نتایج جستجو برای عبارت :

دیگر ترس هم پیش من کم می آورد. گم کرده ام خودم را میان این همه هول. باید چیزی باشد، دست آویزی مثلا که بشود آویخت بهش رها شد. نیست اصلا. میان کابوس دارم راه می روم گهگاه زندگی می کنم. زندگی نیست این که من می کنم. مرگ مدام است قبض روحی که تمام نمی شود. امرو

ديگر ترس هم پيش من کم مي آورد. گم کرده ام خودم را ميان اين همه هول. بايد چيزي باشد، دست آويزي مثلا که بشود آويخت بهش و رها شد. نيست اصلا. ميان کابوس دارم راه مي روم و گهگاه زندگي مي کنم. زندگي نيست اين که من مي کنم. مرگ مدام است و قبض روحي که تمام نمي شود. امروز هم یک نمونه ديگرش سرم آمد. انگار اين قصه مصیبت بار تمامي ندارد. کی و چی مي توانند بشوند نقطه ی پایانش؟دلم نمي خواهد بروم خانه. اما پسرک چه مي شود؟ اگر دست امنی بود که مي سپردمش بهش خوب بود و را
زندگي با همه وسعت خویش محفل ساكت غم خوردن نيست حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نيست اضطراب وهوس دیدن و نادیدن نيست زندگي خوردن و خوابیدن نيست زندگي جنبش جاری شدن است زندگي کوشش و راهی شدن است از تماشاگه آغازحیات تا به جایی كه خدا مي داند زنــــــدگــــــــــی جــــاریـــست
”نظر فآطمه خانوم:اتریش و وین همش سركآریه نه؟الان بايد بخندیم؟جواب من؛فاطمه خانوم بهتر بود آدرس ميزاشتین تا بیشتر توجیهتون كنم:)!واسه من اينكه شما باور كنید یا نكنید،اصلا مهم نيست:)!چون من دارم واسه خودم زندگي مو ميكنم:)!و اينكه شاید شما باور نكنید من وین هستم،ولی كلی دوستای خوب دارم كه باور ميكنن كه وین هستم:)شاید وین و اتریش به نظر شما سركآری باشه ولی لازم به ذكره كه من الان دارم توش زندگي ميكنم:)!اونقدر كوفته فكر نيستم كه بیام دروغ بگم و پز
مبادا چند ساعت دیرتر به زندگي كردن فكر كنید بايد تاخت، بايد زد به سیم آخر بايد دل به دریا زد. بايد كرد آن كاری را كه بايد بايد خواست تا بشود. هیچ چیز در اين زندگي آنقدر سخت نيست كه هیچ وقت حل نشود. هیچ چیز آنقدر تلخ نيست كه رَد نشود هیچ چیز آنقدر بد نيست كه خوب نشود.
خواست کمی مرد شود  در افیون غرق شود تکرار و کمی طرد شود برای شهر طاعون شود   شهر شود عاری از مرد و زن شود اينچنین گلایلی در تن او مست شود تیغ شود زن بشود هویت بی سر بشود بوی برکه خون شود رنگ شود زرد شود   خواست کمی مرد شود درختی در انکار تبر شود دنیای خشم برزخ بشود خط ممتد نابودی بشود  خواست کمی مرد شود شرح جنون روح شود خواست زنی مرد شود حجم تنش گرم شود گریه غمگین ترین شهر پر از هیاهو بشود کابوس خواب مثل اخر تمام قصه ها زخم شود  او فقط خو
جدیدا به اين نتیجه رسیدم که اکثر آدم ها از زندگي شون راضی هستن اما اين حرف و دخالت و دلسوزی بیجای ديگرانه که باعث ميشه سرخورده و افسرده بشن و فکر کنن که بايد یه کاری کنند.  خود من اصلا به شاغل شدن علاقه ندارم اما اينقدر دلسوزی و حرف از ديگران خوردم که دوست دارم زودتر برم سر کار.  در صورتی که حال خودم همین جوری خوبه  و هر وقت برام کار پیدا شده، همش نگران بودم.   خودم مي خوام دیگه به زندگي ديگران چه خوب و چه بد کاری نداشته باشم.  بايد تمرین کنم که
ای گل تازه که بویی ز وفا نيست ترا خبر از سرزنش خار جفا نيست ترا رحم بر بلبل بی برگ و نوا نيست ترا التفاتی به اسیران بلا نيست ترا ما اسیر غم و اصلا غم ما نيست ترا با اسیر غم خود رحم چرا نيست ترا فارغ از عاشق غمناک نمي بايد بود جان من اينهمه بی باک نمي یابد بود همچو گل چند به روی همه خندان باشی همره غیر به گلگشت گلستان باشی هر زمان با دگری دست و گریبان باشی زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی جمع با جمع نباشند و پریشان باشی یاد حیرانی ما آری و حیران با
به خودم مي آیم و ميبینم بیش از دو ساعت است که دارم در اينستاگرام ميچرخم. بارها تصميم گرفتم که گوشی ام را از خودم دور نگه دارم اما نشد. شاید مثلا توانسته باشم یک ساعت آنرا کنار بگذارم اما باز ميروم سراغش و قصه تکراری شروع ميشود. اينستا و واتساپ و تلگرام و یوتیوب و ایميلهایم. خبر خاصی هم نيست. تمرین ديگری که علاوه بر تمرین قبلی یعنی پشتکار بايد بگیرم فاصله گرفتن از شبکه های اجتماعی است آن هم اگر واقعا نیازی به جواب دادن به پیامها نباشد. به خو
تقریبا 2 سال از زمانی كه هنوز حرف هایی برای گفتن و قلمي برای نوشتنشان داشتم مي گذرد نه اين كه ديگر اين روزها آبستن بد و خوب روزگار نباشند نه كه من ديگر حرفی برای گفتن نداشته باشم نه.چيزي كه هست اين كه انگار در دست و پای اين سال ها بزرگتر شدم و یاد گرفتم كه ديگر كمتر بايد گفت و نوشت یاد گرفتم كه ترس های اشك های لبخند هایم حتی تكرارگونه های روزهایم بايد برای خودم بماند یاد گرفتم به هر طریق هیچ راهی به جز زندگي و زندگانی نيست بهار دانشجو بهار معلم
  هیچكس از آینده خبر ندارد ، مردی كه امروز با عجله توی مترو از تو ساعت پرسید شاید یك ماه بعد به نام كوچكش او را صدا بزنی ، شاید دختری كه امروز با او قدم ميزنی و بستنی ميخوری ، چند سال بعد خسته و كالسكه به دست از روبه‌رو به سمتت بیاید و تو سرت توی كیفت باشد و با تنه از كنارش رد شوی ، شاید او برگردد تو هم برگردی یك ثانیه به هم خیره شوید و یك سال خاطره زنده شود ، اصلا شاید هم او از خستگی برنگردد و به پسرش توی كالسكه خیره شود و اطمينان پیدا كند كه بید
بسیار خب،تصميم گرفتم برایتان بنویسم از احساسی که در قلبم دارم.راستش نمي دانی،اينکه چطور مي شود تمام بد و خوب دنیا را یکجا باهم تجربه کرد،تعادل را حفظ کرد و سوار بر آرزوهای زندگي رکاب زد،از شما پوشیده نيست،دلم خون است،بهتر مي دانی،نگرانی هایم را نمي توانم مو به مو بازگو کنم به چند دلیل ذیل.احساسی که نسبت به شما دارم،یک دوست داشتن تازه نيست که بگویم از سرم برود،دیرینه است،با آن زیسته ام. اما در اين سال ها چه بر سر من آمده است،گاهی نفس هایم را
 هر وقت ؛روز بدی را تجربه ميکنیدبدان هیچکس به شما وعده ندادهکه زندگي شما بدون مشکل خواهد بودیک نفس عميق بکشیدو به خود بگویید.اين فـقط یک روز بد استنه یک زنـدگی بـد. هیچكس از آینده خبر ندارد ، مردی كه امروز با عجله توی مترو از تو ساعت پرسید شاید یك ماه بعد به نام كوچكش او را صدا بزنی ، شاید دختری كه امروز با او قدم ميزنی و بستنی ميخوری ، چند سال بعد خسته و كالسكه به دست از روبه‌رو به سمتت بیاید و تو سرت توی كیفت باشد و با تنه از كنارش رد شوی ،
دو قدم مانده که پاییز به یغما بروداين همه رنگ ِ قشنگ از کف ِ دنیا برودهرکه معشوقه برانگیخت گوارایش باددل ِ تنها به چه شوقی پی ِ یلدا برود؟ گله هارابگذار!ناله هارابس كن!روزگارگوش ندارد كه تو هی شِكوه كنی!زندگي چشم ندارد كه ببیند اخم دلتنگِ تو را.فرصتی نيست كه صرف گله وناله شود!تابجنبیم تمام است تمام!!مهردیدی كه به برهم زدن چشم گذشتیاهمین سال جدید!!بازكم مانده به عید!!اين شتاب عمراست .من وتوباورمان نيست كه نيست!!***زندگي گاه به كام است و ب
روزهایی که اينطور مي شوم زیادند در تاریخ 40 ساله زندگي من. تا هجده سالگی من در ابرها بودم. از نوزده سالگی در حال کوهنوردی هستم. خسته و خونین. خیلی حوادث در اين 22 سال بر من گذشته. تا یادم هست مورد توجه بودم و به همان ميزان هم مورد ازار و اذیت. کم کم در لاک خودم فرو رفتم وقتی دیدم تلاشم بی نتیجه است. برای هر چيزي. من طرفی مي روم و زندگي طرف ديگر. اين را سال دوم دانشگاه فهمیدم. و تا الان ادامه دارد. اما در تمام سالها یک چیز من را زنده نگه مي داشت: به وقتش!
من عاشقانه خودم را دوست دارم خود نازنینم را. تمام اشتباهاتم را دوست دارم. تمام بدی هایم را.تمام بدجنس بودن هایم را. من خودم را دوست دارم و برای بهتر شدن خودم تلاش ميکنم من عاشق خودم هستم چرا که در حال رشد هستم من خودم را دوست دارم و کمک ميکنم که بهترین باشم تکرار ميکنم من خودم را عاشقانه دوست دارم هر روز خدای بزرگ کنارم بود و هست هر لحظه شکر ميکنم بخاطر داشتن نعمات زندگي ام بخاطر هرچیز که بمن ندادی و بعدها حکمتش را دریافتم بخاطر هر چیز که بمن دا
اين حسی که ادم ميخواد بميره ، برای همه پيش اومده من واقعا نميدونم دردم چیه و اصلا چی ميخوام فقط دارم دور خودم ميچرخم حتی تو عشق و علاقه هم تکلیفم با خودم مشخص نيست گاهی از خودم ميپرسم من اصلا به چيزي حسی هم دارم؟ خودمو که تو آینه ميبینم هنوز همون دختر ۱۶ ساله رو ميبینم که تازه رفته دبیرستان حس ميکنه خیلی بزرگ شده ولی نه هنوز بچه اس با اينکه الان ۲۳ سالم اما انگار از زمان ۱۶ سالگیم تا الان زمان برام متوقف شده یا نميدونم چجوری بگم انگار همه چیز ،
ریچارد کارسون معتقد است که شادمانی حالتی از ذهن است نه رشته ای از حوادث، احساس آرامش بخش که مي توانید همیشه تجربه اش کنید و با آن زندگي کنید و نه چيزي که برای یافتنش نیاز به جستجو داشته باشید، شادمانی در خارج از وجود شما نيست شادمانی یک احساس است. مهمترین خصوصیات آدم های شاد عبارت است از: 1- کنترل زندگي 2- توجه به جسم و روح 3- زندگي را صحنه برد و باخت نمي دانند 4- از زندگي یاد مي گیرند 5- برنامه ریزی دارند 6- هدفمند هستند و با یادآوری شادی های زندگي ا
دوس ندارم وقتی حالم بده بیام اينجا. ولی جز اينجا جایی نیس که خودمو خالی کنم.اصلا انگار کسی نیس حرفامو گوش کنه.خیلی خسته شدم کاش ميشد برم جایی که هیشکی نباشه خودم باشم و خودم و خودم خودم و خودم و خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا هیچوقت نميخوام نااميد بشم ولی کاری ميکنن اميدمو به ادامه زندگي از دست بدم خیلی دارم اذیت ميشم
گاهی نمي شود كه نمي شودمي خواهی و نمي شوددوست داری و نمي شودحتی عاشقی و نمي شودهمان روز كه مي بینی ديگر  نيست نگاه مشتاقی روی صورتشهمان دم كه مي فهمی ديگر نيست شاد كردنت دغدغه اشبی تو خندیدن را یاد گرفته و تو بی او ماندن را نیاموختیمي شكند دلت در سكوت  و تو چه خوب مي شنوی صدای شكستنش رامي بری و بریدن چه سخت است در عین عاشقیمي روی و رفتن چه سخت است با حال عاشقیعادت به تنهایی نداری و تنها مي شویچه مي كند گردش اين چرخ گردونچرا فراموشم نمي شود حرفه
دوست دارم بنشینم و ساعت ها به فنجان چای داغ خیره بشوم و ببینم كه چطور بخارها را از خود دور ميكند اما از پس هر بخار بخاری ديگرزمانی از شرّ بخارها خلاص ميشود كه ديگر چای در لیوان نيست، درست مثل زندگي ما آدمها که سعی ميكنیم بخار درد و مشكلات را از خودمان دور كنیم و از شرش خلاص شویم اما زمانی راحت ميشویم كه ديگر مُرده ایم.):):):):):هیچ کارِمان شبیه زندگي و هیچ چیزِمان شبیه زنده ها نيستنفس نميکشیمرویا نداریمشوق نداریمقلب نداریمو از دفنِ ما سالهاست که
157 . حیوانات در فرهنگ مردم زندگي انسان ها از بدو تولد تا زمان مرگ همواره و در همة دوره های تاریخی با اعتقادات و باورهایی كه به آنها ایمان راسخ داشته و همواره بر نقش آن در زندگي فردی و اجتماعی خود تأكید داشته همراه بوده است. پس، از اين دیدگاه كه اعتقادات و باورها چه منفی و چه مثبت و چه راست و چه دروغ با زندگي تك تك ما انسانها عجین شده به بحث در اين ارتباط مي پردازیم. موضوع بحث فقط اعتقادات بخصوصی نيست كه ميان مردم روستای ازندریان از روستاهای است
ریچارد کارسون معتقد است که شادمانی حالتی از ذهن است نه رشته ای از حوادث، احساس آرامش بخش که مي توانید همیشه تجربه اش کنید و با آن زندگي کنید و نه چيزي که برای یافتنش نیاز به جستجو داشته باشید، شادمانی در خارج از وجود شما نيست شادمانی یک احساس است. مهمترین خصوصیات آدم های شاد عبارت است از: 1- کنترل زندگي 2- توجه به جسم و روح 3- زندگي را صحنه برد و باخت نمي دانند 4- از زندگي یاد مي گیرند 5- برنامه ریزی دارند 6- هدفمند هستند و با یادآوری شادی های زندگي ا
بسم الله الرحمن الرحیم… …بهت زده نگاه ميکنم تمام احساسم یخ زده و فقط هاج و واج دارم نگاه ميکنم… به تمام بت هایی با دست های خودم ساختم و شروع کردم به پرستیدنشان… بت های یخی من… چقدر محبت خرجتان کردم… چقدر محبت… منتی نيست خود کرده را تدبیر نيست دارم به همه ی اين سال ها فکر ميکنم… بايد دفتری بردارم و همه ی اين روزها را بنویسم تا به آرامش برگردد تمام احساسات پژمرده ام… تا به خودمميبینی هادی جانم؟ اشک از چشمانت مي آید و نگاه ميکنند و رد ميشو
راستی "خیال" تو کار و زندگي ندارد؟که مدام در سر من جا خوش کرده است؟اين از نوشته های قبلیم هس!!یه ادامه کوچولو هم داره . از اينجور متنها زیاد دارم. یه بار فکر کردم کتابش کنم!! حالا خیلی خاص هم نيست ولی خوب برای خودم که جمع و جور ميشه!!معمولا اين چیزهارو دوست ندارم منتشر کنم!! ولی دیگه گذاشتم!
بايد برگردم به خودم. و یادم باشد همین طور آبکی خودم را از دست ندهم. حوصله‌ ی آدم ها را ندارم. اينها را اينجا مي‌گویم وگرنه بیرون از اينجا قضاوتی روی آدم ها ندارم. اينجا اين طوری است . بیرون از اين‌ جا کاری به کار کسی ندارم. یاد گرفته‌ ام حرف ديگران را که مي‌شنوم سکوت کنم. به گوش‌هایم هم عادت داده ‌ام کمتر بشنوند. فقط توی خودم هستم. شاید اينطور برایم بهتر باشد كه سکوت کنم. شاید بهتر باشد باز سعی کنم زندگي کنم. شاید بهتر باشد دست و پا بزنم. ورزش
آخرین باری که کابوس دیدم یادم نيست ، کابوس های ایام کودکی و نوجوانی یادمه ، مرد کلاه مخملی با پالتو بلند و ميمونی که زنجیرش همیشه به دستش بود . منو که ميدید زنجیر ميمون را ول ميکرد و ميمون مي پرید سر من . چقدر شبا دلم ميخواست آغوش مادرم بخوابم و موقع کابوس بغلش کنم و بگم شبا خواب بد ميبینم اما روم نمي شد. یادمه آن ایام یه شب خوابیدم پيشش ، هیچ وقت مزه آرامش آن شب را فراموش نميکنم . خیلی ساله کابوس شبانه نمي بینم اما همین لحظه با ناله حاصل از کابوس
برای تو نامه ای مي نویسم…
دلتنگی که دست از سر دل بر نمي دارد.
دلتنگی که فاصله را نمي فهمد !
نزدیک باشی و اما دور…دور…دور !
تنها که باشی تمام دنیا دیوار و جاده است.
تمام دنیا پر از پنجره هایی است که پرنده ندارند…
پر از کوچه هایی که همه ی آن ها برای رهگذران عاشق به بن بست
مي رسند!
فکر کن پای اين دیوارهای سرد و سنگین چه لیلی ها و مجنون ها که
مي ميرند!
خون بهای اين دل های شکسته را چه کسی مي دهد ؟!
حالا نشسته ام برایت نامه ای بنویسم.
مي دانی ، نامه ها مي
حدود یك ماه پيش اتفاقی اين فایل صوتی از آقای كیا رستمي را شنیدم با خودم فكر كردم كه هر انسانی بايد تنهایی زندگي کردن را یاد بگیرد . اينطور که بلد باشی از تنهایی ات لذت ببری، شادی کنی، تسلا بیابی و برای تمام سوال‌ هایت راه حل داشته باشی. اين بود که تصميم گرفتم تصفیه کنم، فکر کردم به جای اينکه هزار جا دنبال آرامش بگردم، یک جایی توی وجود خودم پیدایش کنم . یک جور آرامشی، که هیچ چيزي خرابش نکند. که در بد‌ترین لحظه ‌ها و دلتنگی‌ ها خودت را بغل کن
نیاز دارم یکم بنویسم از زندگيم از داشته هام از نداشته هام از آرزوهام نیاز دارم خودمو پیدا کنم یکم آرامش نیاز دارم بايد به خودم یاداوری کنم فقط یه بار حق زندگي دارم.فقط یه بار نیاز نيست کسی اين وبلاگو بخونه.من بخونمش کافیه فکر ميکنم بايد از دختر بودن حرف بزنم از احساسات نهفته و شاید زیبا شایدم زشت کاش کسی بود برای حرف زدن. معلومه که خدا هست. ولی من ميتوونم با خودم هم حرف بزنم.اينجوری هم خودم ميشنوم هم خدا
            دلم خیال ميخواهد كمى سكوت و ارامش ،كمى  سیخونك افكار .نگاهى خفته در كنج دیوار ،حواس پرت پیچیده در باد .            دلم رویا ميخواهدو تنهایى و احساسى كه دریایى  شده باشد ميان خاك قبرستان ،هواى سرد پاییزى و طوفان در راهش .           دلم لم داده  در اغوش تنهایى و اين چيزيست كه تقدیر است و ديگر  پر نخواهد شد خیال خسته و تنهایم  بدون هیچ احساسى دلم سنگ است و خواهد ماند.دلم  سایه اى خواهد شد ميان ابى ميدان خداى من تو ميبینى؟؟؟؟ چه

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

سردار دل ها