ساده آدم خوبی باشم، ساده نماز بخوانم، ساده قرآن بخوانم، ساده حرف بزنم، ساده گوش بدهم و ساده نفس بکشم. از این همه پیچیده‌گی بزرگ
از روزهایم اگر سراغ خودم را بگیرم به این لحظه طولانی میرسم. دیر وقت است. خسته ام. در محل کار نشسته‌ام. به جای خودم و همه اضافه کار مانده‌ام. خودخواسته کارهای عقب افتاده همه را انجام می‌دهم. کار و خستگی مسکن خوبی است. قسمت‌های بیکار مغز را از کار می‌اندازد. آنقدر بی‌حس می‌کند که اگر همین الان آقا اکبر زنگ در را بزند و بگوید حالا که کار همه را انجام میدهی می‌شود امشب به جای من محل را جارو بزنی، نه نمی‌گویم.
هرگز بچه دار نخواهم شد.ممکن است خیلی کارها انجام دهم اما هرگز بچه دار نخواهم شد.بدنم خسته است. بیشتر روز را پشت صندلی شرکت نشسته ام اما کف پاهایم گزگز میکند. شبها میخوابم اما خسته تر بیدار میشوم. یک قوطی ویتامین دِ خریده ام. یکی را هم خورده ام. امیدوارم از آن باشد. دلم مشت و مال میخواهد.من زنی قوی و عالم به قدرتم هستم، در عین حال که زنی خسته و عالم به آن نیز هم.همه ی فکر و ذکرم شده مهاجرت. بروم. کار پیدا کنم و بعد از آن خستگی در کنم. انگار هیچ چیز جز
انشای کسی در سکوت فریاد می‌زند تقدیم به شما عزیزانکسی در سکوت فریاد می‌زندای غصه مرا دار زدی خسته نباشی آتش به شب تار زدی خسته نباشیای غصه دمت گرم که در لحظهٔ شادیبا این رگ من تار زدی خسته نباشیای غصه عجب زخم زدی بر دل زارمبا شوخی و با خنده زدی خسته نباشیای غصه عجب.این عجب نیست. چه عجب؟!عجب آن است که چش بیند و دل باور نکند.عجب آن است که دل بشکند و یار باور نکندوبلاگ HAKIMAN
در تارکی نشسته ام، دوست دارم یک شمع کنارم روشن باشد.  لشکر رها شده گوزن ها در دشت پشت پنجره یورتمه میروند برای خوردن اندکی شبدر. خسته ام، زل میزنم به گلدان روی میز  و فکر میکنم عشق به طبیعت کهن ترین رابطه عاشقانه میان انسان ها باشد  خسته ام، میخواهم خودم را با موضوع عشق سرگرم کنم. عشق کلمه ایی که خیلیا باور دارند بی معناست یا به قول خودشان اعتقادی بهش ندارند  بعضیا فکر میکنند تجربه اش کرده اند  بعضیا میخواهند تجربه اش کنن  عشق یک اتم ناگ
انسان این خصلت ناپسند رو داره، که وقتی متوجه میشه برای یکی، مهمه. اخ که وقتی متوجه میشه. کجای برگه ی کیهانی نوشته که این اهمیت، همیشگی خواهد بود؟! خودتون رو- خودمون رو چرا اخه از چشم میندازیم؟ادم توی یه نقطه خسته میشه. خسته میشه آدم. خسته شدم و بدرک !
از تو با آیینه میگم. از توبا ستاره میگم
از نگاه مهربونت از چشات دوباره میگم
آخ چقدر سخته جدایی.آخ چقدر سخته تنهایی
تشنه ی عشق تو هستم. چشمه ی من تو کجایی
من هنوز یه بیقرارمخسته از این انتظارم
بی تو بارونیه چشمام زخمی از این روزگارم
بی تو کوچه بی تو جاده بی تو دنیا  رو نمی خوام
بی تو از همه بریدم عشق من.  من تو رومیخوام
هنوز دلتنگت هستم توهستی باور من
توهستی تکیه گاهم پناه آخر من
توی این روزای تاریک توی این شبای خسته
هنوزم عاشق تو به
خداحافظ ای همنشین همیشه خداحافظ ای داغ بر دل نشسته تو تنها نمیمانی ای مانده بی من تو را میسپارم به دلهای خسته تو را میسپارم به مینای مهتاب تو را میسپارم به دامان دریا اگر شب نشینم اگر شب شکسته تو را میسپارم به رویای فردا به شب میسپارم تو را تا نسوزد به دل میسپارم تو را تا نمیرد اگر چشمه واژه از غم نخشکد اگر روزگار این صدا را نگیرد خداحافظ ای برگ و بار دل من خداحافظ ای سایه سار همیشه اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم خداحافظ ای نوبهار همیشه.
بالاخره بعد دو هفته ی سخت اومدم صرفا اعلام حضور کنم اینجا خاک نخوره.ولی ذهنم انقدر بسته و پر شده که خبری برای گفتن نیست.امروز سوار تاکسی که شدم بیام خونه سلام کردم به خانومی که جلو نشسته بود و یهویی دیدم اوا این که ستاره ئست. و کل راه تا خونه رو با هم حرف زدیم. و شاید جزو بهترین اتفاقات این چند روز بود این ملاقات کوتاه چند دقیقه ای.زندگیتون پر باشه از این لحظات ناب کوتاه.و سعی کنین بخندین تو این روزای سیاه. توی این ایران خسته.
جمعه به سوی شما چشم به راه بسته امکعبه اگر رفته ای بیا بسوی دل خسته امکعبه ی من بیا تا هر روز دور شما بگردمکعبه که جمکران شد کعبه هوس کردمسرّ شما گویند به چشم ما نهان استور نمیکشد عقل سرّ دلم خزان استگر ره دراز است قسم به جان خستهبیا به سوی دلم که چشمان پینه بستهبیا کین خستگی در صیرتم نهان استگویند مردم به من این از کافران استخسته شده قلب من قسم به چشم ترمبیا سرّ نهان گو به چشم و دست و سرمصیرت بیا نشان ده پرده بیا و برگیرباشد زین جهان شاید کسی پ
دلم هم صدای سیاهیه عزات میخونه میخاد تا نفس داره پای غمات بمونه دلم دلم دلم. دلم دله ساده و خسته همون دله به غم نشسته میخاد بخونه از غم‌دوریت اقا جدایی بسه بسه (حسین سالار قلب زینب) میخام سرمو ‌روی ایوون طلا بذارم بیام پایین پای تو ‌دلموجا بذارم حرم حرم حرم. حرم رویای نا تمومه زیارت همیشه ارزومه حسرته دیدن چشمات اقا ببین توی بغض‌گلومه (حسین سالار قلب زینب)
برسنگ قبر من بنویسید خسته بود اهل زمین نبود نمازش شکسته بودبرسنگ قبر من بنویسید شیشه بود تنها از این نظر که سراپا شکسته بودبر سنگ قبر من بنویسید پاک بود چشمان او که دائماً از اشک شسته بودبر سنگ قبر من بنویسید این درخت عمری برای هر تیشه و تبر دسته بودبر سنگ قبر من بنویسید کل عمر پشت دری که باز نمی شد نشسته بود
خسته‌ام.خسته از زیر پای خودم بودن.از دیگران گله ندارم، حتی از خودم شکوه نمی‌کنم. فقط خسته‌ام کمی.از تکرار ِ نگاه ِ خودم به زیر ِ پایِ خودم. رد نمی‌شوم از خودم حتی که به خودم برسم. دائم می‌روم و برمی‌گردم گاهی به بهانه‌ی مرور و گاهی به سودایِ عبور.عمر آدم کم است. از عمرم کمی رفته و کمی مانده شاید. چه دور مانده ام از جایی که دوستش دارم. و این غربت و پابسته‌گی حالم را گرفته کرده.چشمم باز شده اما غبارهای رفته در چشمم اشکم را درآورده و خون به چشما
انار،معشوقه ی پاییز است ردِ نگاهش را از آن سویِ بی قراری چشمانِ شهریور گرفته تا این سویِ بی خوابیِ پلک های یلدا شرم گونه هایِ انار، نشسته بر زردیِ سیمایِ جنون زده اش و آغوشِ دستانش، تار و پود عشق می بافد برای تنپوشِ شاخه های عریان و به خزان نشسته ی درختانشپاییز،فصل دلداگیهاست، زمین انگار گمشده ای در قلبِ خود دارد،در دلِ بهار هم که باشد،دلشوره ی پاییز دارد دلشوره ی رنگهایِ مجنونش دلشوره ی غروبهای به تب نشسته اشو‌من دستانم را به ضیافتِ یا
دوست‌دارم با جزئیات بگویم چه شد اما بی‌اندازه خسته‌ام. این را درحالی می‌نویسم که ۱۱ صبح وقت شروع انتخاب سختی کشیدن بود؛ یعنی چند دقیقه‌ی دیگر. دیشب را تا صبح بیدار بودم و یک لحظه خواب به چشم ندیدم؛ خیلی جدی فکر کردم و فهمیدم این فرصت طلاییِ زندگی‌ام را برای هزاران عملی که می‌شود انجام داد، نباید برای درس‌خواندن و اضطراب بودن در محیط‌های پر ریسک خراب کنم. من خسته‌ام. واقعا خسته شده‌ام. زندگیِ واقعیِ من دیگر این‌چیزها نیست.

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

دلنوشته های یکی زتدگی آرام