نتایج جستجو برای عبارت :

دوستی خاله خرسه

دوستي خاله خرسه
وقتی با یه نفر درد و دل میکنیو هر چی تو دلت هست و نیست رو واسش تعریف میکنیو اونو مخزن اسرار خودت میدونیولی چندین روز بعد بیاد بگهتو ساده ای و میترسم یه اتفاقی واسم بیفته و بیا دوستيمونو کات کنیمبه چنین دوستي هایی چی میگن؟دوستي خاله خرسه؟چیز تو این زندگیچنین دوستي ها و رابطه هایی رو باید گِل گرفت!به قول حدیث:صمیمیت بیش از حد نکنید!اعتماد بیش از حد نکنید!انتظار بیش از حد نداشته باشید^^ پی.نوشت:تو جوابِ حرف حدیث گفتی چرته! ولی من با گوشت و پوستم د
سری داستانهای خاله زینب عید غدیر عید بود مدارس تعطیل و وقت خوبی بود برای جمع شدن دور خاله زینب تو کوچه که به طرف خونه خاله میرفتم در یکی یکی دوستا رو زدم و خبرشون کردم برای جمع شدن و گوش کردن به خاطرات خاله یکجورایی معتاد حرفهای خاله زینب شده بودیم و هر روز برای رفتن کنار خاله زینب عجله داشتیم اونروزها عید غدیر خونه سیدها میرفتیم پول سیدی میگرفتیم و شیرینی میخوردیم مامان اماده شده بود که بریم عید دیدنی ولی من اصرار داشتم اول خونه خاله زینب و
به نام خدا یکی از فامیل های پدری ام رفته خواستگاری دختر خاله ام که به ترتیب از بالا به پایین دخترِ کوچک تر از منه خانواده ی مادریه . شاید باورش براتون سخت باشه خاله ام یعنی مادر همین دختر خاله فقط سی و چهار سالشه . اگه جواب مثبت بدن میشه مادرزن ! دختر خاله ام هم داره هجده رو پر میکنه . دختر خاله ام خیلی دختر خوبیه و حقش یه زندگی خوبه . اصلا دختر شلوغ کار و پر حاشیه ای نیست . سرشو انداخته پایین و زندگی شو میکنه .
از سری داستانهای خاله زینب عید قربان با کنار زدن چادر سنگین جلو اتاق و وارد شدن به داخل اتاق و ادای سلام بلند به خاله زینب و شنیدن جواب سلام دختر مهربانم پس بقیه کو گفتم خاله یکم زودتر امدم برات گوشت قربوونی اوردم خدا به من یک داداش داده اسمش رو مجید گذاشتیم وبابا گوسفند قربانی کرده مادربزرگم این گوشت رو هم برای شما داد خاله خندید گفت من که نمیتونم بپزم ببر بده به مادر بزرگت بگو برام بپزه گفتم چشم حالا بگو چی دوست داری بپزه خاله گفت خیلی دوست
سال‌ها فکر می‌کردم رمز موفقّیت انسان دو چیز است: دانایی و توانایی؛ چون دانای ناتوان، توان انجام کاری ندارد و توانای نادان، همان احمقی است که قصّه‌اش را تحت عنوان خاله خرسه خوانده‌ایم.اما امروز به یاد آوردم که فردوسی گفته است:توانا بود هر که دانا بودبنابراین دانایی رمز موفقّیت است.اگر نادان به وحشت سخت گویدای برادر تو همان اندیشه‌ای
به نام خدا یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود در زمان های قدیم، توی شهر اصفهان پیرزنی زندگی می کرد که از بس خوب و نازو خوش اخلاق بود، به او خاله نازنین می گفتند. خاله نازنین یک خانه ی کوچک داشت.
Gisoo Alikhah: از سری داستانهای خاله زینب گنج سیاه و سفید باز روز دیگه تکرار اتفاقات پیش درامد قصه های خاله زینب جارو کردن زمین نمناک تنها اتاق خاله زینب و گذاشتن چای عصرگاهی و چیدن پیتهای حلبی دور تخت چوبی روسی بلند جایی که خاله زینب دراز کشیده بود و گاهی شانه کردن موهای خاکستری بسیار بلند خاله و بافتن انها گاهی برای ایجاد ذوق در روزهای بهاری گذاشتن گل محمدی گوشه چهارقد مرمر سفیدش چقدر عطر این گل رو دوست داشت امروز کاسه سفالی ابی کوچک بدست داشتم
خواهرزاده ام از مدرسه اومده می گه خاله امروز تو مدرسه فر و لایت کردم. من :|-خاله فر و لایت؟ -آره، حالم از بوش بد شدمی بینم موهاش که خوشبختانه نه فر شده، نه لایت. می گم بگو ببینم چطوری فر و لایت کردی عزیزم؟می گه: همون که واسه پوسیدگی دندونه دیگه- :)) فلوراید خاله جون، فلوراید
دیروز عصر رفتم گلفروشی و برای اومدن خاله از سفر، گل گرفتم و بعدش هم ساعت هفت و نیم رفتیم خونه خاله و بعد از شام رفتیم فرودگاه و خاله رو اوردیم خونه و یه شب خوب کنار همدیگه داشتیم. امروز که اومدم سرکار، همکارم واحد مالی باز یک هفته مرخصیش رو تمدید کرد و من مجبورم این یک هفته ی کاری رو کارش رو انجام بدم. امروز اداره نسی، صبحانه کاری بوده و عکسش رو توی استوری اینستاش دیدم و خیلی شیک و مجلسی بود و کاش اداره ما هم همکارهامون بهتر بودن حتما یه صبحانه
دیروز مراسم ختم خاله مهربانمان بود. پس از گذشت 85 سال از عمر ایشان و در کهولت سن به دیار باقی شتافت و آخرین نگاهش همیشه در خاطرم خواهد ماند.خاله ربابه جانروحت قرین رحمت پروردگار و در آرامش ابدی بادرحمت خدا را پذیرا باشراستی به دده شهربانو، کلصفر و بابام و همچنین دائی اکبر درود ما را برساندوستت داریم 
دیشب تولدم بود. بابایی شدیدااااااااا غافلگیرم کرده بود. کیک و گل و . . واسه دفعه اول وقتی ازت خواستیم شمع ها رو فوت کنی، هرچی فوت میکردی اونقدر قدرت نداشت که شمع ها رو خاموش کنه. خاله جون از طرف مقابل تو فوت میکرد. وقتی شعله شمع یه ذره میومد سمت تو، میترسیدی.صبح هم که بردمت مهد گفتی: بابا . بعد شروع میکردی به فوت کردن با ترکیبی از کلمات و اشاره میگفتی: بابا دیشب شمع رو روشن کرد و من فوتش کردم.وقتی میخواستیم عکس بگیریم، دستت رو مثل یه آدم بزرگ که
سری داستانهای خاله زینب (عطر بوی سیب ) روز جمعه بود و مدارس تعطیل پدرم یک جعبه سیب درشت و اب دار به منزل اورد و وقتی تو اشپزخانه زمین میگذاشت به مادرم گفت که سیب ها را سفارش داده بودم از حاتم قلعه اورده اند بسیار اب دار و خوشمزه و ترد است واقعا همینطور بود بوی عطر سیب همه جا را پر کرده بود و اشتهای ادم رو قلقلک میداد ما بچه ها به طرف جعبه رفتیم و هر کدام سیبی زیبا انتخاب کردیم و بعد شستن مشغول گاز زدن شدیم موقع خوردن سیب یاد خاله زینب افتادم خوبه
خاطره ارسالی از آریا دختر خاله من که 27 سالش هست برام تعریف میکرد که مشکل خار پاشنه داشت. رفته بود یه دکتر که مرد بود. موقع معاینه کف پا ش، دکتر بهش گفته بود جورابت رو دربیار. دختر خاله من هم جوراب شیشه ای مشکی ساق کوتاه پوشیده بود روی تخت خوابیده بود و جوراب پای راستش رو دراورده بود. بعد دکتر پاش رو معاینه کرده بود بعدش خود دکتر جوراب پای چپ دختر خاله ام رو هم دراورده بود تا اون یکی پاش رو هم معاینه کنه.
Gisoo Alikhah: سری داستانهای خاله زینب شکوفه عشق در زندگی زینب وارد اتاقش شدیم بوی نم همه جا رو گرفته بود از گوشه سقف چک چک اب می امد بیرون از اون پرده چند لایه پارچه ایی کلفت باران می بارید و کمی سرد بود . لباسم کم بود و قطرات باران از تن پوش نازکم عبور کرده نسیم باد تنم را مور مور میکرد جلو بخاری هیزمی که تقریبا خاموش شده بود و نیاز به اضافه کردن هیزم داشت استادم و دو تا کنده بزرگ را داخلش گذاشتم خاله میگفت یک کم نفت هم از بالای بخاری بریز البته بریز
هنوز صدای موعظه های استاد در گوشم می پیچد که می گفت اگه طلبه نماز شب بخواند مردم نماز صبحشان را اول وقت می خوانند و اگر طلبه نماز صبحش تیغ آفتاب شد مردم نماز ظهر شان قضا می شود.حال دقیقا همین طور شده طلبه های بطله که با یک پیش قراول بد تر از خودشان بنام رحیم پور . 
وارد جدلی شده اند که ابتدا رهبری حضرت آیت اله ای را نشانه گرفته اند و اگر در خوشبینانه ترین حالت بگوییم همان داستان خاله خرسه و مگس می باشند و این نکته دقیقا در سخنان استادنا ال
روز25مهرماه98-پنجشنبه شب قراربود خاله زیبا بیاد شهرضا،اما متاسفانه پدرشوهرش حالشون خوب نبود ،نیومد وتصمیم گرفتیم فردا هم بریم عیادت و هم خاله زیبا را ببینیمبعداز کارم من رفته خونه  مامانجون ،کیانم اونجا بود،حاضرش کردم بابایی که اومد رفتیم خونه مامانجون فاطیعمه فریبا و زنموت اونجا بودن ،توام خیلی دلت براشون تنگ شده بودفردا صبح بهمراه مامانجون وبابایی رفتیم خونه خاله زیباخیلی خاله زیبا و عمو شهرام را دوست داری ،اما مثل دفعه های قبلی نبود
اومدیم خونه خاله،با خاله‌ها و دایییا نشستیمو گپی زدیمو خلاصه گذشت و خش گذشت. اینجا از کوچیك تا بزرگ نماز میخونن و حتی اگه مو پا نشم برا نماز خوندن همون کوچیکا میان میپرسن خاله عزیزه مگه نماز نمیخونی!؟و با جواب مثبتم پشت سرم راه میوفتن و کنارم صف میکشن برا نماز خوندن،میتونم بگم اون لحظه از بهتریناست واسم. دایی میپرسه عزیزه بلدی ماشین برونی!؟،میگم ها بلدم،میگه خا بشین پشتش ببینم،میشینم و استارت میزنم،دایی در رو باز میکنه و میگه نه نه بیا پای
پیمان دوستي را نگه دار، گرچه دیگری آن را نگه ندارد . امام علی علیه السلام دوستي و مهربانی با دیگران » رسول خدا صلى الله علیه و آله : رَأسُ العَقلِ بَعدَ الإِیمانِ بِاللّهِ عز و جل التَّحَبُّبُ إلَى النّاسِ؛ اساس عقل، پس از ایمان به خداى عز و جل، دوستى با مردم است. خصال: ۱۵ / ۵۵ ؛ دوستي در قرآن و حدیث، ص
توی تمام عمرم هیچ وقت خاله ام را به این اندازه خوش حال ندیده بودم. تمام مدت وسط مجلس ایستاده بود و می خندید و توی مراسم عقد خودش با خوش حالی می رقصید. تا همین چند ماه پیش تا قبل از اینکه این آقای داماد سر و کله اش توی زندگی خاله ما پیدا بشود خاله ام همیشه به شدت افسرده بود. به سختی می شد کاری کرد که علاقه ای به هیچ چیزی نشان بدهد. از وقتی آقای داماد آماده شده تمام و کمال هدف زندگی خاله جان و خاله جان همیشه می خندد و ذوق می کند. وقتی به تغییرات یکهویی
پنج سال پیش بود، امتحانات پایان ترمم با رفتن الی همزمان شده بود و ما خونه‌ی خاله بودیم. حسین شش ماهه بود و شب رفتن الی دوتا از دوستای صمیمیش اومده بودن اونجا، الی لپ‌تاپش رو پر کرده بود از عکس‌های خانوادگی و دوستانه و آهنگهای پرخاطره. و لحظه‌ی رفتنش چقدر سخت و پر ابهام بود. یه دختر تنها بدون بورس تحصیلی و فقط با پذیرش از دانشگاه توی شهری از آمریکا که حتی یک هموطن توش نبود قرار بود تحصیل کنه. تنها رفت. و پنج سال اونجا تنها موند و خاله به ه
+خاله(یک سال فرقمون ولی از وقتی یادم خاله صدام می‌کنه) --جانم +کاش من مثل توبودم!! --یعنی چی مصی +همین جوری دیگه بی خیال و بی احساس و مستقل از خانواده تو تنهایی باخودت حال می کنی جون می ده برای رفتن و زندگی مستقل تو ی کشور دیگه اونوقت دست دست نمی‌کردم برای رفتن (ماه دیکه امتحان آیلسش می ده. مقاله اشم اماده است.) من
الان که برات می رسم یه خاله ی 28 ساله متاهل هستم که به دور از خانواده ی عزیزم نزدیک به 1 سال و نیم است در کنار همسر مهربانم در پایتخت زندگی میکنم راستش خواهر زاده ی عزیزم دانا جان متن خاصی قرار نبود بنویسم اما نا خداگاه یه جور عجیبی احساسی شده ام و اشک تو چشمامم حلقه زده یاده تمامه خاطرات مشترکمون بخیر. من با تو عاشق ترین بودم. لذتی که از داشتنت داشتم رو هیچ وقت فراموش نمی کنم. یه جور حس مادرانه .
سلام عزیزم تولدت با حضور خاله هات و الناز در مهد با خاله های مهد برگزار شد خوب بود. کیکت باب اسفنجی بود که خیلی هم قشنگ شده بود.کادو هاتم بابا جون برات یه حساب بانکی.نارسیس یه خرس خیلی ناز با یه ساپورت خاله یلدا یه بافت طوسی و زیبا بهت هدیه داد و خاله بهار هم سه تا پازل خیلی قشنگ خرید خاله مریم هم یه عروسک باربی برات گرفت. دست همشون درد نکنه. برای نهارم با خاله ها رفتیم خونه خودمون.عکس و فیلم های جشنتم موجوده. ولی سال بعد انشالله دلم میخاد خونه خو
چند روزه دیگه دانشگاه مرخصی داییم صادر می کنه و داییم میتونه برای 2ماه بیاد ایران ؛ هم زمان هم باهاش خالم میاد . خاله و داییم توی یه روز میان اینجا ، این یعنی شادی به توان 2 . خالمو خیلی دوست دارم ، به جرات میتونم بگم بهترین خاله دنیاست . داییمم کم از خالم نداره .عاشـــــــــــق هر دو تا شونم . خیلی زیاد
خاله تازه بچه دار شده بود که برایش مهمان آمد، از آن مهمان های ویژه که نمی خواهی جلویش هیچ کم بیاوری، همین شد که صدایم کرد تا این نیم ساعت فاصله بین شهرهایمان را نادیده بگیرم و به کمکش بشتابم، راهی شدم. مهمان ها آمده اند و توی انتخاب غذا و مخلفات سفره ی رنگارنگ گیر کرده اند و بسنده کرده اند به یکی دو تا از غذاها و من و خاله تمام قد تعارف می کنیم تا نتیجه زحماتمان را با خالی شدن سفره از غذا و خوش اشتهایی مهمان ها ببینیم.
خدایا شکرت که روز به روز دارم بزرگ شدن دخترهای گلم را م بینم . چند وقتی است که به وبلاگ سر نزدم . دخترم غزل کلاس چرتکه ، بسکتبال و زبان کانون میرود . یکتا گلی هم کلاس بازی میبرمش با خاله زیبا . زیبا عاشق خاله زیباست . کلمات جدید و جملات جدید :خانیه خلمابابا مامانمو دوست داریباباحجی رفته رضوانهشربله جانم عزیزم پدرصلواتیعمو خلیت = عمو خلیل 
بعد از رفتنت تقویم منم عوض شدمثلا پنج شنبه شد همون روزی که اومدم دیدنت برات سیب رنده کردم تو انقدر ناتوان شده بودی ک نتونستی قاشق چای خوری و تا دهنت ببری و بجاش من بهت غذا دادمیا تولدم اون روزیه ک تو شهر قریب اولین نفر بودی ک بهم پیام دادی و تبریک گفتییا مثلا ساعت نه و نیم همون ساعتیه ک تو به خواب ابدی رفتییا مثلا ۳۰ شهریور همون روزیه ک باهات تنها بودم باهم حرف زدیم گفتم بخاطر منم شده بجنگ .یا مثلا یلدا همون روزیه ک تو فرداشبش مارو برا همیشه تنه
۱. قبلا که بارون می بارید اون هم تو پاییز، عاشق تر از همیشه ذوق زده براش مینوشتم و میخوندم اما امسال بی ذوق و بی روح فقط صدای ترانه ش رو گوش دادم و از پشت پنجره نگاهش کردم. ۲. روز جمعه وقت بارون برای خاله دعا کردم، تسبیح تو دستم بود و براش صلوات میفرستادم که گوشیم زنگ خورد و تمام ۴ ماه و ۱۱ روز بعد از مامان. دیروز برای تدفین خاله اشک ریختم برای غربتش. تعداد اندکی که برای بدرقه اش رفتیم با چند لایه ماسک و با فاصله از هم از دور هم رو در آغوش میکشیدی
در هفتمین روز نوروز خبر ناگواری از دور و بر شنیده نشد لذا به سلامتی مردم و دور و بریها ما خوش حال بودیم و خبر خوبی که شنیده شد این بود که امریکائیها کمک دلاری خود را از افغانستان قطع کرد و همین هم خبر خوب بود ما تمام بد بختیهای ملت افغانستان را در همین کمکها می دانیم و این را خوب می فهمیم که    (خم خم گشتن صیاد بهر قتل مرغان است  )وهمین کمک ها است که در برابر آن استقلال و آزادی را از مردم گرفته است و در عوض قتل و یرانی و جنگ را بر مردم  این ساحه تحم

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها