نتایج جستجو برای عبارت :

پرید از رخ کفر در هند رنگ

گل مه پیکر بینی قلمی رفت و پريدنفسم بود و به یک بازدمی رفت و پريد اول کار خودش با دل من راه آمدمانده از راه فقط یک قدمی رفت و پريد من خودم بال درآوردن او را دیدمهی تلو خورد و زمین.بعد کمی رفت و پريد خواستم بال دلم را بدهم دست خودشفرصتی داشت به این مغتنمی رفت و پريد روی پا بند نمی شد دل او .تا بودمساعتی دور شدم با صنمی رفت و پريد رد پایش همه جا عامل بدنامی اوستروی خون دل یک محترمی رفت و پريد قوی زیبای من از بس که هوا را پس دیدتا پدیدار که شد ابر
گل مه پیکر بینی قلمی رفت و پريدنفسم بود و به یک بازدمی رفت و پريد اول کار خودش با دل من راه آمدمانده از راه فقط یک قدمی رفت و پريد من خودم بال درآوردن او را دیدمهی تلو خورد و زمین.بعد کمی رفت و پريد خواستم بال دلم را بدهم دست خودشفرصتی داشت به این مغتنمی رفت و پريد روی پا بند نمی شد دل او .تا بودمساعتی دور شدم با صنمی رفت و پريد رد پایش همه جا عامل بدنامی اوستروی خون دل یک محترمی رفت و پريد قوی زیبای من از بس که هوا را پس دیدتا پدیدار که شد ابر
آواز عاشقانه‌ی ما در گلو شكستحق با سكوت بود، صدا در گلو شكستدیگر دلم هوای سرودن نمی‌كندتنها بهانه‌ی دل ما در گلو شكستسربسته ماند بغض گره خورده در دلمآن گریه‌های عقده‌گشا در گلو شكستای داد، كس به داغ دل باغ، دل ندادای وای، های‌های عزا در گلو شكستآن روزهای خوب كه دیدیم، خواب بودخوابم پريد و خاطره‌ها در گلو شكست"بادا" مباد گشت و "مبادا" ‌به باد رفت"آیا" ز یاد رفت و "چرا" در گلو شكستفرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماندنفرین و آفرین و دعا در گلو شكس
درس چهادهم: طوطی و بقّال 1ـ بقّالی بود كه طوطی خوش‌آواز، سبزرنگ و سخنگویی داشت. 2ـ طوطی از دكّان مراقبت می‌كرد و با مشتریان هم‌صحبت می‌شد و شوخی می‌كرد. 3ـ در سخن گفتن با آدمیان زبان گویایی داشت و در نغمه خوانی میان طوطیان ماهر بود. 4ـ طوطی از بالای دكّان به سویی پريد و ناگهان شیشه‌های روغن گل را ریخت و شكست. 5ـ صاحب طوطی از خانه به مغازه آمد و با خیال آسوده مانند بزرگان در مغازه نشست. 6ـ مرد بقّال دید كه مغازه پر روغن و لباس‌هایش چرب شده است، ع
کسی که راه به باغ تو چون نسیم گرفتهصراط را ز همین راه مستقیم گرفتهتو از عشیرۀ عشقی تو از قبیلۀ قبلهکه عطر، مرقدت از جنة النّعیم گرفتهگدای کوی تو امروزه نیستم من و دانیسرم به خاک درت اُنس از قدیم گرفتههمیشه سفرۀ دل باز کرده‌ام به حضورتکه فیض باز شدن، غنچه از نسیم گرفتهبرین بهشت مجسّم قسم که زائر قبرتبه کف برات نجات خود از جحیم گرفتههمیشه عبد، حقیر است در برابر معبودبه جز تو کی سمت عبد باعظیم گرفته؟ملک غبار ز قبر تو تا نرُفته نرفتهدر این مُقا
خار خندید و به گل گفت سلامو جوابی نشنیدخار رنجید ولی هیچ نگفتساعتی چند گذشتگل چه زیبا شده بوددست بی رحمی نزدیک آمد،گل سراسیمه ز وحشت افسردلیک آن خار در آن دست خلید و گل از مرگ رهیدصبح فردا که رسیدخار با شبنمی از خواب پريدگل صمیمانه به او گفت سلام.گل اگر خار نداشتدل اگر بی غم بوداگر از بهر كبوتر قفسی تنگ نبود،زندگی،عشق،اسارت،همه بی معنا بود . . . .
گفتم اگه شما تلاش کردید منم تلاش میکنماگرنه منم میشم مثه خودتوننگاهشون پر از بی حوصلگی و تمسخرهمنم میگم اینا که بچه نیستن خودشون صلاح کارشون رو میدوننحداقل ده بار بهشون گفتن نمیدونم والاشایدم من باید .حوصله نوشتن پريد رفت خونشون 
آخرین جمعه سال هم به آخر رسیدآقایمان عبای غریبی به سر کشیدگفتم زِ بی لیاقتی ماست غربتتچشمی به هم گذاشت و آهی زِ دل کشیدمن هم خجل زِ کرده خویش مانده اممرغِ دلم به جمعه سالِ دگر پريداللهم عجل لولیڪ الفرج
ابر آمد و از چشم ترش اشک چکیدبوسید لب کوه و به معشوق رسیدآه از دل کوه بخار شد بالا رفتلرزید ز سرما و به تن کرد سفیدباد آمد و از حسد به خشم آمد و برداین صحنه عاشقانه را رنگ پريدعاشق نه سخن گفت نه نالید زهجرابر هرچه صدا کرد چیزی نشنیدبارید زخشم و ریخت بر دامن کوهمعشوق ندانست که عاشق چه کشید 
خدایا مرسی که خواب دیشبم فقط خواب بودخواب دیدم حامله ام و انقدر تو خواب ناراحت بودم،میخواستم سقطش کنم پرهام نمیذاشتانققققدر غصه خوردمصب بیدار شدم دیدم همش یه کابوس بود از تهههه دل خداروشکر کردم و سرکار که بودم پريد شدمممممنو این همه خوشبختی محاله لالای لای لالالالایییی :)
ده یازده ساله بودم، تو تراس خانه بچگی هایم رب گوجه می گرفتیم. مامان بود، زنعمو، مریم و من. ظهر بود و گرما اذیت می کرد. از کجا یادم است؟ جای سوختگی که روی ساق پایم مانده. محو است ولی دقت کنی می بینی. می خواستیم زیر دیگ را خاموش کنیم که یک قطره گنده از توی دیگ بیرون پريد و افتاد روی پای من. سه چهار سالم بود. یک سه چرخه قرمز بد رنگ داشتم. سوار سه چرخه می خواستم از تک پله پارکینگ مان بروم پایین که سقوط کردم.
عینکشو زده بود به چشمش و اومد کنارم نشست. موبایلشو داد دستم تا مشکلش رو حل کنم، که چشمش افتاد به تار موی سفید روی سرم و گفت: " اِ یه موی سفید داری! " نمیدونم چی شد که این جمله از دهنم پريد: " یکی نیست. دو سه تایی هستند." شاید نباید می گفتم میدونی چیه من موهای سفیدم رو دوست دارم ترکیب رنگ نقره ای و قهوه ای روشن و و خرمایی قشنگن اما فکر نمی کنم پدر مادرا موی سفید روی سر "بچه شون" رو دوست داشته باشن .
فاخته جان هرچه بلد بودم از ذهنم پريد بس که ننوشتم. حکایت تنبلی نیست، که این روزها از فرط پرکاری نحیف‌تر هم شده‌ام. نمی‌دانم چرا مدام عرق می‌کنم. این روزها انگار دیوارهای خانه به هم نزدیک شده‌اند، خانه دم دارد، و امان از این سکوت که این خانه را و این اتاق را زیر سایه خودش کشیده. فاخته جان چرا این‌ها را دارم برای تو می‌گویم؟ شما که در حال کوچ هستید. گفتید دعا کنم رفتن ساده شود.‌ دیگر از آلودگی اینجا دور می‌شوید.
همیشه سعی کردم  تو زندگی شخصیم کسی رو اذییت نکنم.همیشه با ادب بودم .همیشه آرام بودم و منطقی و صبور.همیشه سعیم بر این بود هیچی بگذریم. ولی چند وقتی قاعده ی بازی زندگیم عوض شده.  تمام قوانین زندگی خصوصیم بالعکس شد. بهتر بگم دیگه قاعده و قانونی نمونده برام؛ اصلا بی پروا شدم" شایدم دیوانه!!! 
به محض اینکه به آبگیر رسیدند,قورباغه جستی در آب زد و پريد.پوستش خیس و براق شد.حالا می توانست به راحتی نفس بکشد;صدایش هم قوی تر شد.به بارتک گفت: >بارتک از سلطان قورباغه ها تشکر کردو به راه افتاد تا به خانه اش برود.قبل از اینکه به خانه اش برسد,ناگهان صدای غیر منتظره ای را شنید.این صدا صدای حرکت سربازان و سم اسب سواران سپاهی بود که از آن حوالی می گذشت.
زندگی نزیسته‌ی زن » زن به چشمان مرد کرد نگاه: از فروغ است، روشنایی ماه» شعر یعنی چه؟ بس کن این هذیان کنج خانه بمان، زن گمراه!» █ █ وای نه! باز شاملو و فروغ؟» مرد، یک باره مثل مار سیاه گرد آیینه حلقه زد، از خشم سنگ انداخت سوی او ناگاه پیش چشمان زن جهان له شد: به کدامین گناه، آخر؟ آه!» █ پسرک ناگهان پريد از خواب داد زد: آب! آب! مادر آب!» دست روی کلید برق گذاشت زن ولی زد کلید را به شتاب این جنون چیست؟!.» برق رفته، آه!» نه، نرفته ست!» پس
دست دادم ، مرگ بی انصاف دستش را کشید شرم بر تو زندگی ، مرگم مرا قابل ندید جان رنجور و رمیده در قفس آشفته است کاش در وا می شد و این مرغ وحشی می پريد زمهریر بی کسی و لرزش دستان تنگزندگانی پیله ی تاری به دور ما تنید  زندگی گاهی چنان بی رحم می گردد که کوه کوه بی احساس می لرزد سراپا مثل بید زیر بار عشوه های زندگی پشتم شکستکاش گاهی زندگی هم ناز ما را می کشیدشعر اسد زارعی  مرودشتی  
مام حسن علیه السلام در زمان خود عابدترین مردمان بوده است. به چند فراز از زندگی عابدانه او اشاره می‌شود: 1) هر گاه وضو می‌گرفت تا نماز بخواند، بندبند تنش می‌لرزید و رنگ از رخسارش می‌پريد. به او می‌گفتند: این چه حالی است؟» و او می‌فرمود:هر کس می خواهد در برابر خدای صاحب عرش بایستد، سزاوار است چنین حالی داشته باشد.» 2) هر گاه مرگ یا قبر یا برانگیخته شدن مردم در قیامت یا عبور از صراط را یاد می‌کرد به شدت می‌گریست و هر گاه به یاد دوزخ و عرضه شدن
ای درآمیخته با هر کسی از راه رسید می توان از تو فقط دور شد و آه کشید پرچم صلح برافراشته ام بر سر خویش نه یکی ؛ بلکه به اندازه ی موهای سفید سال ها مثل درختی که دم نجاری ست وقت ِ روشن شدن ارّه وجودم لرزید ناهماهنگی تقدیر نشان داد به من به تقاضای خود اصرار نباید ورزید شب کوتاه وصالت به گمان» شد سپری دست در زلف تو نابرده دو تا صبح دمید من از آن کوچ که باید بروی کشته شوی زنده برگشتم و انگیزه ی پرواز پريد تلخی وصل ندارد کم از اندوه فراق شادی بلبل از آن
______________________________________________________________________________________ حوا، بهشت، پرده اول، درخت سیب آدم نشسته در وسط صحنه بی شکیب پروانه ای شبیه غزل از نگاه او پر می کشد به سمت گلی عاشق و نجیب نام تو چیست ای گل صد جلوه ی قشنگ؟ نام تو چیست ای غزل بکر و دلفریب؟ من می شوم قسم به خدا عاشق شما در صحنه های بعدی این قصه، عنقریب حوا، بهشت، پرده دوم، صدای باد شیطان پريد در وسط صحنه نانجیب شیطان؟ ولی اجازه بازی ندارد او آدم به خشم بر سر آن فتنه زد
ای خالق مدرسه و ای به وجود آورنده فرمول های حساب و هندسه ؛ ای خدای عزیزم ، بیزارم از این نیمکت و میزم ؛ دانش آموزی سحر خیزم که هر روز صبح زود ساعت ۱۰ از خواب بر می خیزم ؛ و روز های شنبه تا پنجشنبه اغلب از مدرسه می گریزم ؛ که من انسانی نحیفم و در کلاس درس بسیار ضعیفم ؛ اگر چه نزد معلم و دانش آموزان خیلی خوار و خفیفم ؛ ولی خارج از مدرسه به هرکاری حریفم !ای خالق شهرستان های کرمان و یزد و رشت ؛ نمره انضباط مرا داده اند هشت ؛ دیگر به چه امیدی می توان سر ک
با هیچ معجزه ای عقربه به عقب بر نمی گردد کلمه که از دهان پريد پريده استبه لانه اش بر نمی گردد.مادران مانهیچگاه دوباره کودکی مان را آبستن نمی شوند  کلمه های مانده در دهان در گذر زمانترش می شوند و  از دهان می افتند.عقربه به عقب بر نمی گردد ببین!آستین هایمانچقدر از ثانیه های مرده پُرند؟!چه می شودگاهی پشت چراغ قرمز شهر لبخندمان را هدیه کنیم به چشم های گل فروشی که شیشه را می کوبد و دست هایمان را به دست فروش کنار خیابان .وقتیاز دوشنبه بازار
وقتی صحبت از تولید می شود کمتر کسی به کشاورزی، مزرعه و باغ و هرچه با آنها در ارتباط است، فکر می کند، در واقع از وقتی صنعت در جوامع بشری شروع به کشورگشایی کرد، توانست اذهان را در حوزه تولید به سمت خود بکشد و این کشورگشایی چنان متکبرانه و تمامیت خواهانه انجام شد که تولید کشاورزی را در بسیاری از اذهان به حاشیه راند و باعث شد وقتی از تولید نام برده می شود کبکه و دبدبه صنعت چشم ها را خیره کند، در حالی که تولید بر دو بال صنعت و کشاورزی به حرکت درمی‌آ
سفرنامه ترکیه شروع سفر ۹۸۰۶۱۳ ◦ روز اول به خاطر خاطره ۲ سال قبل که حسابی فرودگاه امام شلوغ بود و نزدیک بود پرواز را ازدست بدیم ، زود رفتیم فرودگاه از شانس ما هم پرواز با یک ساعت تاخیر انجام شد . هواپیمایی ایران ایر تور یعنی جای ۸.۴۵ ساعت ۹.۴۵ پريد وقتی رسیدیم استانبول اول رفتیم فری شاپ برای هلیا آیفون ۱۰ اکس اس ۲۵۶ بگیریم که اصلا نداشت. جاش به سفارش یاسمین و گورکان زوزو و مارتینی گرفتیم ۲۵ یورو. اولین بارمون بود فرودگاه جدید استانبولو میدیدیم
آخرین باری که کابوس دیدم یادم نیست ، کابوس های ایام کودکی و نوجوانی یادمه ، مرد کلاه مخملی با پالتو بلند و میمونی که زنجیرش همیشه به دستش بود . منو که میدید زنجیر میمون را ول میکرد و میمون می پريد سر من . چقدر شبا دلم میخواست آغوش مادرم بخوابم و موقع کابوس بغلش کنم و بگم شبا خواب بد میبینم اما روم نمی شد. یادمه آن ایام یه شب خوابیدم پیشش ، هیچ وقت مزه آرامش آن شب را فراموش نمیکنم . خیلی ساله کابوس شبانه نمی بینم اما همین لحظه با ناله حاصل از کابوس
همش فکرم مشغول نیکی و کارهای زشتشچند وقت پیش رفتم سرکیفم چیزی بردارم نواربهداشتی هارو تو کیفم دید گفت خانم مامانم هم وقتی از اینجاش خون میاد پوشک میزارهیا میره دستشویی بدون شلوار میپره بیرون بدنشو نشون پسرا میدهیاچند وقت پیش روی چرخونک نشسته بود تا سوراخی اونجاش شلوارش پایین کشیده بودلب گرفتنا و بوساش از پسرها هم کناریه حسین داریم خیلی شوته نیکی تا از ماشین پیاده شد پريد حسین رو بغل کرد وبوسید حسن افتاد رو زمین مامان حسین غش کرد از خنده
ادعای غرورو قدرتمند بودن روزی جوانی بین دوستان خود ادعای زور مندی می کرد اوقدی 150 سانت داشت باوزنی حدود55کیلوگرم یکی از دوستان او داشت تعریف می کردکه من الان دقیقاً دارم می بینم که چندنفر سرچهارراه باهم درحال حرکت وگفتگوهستن حالا این چهارراه با این جمع دوستان چیزی درحدودبیش از700 متربطول فاصله داشت جوانک که دید حرفی دربین دوستان خود ندارد فکر می کرد چه بگویدکه همه را جذب خود بکنه یکدفعه پريد توی حرفها گفت بچه ببیند چی می گم اگردرهمین میدانک
جان با ترس از خواب پريد . کابوس دیده بود . کابوسی مربوط به جنگ . جان با یکی از دوستانش قرار داشت . او به پارک رفت . از کنار دوستش رد شد ، اما او را نشناخت زیرا در سالیان سال که هم را ندیده بودند دوست جان تغیر زیادی کرده بود و خیلی چاق شده بود .اما دوستش ،جان را شناخت و او را صدا زد . دوست جان به جان گفت که چرا یک هم اتاق پیدا نمیکنی .جان گفت کی حاضر میشود هم اتاق من باشد .دوست جان به تو گفت تو دومین نفری هستی که این حرف را به من زده ای .جان تعجب کرد و از د
حمید و حسین به سمت خانه رفتند به خانه رسیده اند و حمید اول داخل شد و بعد حسین پشت سر حمید وارد شد مادر حمید پرسید به موقع رسیدین بچه ها میخوام شام رو بیارم حتما خیلی گرسنه اید اصلا جوری رفتار کرد با حسین که گویا اصلا صدسال است این پسرک را میشناسد و متوجه شده که حسین جای رو ندارد برود شام رو آورد و بچه ها خورده اند و کمی صحبت کرد و از حسین پرسید خب پسرم به مدرسه میروی کلاس چندم میخوانی حسین با صدای مظلوم گفت راستش را.که حمید پريد وسط گفت حسین هنو
دانش آموز دوم دبیرستان بودم که این وبلاگ را راه اندازی کردم، الان هم چندماه از فارغ التحصیلی ام در دانشگاه گذشته. این بیقوله هفت هشت سال عمر دارد. برای نوشتن کلمه به کلمه مطالبش وقت ها گذاشتم.سال 93 بود که مطالب در بلاگفا پريد. پريد و در قسمتی از تاریخ خزید و گم شد. سال 93 اوج نوشتن های من بود، همان سالی که برای اولین بار رسما مسئول یک قسمت در یک نهاد شدم تا استرس های یک نفر آدم کنکوری. بعدش دیگر وبلاگ نویسی ام کمتر شد، آن هم نه به دلیل مشغله، به لط

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

تنها خدا ...