نتایج جستجو برای عبارت :

لینک کتابخونه ریبسی اردکانی را مبخام

اون موقع که ما می رفتیم کتابخونه بعضی از کتابدارها و مسئولین دائما غر می زدن که کتابخونه شده جای کنکوری ها و توجهی به رسالت واقعی کتابخونه عمومی نمیشه. ولی من به عنوان کسی که از سالگی تا حالا عضو فعال همه کتابخونه های شهرمون بودم، کاملا با نظرشون مخالفم. حضور کنکوری ها در کتابخونه بهترین فرصت برای تشویق و ترویج مطالعه است. یادمه بعد از کنکور سراسری رفتم کتابخونه یه کتاب امانت بگیرم که با صحنه عجیبی مواجه شدم. قفسه های کتاب مثل درختی شده بود
یادش بخیر برا آزمون ارشد میخوندم کتابخونه امام صادق برج آلتون سینما هویزه. دلم تنگ شد برا اون موقعا. یادش بخیر یک بار کتابخونه داشتم درس میخوندم دوستم زنگ زد گفت فیلم هیس دخترها فریاد نمی‌زنند قشنگه بیا بریم باهم ببینیم از کتابخونه تا سینما پنج دقیقه ام راه نبود خلاصه راضیم کرد رفتیم فیلمو دیدیم بعدم اومدم کتابخونه وسایلمو جمع کردم رفتم خونه ناهارکلا من اهل کنکوری درس خوندن نبودمو نیستم
من عاشق کتابخونه شهید مطهریم. اونجا احساس می کنم تو بهشتم. یه کتابخونه قدیمی با سقف گنبدی. روی ستون های داخل کتابخونه 1346 حک شده. مامان سحر گفته قبلا حموم بوده. میگن زمان جنگ دست سپاه بوده و از سال 1367 تبدیل به کتابخونه شده. یه حیاط خیلی بزرگ داره که قبلا فقط 2 تا درخت توت داشت. خانم نظری چندتا درخت دیگه هم داخلش کاشت. وقتی برای کنکور درس میخوندیم، وقت استراحت تو فصل بهار، از توتاش می خوردیم. از تولید به مصرف بود. چقدر شیرین و خوشمزه. از کنار کتابخو
صبح سردی که شب قبلش تا 2:30 زیر پتو مشغول دیدن game of thrones باشی رو باید تا دیر وقت بخوابی؛ نه اینکه 6:30 صبح بیدار شی بری دانشگاه و بعد ببینی کلاس اول صبحت تشکیل نمیشه و بشینی تو کتابخونه اسم و رسم 206 تا استخون لعنتی رو حفظ کنی!!* تو کتابخونه درگیر خوندنم ک پسرای میزهای کناری دور هم جمع شدن و میزگرد تشکیل دادن و خنده و سر و صدا راه انداختن
کتابخونه 17شهریور تو پارک شهر (پارک مصلی سابق) روبروی دبیرستان صدر و بیمارستان شهید رحیمی بود. کانون پرورش فکری کودکان هم روبروی کتابخونه بود. معماری کانون به شکلی بود که دو سالن بزرگ با یه راهرو شیشه ای به هم وصل شده بودن. یک طرف کانون کتابخونه بود و طرف دیگه اش پارک. وقتی از طرفی که کتابخونه بود، اون طرف راهرو شیشه ای کانون رو نگاه می کردی منظره پارک مثل یک تصویر تلوزیونی بود. یکی از تفریحات منو دوستام این بود که وقت استراحت می رفتیم پشت شیشه
بسم الله الرحمن الرحیمتوی سالن مطالعه کتابخونه ۱۷ شهریور نشستم، ۳ سال پیش خیلی زیاد برای درس خوندن میومدم اینجا. اونموقع یه خانمی تقریبا کل بعد از ظهر رو همین جا می‌موند حتی ناهارشم  میخورد.امروز با کمال تعجب دیدم هنوزم میاد، در همون ساعت، با همون تیپ رسمی و اداری.((: اصلا عوض نشده.خوبه نه؟ این روزا انقدر هرروز همه چی تغییر میکنه که همین ثابت موندای کوچیک، آدم رو متعجب میکنه :) بگذریم.علی رغم اینکه کتابخونه خیلی کوجیکیه، محیطشو حتی آدما
 تصورکنید کتابخونه ای وجود داره که از تمام دنیا توش کتابهای معتبر و نایاب ، مقاله های بسیار ارزشمند و به روز درمورد هرموضوعی وجود داره و هرلحظه هم به این منابع اضافه میشه تصور کنید نویسنده و پژوهشگر بعضی ازین منابع همونجا حضور دارند و ضمن استفاده از توضیحاتی درمورد نوشته اشون به شما اجازه داده میشه بدون هیچ صفی، سوالات و نظراتتون رو هم بهشون منتقل کنید و جواب بگیریدتازه توی این کتابخونه منابع نه تنها بصورت مکتوب، که با فیلم،عکس، فایلها
انی ویزکتابای جدیدی از کتابخونه گرفتم که هیجان زده م میکنن. یه سری کتابِ جدی مث تصرف عدوانی و کافکا در کرانه توی لیستم بود، اما ترجیح دادم برای این روزای شلوغ و پراسترس، کتابای سبک تر بگیرم. و نتیجه ش شد سه تا کتاب نوجوان-فانتزی.کتابخونه، از قسمتای خوبِ این تابستون بود. فکر میکنم بیشتر از کلِ یه سال ِگذشته کتاب خوندم. و کتابای خوب.به طرز عجیبی حس میکنم دلم میخواد کیک و شیرینی بپزم. به بابا گفتم دلم میخواد پولامو پس انداز کنم و برام یه سهام توی
از فردا ب مدت ی ماه دیگ کتابخونه نمیررم بخاطر امتحان دانشجویان و دانش اموزان با شعور :///ساعت 9 صبح رفتم اصلا جا نبودمجبور شدم برم ور دل ی دانشجو با ارایش غلیظ بشینم :|ینی بجای اون همه وقت ک گذاشه واسه ارایش کاش کمی وقت برای بکار انداختن فرهنگ و شعورش میکردنشسته هی ی ربع ی بار هویج گاز میزنه :/هی ام صدای قریچ قریچ میاره بعدم ساعت 11 صب زرشک پلو دراورده میخورهخدایا ینی ن تو خوونه اسایش دارم ن اونجادلم میخواد ی قابلمه گنده ابگوشت و پیاز وردارم برم
روز فوق‌العاده امروزم: گفته بودم من عاشق صبح زود بیدار شدنم؟ وقتی که همه خوابن و خونه‌ی آروم و تاریک، شبیه خونه‌ی تنهایی ِ رویاهامه. قدم زدن توی هوای پاک و ملایم اول صبح تا ایستگاه اتوبوس و رسیدن به کتابخونه موزه صنعتی دلخوشی پایان ناپذیر این سه سالی هست که دانشجوی نقاشی شدم. البته دلخوشی‌های دیگه‌ای هم دارم؛ مثلا خانوم ِ الف! تماس می‌گیره و می‌گه: پردیس! توی خونه تنهام و می‌خوام که اینجا باشی.» منم کتابا رو می‌ریزم توی کوله‌ام، از ک
این دختره نشسته رو به روی من. کتابخانه.هی فین فین کرد و گاهی هم از فین فین خسته شد و جوری محتویات سیستم تنفسی‌ش رو به داخل سیستم گوارشی تخلیه کرد که تمام موهات به تنت سیخ میشد!هی فکر کردم تحمل کنم. داشت از حد می گذشت. هی فکر کردم که تذکر بدم و یک باری هم نگاهش کردم که فکر کرد لابد همین طوری دارم نگاه میکنم و نگاهم رو پیگیری نکرد. بعدش فکر کردم بهش توجه نکنم.‌.‌‌. و دیرزمانی نگذشت که نسبت به صداش کر شدم. آخر وقت، وقت کم آورده بودم و نمیخواستم کت
من به شدت به نظم اهمیت میدم و حساسیت خاص و ویژه ای روی کتاب دارم. همیشه کتابهام نو و تمیز بود. این حساسیت به حدی بود که یکبار با هم اتاقیم که با حسی ترکیبی از شوخی و لج پاش رو گذاشت رو کتابم و جلدش رو خراب کرد، تا چند هفته حرف نمی زدم. دوستای صمیمیم که این ویژگیم رو می دونستن، آخرای ترم واسه اینکه سر به سرم بذارن تو کتابام یادگاری می نوشتن.
 دوران لیسانس خیلی کم به لباس و غذا اهمیت میدادم. بیشتر پولام رو صرف خرید کتاب می کردم. وقتی دانشجوی ارشد شدم
یه بارون شدیدی میباره که همراه با رعدوبرقای خطرناک منوابجی رفتیم بخوابیم ک یهو ابجی از صدای رعدو برق ترسید و یه جیغی کشید ک بابا ایناهمه بیدارشدن اصن خیلی بد بود ولی بارونو دوس دارم بدون رعدو برق چه حس خوبیه بارونوهوای سرد برم بخوابم ک صب باید برم کتابخونه
از پاییز و برف و بارون به ما عینکی ها فقط نشستن قطره و بخار رو عینک و هیچ جایی رو ندیدن رسیده.اون وقت میگن چرا با پاییز حال نمیکنی.:|+امروز تهران برف اومد.#عجایبصبح داشتم میرفتم کتابخونه مامان میگه لباس گرم بپوش سوز میاد، میگم من مثل هر سال تا برف نیاد لباس گرم نمیپوشم. بعد میرم تو اتاقم(اتاقم سرد تر از هوای بیرونه همیشه) میبینم نه نمیشه برم بیرون سگ لرز میزنم.کاپشنم رو از کمد در میارم میپوشم.بیرون میرم میبینم زمین خشک و خیسه، بیشتر که دقت میکنم
از ساعت ۱۲ تا ۸ تو خیابون بودم ظهر و شب رفتم مسجد ۲ ساعت هم پشت در پشت بوم بودم شب اینقدر حالم بد بود به ریس پیام دادم که من کار رو تو خونه انجام میدم خدا خواست اونم گفت هر جور راحتی ساعت ۱۱ شروع کردم رو میز کتابخونه بودم .همش با این فکر میکنم چقدر تاثیر بد داشته تو ذهنم با تو رابطه داشتن انگشت
توی بوفه دم دانشکده نشستم.منتظرم کاپوچینوم سرد بشه.بوفه چی، در حالی که بچه ی شیرخوارشو بغل گرفته، داره گنجشک ها رو نشونش میده.آهنگ "in the mood for love" توی هندزفری در حال پخشه.عطر کاپوچینو پیچیدهدو دختر دانشجو، طفل رو با ذوق از پدرش میگیرن تا کمی بغلش کنن.گنجشک ها هنوز لب آلاچیق هستن.یواش یواش باید برگردم کتابخونه
ماهی: اومدم کتابخونه ی یونی، دختره ی عوضی سرشو گرفته تو هوا، از ته حلق سرفه های خلطی میکنه، بعد بیحال سرشو میذاره رو میز. ماجرا به اینجا هم ختم نمیشه! نه دستمال همراهشه نه ماسک، کل مدت دماغشو با دستش پاک میکنه و میماله اینور اونور!خاک تو سر دانشگاهی که تو دانشجوشی. خاک تو سر مملکتی که تو تحصیل کرده شی! نسلت نابود بشه انشالله. 
داشتم فک میکردم کاش من جای کنکوری های امسال بودم :) امشبُ تا صب نمیخوابیدم ،  فوقش یه مدت درگیر نتایج میشدم و تمام :)بعد ذهنم بهم دهن کجی کرد و گفت : خوش به حالت که ۱۱ ماه وقت داری بجنگی هیچی دیگه ، قانع شدم :). پ ن : امروز رفتم کتابخونه و سعی میکنم فقط در مواقع ناچاری و کمبود مکان برم ، خیلی یک نواخت وسرد و ساکت بود خیلی  ،   شاید بگین برعکس ادمام ولی اصلا با من سازگار نبود
 شب های پاییز رو چقدر بلند حس می کنم یه هفته است خیلی زود خاموشی می زنیم. قبل یازده شب. اگه کتاب خوب جدید داشتم حتما بیشتر بیدار می موندم. پول که ندارم فعلا. بهتره فردا برم کتابخونه، کتاب امانت بگیرم. تو هم شب های بلند پاییز بیدار می مونی و کتاب میخونی یا از خستگی زودی خوابت می بره؟ 
رمان های چرخ گردون نوشته جمیله گوین با نام های جاده سفید،چشم اسب،ردپای باد،داستان زندگی خواهر وبرادری است که پدر آنها برای ادامه تحصیل از هندوستان به انگلستان می رود .بعد ازچند سال مادر آنها تصمیم می گیرد به دنبال شوهر خود برود واتفاقاتی که برای این خانواد ه می افتاد خواندنی وجذاب است .پیشنهاد می کنم حتما این کتابها رو از کتابخونه عمومی محل زندگیتون امانت بگیرین وبخونین.
نشسته بودم این ور جوب باریک آب. باید یه سری تلفن میزدم. هوا آفتابی و سرد. یکهو دیدم گربه هه اومده نشسته پهلوم!خوب شد گوشیم نیفتاد توی آب.رفتم نشستم اون ور جوب. گفتم اگه گربه ها هم بخوان بیان باغچه این ور، خوب می بینم اومدن شون رو دیگه.داشتم صحبت میکردم که یک سگ از پشت سرم رد شد. روی پاهاش می ایستاد قدش از من بلندتر میشد!یعنی خدایی آدم در کمپوس کتابخونه ملی یه سگ ببینه با این قد و قواره، باید حتما توی وبلاگش بنویسه!
کلاس اول صبح که دیر رسیدم و پشت در منتظر موندم تا یکی بیاد درو باز کنه بره تو بعد منم پشت سرش برم! کلاس فرداش که زود رفتم ولی کسی نیومده بود به جز یکی دو نفر که تو کلاس بودن ولی عضو کلاس نبودن و من منتظر موندم تا یکی بیاد! ارائه ی بعد از کلاس! بعد از ظهر همون روز که رفتیم کتابخونه درس بخونیم وسطش فاطمه عکس های روز جشنو نشون داد! فردای اون روز که رفتم اتاق استاد و سمینار و نشونش دادم! و بچه هایی که پشت در ایستاده بودن! رفتم از یکی فلش گرفتم و الکی عجل
داستان از  جایی شروع شد که حدود یک هفته پیش بود که اعلام شد قیمت بنزین به یک باره زیاد می شه و منطقی ترین جواب تیم اجرایی به چرایی این عمل این بود که قیمت واقعی بنزین خیلی بالاتر بوده! همین دیشب بود که ایمیلی از طرف دانشکده بهم رسید که اتاق کار دانشجوهای دکتری باید به ترتیبی باشه که  دانشکده تعیین می کنه و نه طبق علایق فردی و اگر مخالفید می تونید کلا از کتابخونه استفاده کنید! کلا من که عادت کردم برای گرفتن حقم التماس کنم! 
 ساعت نزدیک یازده و نیم بود. عطر آش پسرم رو به اشتها انداخته بود. اومد توی آشپزخونه و گفت: مامان بدو برام آش بریز بخورم حتی اگه خام باشه! من گشنمه! میخوام برم مدرسه دیر میشه. براش یه بشقاب آش ریختم با یه تکه نون توی سینی گذاشتم کنارش. گفتم منم باهات حاضر میشم میام می خوام برم کتابخونه.بین قفسه های کتابخونه بخش ادبیات، دنبال کتاب تخصصی که دربارۀ ساختار شعر می خواستم گشتم اما پیداش نکردم. سه تا کتاب انتخاب کردم و بیرون اومدم روی صندلی ایستگاه نشس
داشتم به پست های قبلیم نگاه می کردم ، اتفاقاتی که تو سال گذشته درگیرش بودیم و یا به طور مشخص مربوط به خودم بود . هیچ وقت فکرش رو نمیکردم منتظر چه نو ظهوری خواهیم بود ! این حجم باورنکردنی از درد و نگرانی و استرس جداً خارج از حد تصور بود و هست. به هر حال باید زندگی کنیم. غم و غصه فایده ای نداره.خیلی از ما منتظر فرصتی بودیم که یسری مهارت جدید یاد بگیریم یا اونها رو تقویت کنیم ؛ یسری دیگه دوست داشتند فرصتی پیش بیاد و کتابهایی رو که تو ققسه کتابخونه آ
بعد از برگزاری جلسه انجمن کتابخانه‌های عمومی بخش رودبنه در تاریخ 12/05/1398 تصویب شد که ماهانه به قید قرعه، به دو نفر از مراجعین کتابخانه عمومی امام علی (ع) رودبنه از میان اعضای فعال کودک و نوجوان، با مساعدت بخشداری و شهرداری رودبنه جوایز نقدی به صورت کارت هدیه اهدا بشه. این قرعه‌کشی در خصوص مراجعین شهریورماه کتابخانه برگزار شد و عزیزان زیر به عنوان برگزیده انتخاب شدند:خانم یگانه بابادوست رودبنه، پایه سوم ابتداییآقای امیرمهدی رمضان‌نیا، پا
دیروز صبح با علی رفتیم کتابخونه مرکزی، یک ساعته دکور رو چیدم، امروز توی سایت اداره عکساشو دیدم ، بد نشده بوداز شانس خوبمون آقای کشانی که دوران دانشجویی پیشش کارآموزی می کردیم هم اونجا بود اومد پیشمون و خیلی یاد گذشته ها کردیم، و فرصت خوبی شد که برم داخل دبیرستانم و تجدید خاطره کنم و چند تا عکس بگیرم. بعدش مرخصی گرفتیم و دوباره رفتیم میدون نقش جهان، بازار پر از توریست بود، من تا حالا سر در بازار قیصریه رو با دقت ندیده بودم.اثر کمی از نقاشی
امتحانا تموم شد.حوصلم بشدت سریدهاومدم والیبال ببینم برق رفت:/ پوشیدم برم کتابخونه کتاب بگیرم که مامان گف جمعه س امروز :/// فردا باید برم چندتا مدرسه سر بزنم ببینم غیر حضوری میذارن بردارم :)خیلی اینمدت بهش فک کردم به خودم ایمان دارم ولی یه کوچولو دلشوره ام دارم که به کسی نگفتم ، که بخواد منصرفم کنه :( تکلیف سرمربی استقلالم مشخص شد امیدوارم فنی شم مث قیافش باشه خعلی جنتلمن و خوشتیپه از ته قلبم آرزو میکنم موفق شه سرمربیمون جنتلمنه جنتلمنه:) ا
سلام
راستش خستمه
یعنی دوس دارم خیلی کارا کنم, زبان بخونم اما در نهایت روزا میگذره و من ناراحت میشم چرا نتونستم کار مفیدی انجام بدم و بدتر ذهنم خسته میشه
 
زبان ایتالیایی خیلی شیرینه ها
ولی الان داره اون روشو نشون میده
خیلی سخت شده خیییلی
منم نمیدونم چرا چون میترسم نمیخونمش و میرم کلاس نخونده!
 
شاید رفتم کتابخونه ثبت نام کردم
 
بابت یه سری مسائل عذاب وجدان دارم و ناراحتممثلا اینکه دیشب رفتار بالغانه ای نبود کا درسمو نخوندم و به جاش چت کردم! یا اینکه هنوز یه راهی پیدا نکردم که کلاساییم که برای بچه های ده دوازده سالست رو یه ذره هیجان انگیز تر بکنم تا حوصلشون سر نرهمیشینم کتاب میخونم و شعر میخونم در وصف مسولیت پذیری اما به مسولیت پذیری خودم 15 میدم از 20!برای قهرمان شدن با وانمود کنیم که یه قرمانیم و این مساله رو بایذ از لحاظ  ذهنیی حلش کنمفعلا میرم کلاس و بعدش میرم کتاب

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

ملت عشق نارسینا آنزان