نتایج جستجو برای عبارت :

هم می‌کشیدی؟، یادم نیست چرا اینجا نشسته‌ام، یادم نیست منتظری بوده‌ام یا فقط دارم جماعتی را که از جلوی من رد می‌شوند تماشا می‌کنم، هیچ نمی‌دانم چرا هر بچه‌ای که از کنار من رد می‌شود سرش را برمی‌گرداند به من نگاه می‌کند می‌خندد. فقط بچه‌ها . می‌گویی تو از ک

یک چیز هایی دست خود آدم نيست حالا می دانم که بهتر است عقب بایستم و از کنار تماشا کنم من تماشاگر خوبی نيستم اما گاهی جز تماشا کاری از من ساخته نيست حالا بهترین و مفید ترین کارم این است که همه چیز را از کنار تماشا کنم شاید همه چیز روال طبیعی خودش را طی می کند و این من هستم که دارم نظم و ترتیب همه چیز را دست کاری میکنم نمی دانم شاید هم همه چیز افتضاح هست و باید همینطور افتضاح ادامه پیدا کند
همه رفتند کسی دور و برم نيستچنین بیکس شدن در باورم نيستنگار من رفتی تو از کنار منوای از من و این دل بیقرار منرحمی کن ای خدا به روزگار مندل ناگرونم که ز يادت برمنمیره این غصه دیگه از سرميادم بمون ای مهربونیه وقت نشی نامهربونهمه رفتند کسی با ما نموندشکسی خط دل ما را نخوندشهمه رفتند ولی این دل ماراهمون که فکر نمیکردیم سوزوندششبا که تنها توی راهیمحو نگاه اون ستاره هائیيادت باشه که يارتیه گوشه ای نشسته تو تنهائیحرفات همش حرف از دوستت دارم بودچش
مثل خورشید که می سوزد و می خندد سرخدلم از درد برافروزد و می خندد سرخگرچه صد پاره شد از خشم تو این پرده شرم چشم در چشم تو می دوزد و می خندد سرخشبنمی بود که خاموش به خورشید رسیددل به دريای  هياهو  زد و می خندد سرخبعد عمری که به او درس تعقل دادمتازه دیوانگی آموزد و می خندد سرخعشق , آبی ست که سوزنده تر ازآتش ماستعاشق آن است که می سوزد و می خندد سرخ#زهراضيایی
دوست دارم بخوابم.و هی چشمانم ک می بندم چشمان افسونگرت را میبینمباور کردنی نيست؟من این منم ک هنوز در عنفوان ميانسالی با همه بود ها دنبال نبوده ها می گردماین منم ک دلم ارام نمی گیرد.گفته بودم ک محالست که عاشق بشوم ؟امدی و همه ی فرضیه ها ریخت ب هم؟ی طور عجیبی نگاهم می کند هی يادم ميادمی رفت پشت مانیتور قدیمی و ی چشمش ب من بودطوری نگاه می کرد لبریز از اندوه لبریز از مکث و پرسشنمی دانم .هيچ چیز را واقعا نمی دانم.همش با خودم میگم نکنه
بخند می زنم و زیر گوشش می گویم دلم یكی از آن مرد ها می خواهد (ب مرد توی فیلم اشاره می کنم)، همانهایی ك كت و شلواز زغالی پوشیده اند و بوی عطر لالیك می دهند و توی كیف پولشان عكس همسرشان را پنهان می كنند،یکی از آن هایی ک تولد همسرشان را يادشان نمی رود ، لبخند می زند و می گوید: بی حيا شده ای، و این را درست زیر گوشم می گوید و ب صدایش همان پیچ و تاب همیشگی را می دهد زانوهام را بقل گرفته ام و سرم را گذاشته ام رویشان و ادامه می دهم   از آن مرد هایی ك وقت شا
چند روزی است حال دلم خوب نيست،نه از رنگ و جنس خوب نبودن‌های گذشتهبلکه از جنسی کاملا متفاوت و یگانه.دلم، عقلم، زبانم، حواسم و همه چیزم در کنار عزیزی است که چند روزی است به رسم نامروتی این دنيای پست، روزگارش را نه در کنار فرزندش که در بیمارستان سپری مي‌کند.نمي‌دانم با تقدیر چه کنمنمی‌دانم چگونه بر سرش فرياد بزنمنمی‌دانم نمي‌دانم نمي‌دانم
به بستر بی‌کسی مُردن، تو از يادم نمی‌روی خاموش به رساترین شیونِ آدمی، تو از يادم نمی‌روی گریبانی برای دریدنِ این بغضِ بی‌قرار، تو از يادم نمی‌روی سفری ساده از تمامِ دوستتْ دارمِ تنهایی، تو از يادم نمی‌روی سوزَنریزِ بی‌امانِ باران، بر پیچک و ارغوان، تو از يادم نمی‌روی تو . تو با من چه کرده‌ای که از يادم نمی‌روی؟! دیر آمدی . دُرُست! پرستارِ پروانه و ارغوان بوده‌ای، دُرُست! مراقب خواناترین ترانه از هق‌هقِ گریه بوده‌ای، دُرُست!
- بالرحمن- صندلی‌های ورودی بیمارستان اهرا جایی‌ست شبیه سياره‌ای دیگر که آدم‌ها در آن منتظرند که يا به زمین برگردند يا حکم تبعیدشان به آن سياره را بگیرند. یک جوری است که اگر رویشان بنشینی، به هر کاری هم که مشغول باشی کسی نگاهت نمي‌کند. مغناطیس دافعه‌ای دارد که هر کس را به خودش برمی‌گرداند، به چیزی که در دست دارد و نشسته‌است؛ کیسه دارو، پاکت‌های بزرگ رادیولوژی، گوشی موبایل، خوراکی يا دست کودکی با چشم‌های درشت و کنجکاو. این‌جا هم قانو
این متن رو چون دوست داشتم ، گذاشتم . شما هم بخونید ، دلنشینه :) سلام! حال همه‌ی ما خوب است ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور، که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند با این همه عمری اگر باقی بود طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان! تا يادم نرفته است بنویسم حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود می‌دانم همیشه حياط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نيامدن است اما تو لااقل، حتی هر وهله،
دیگر نسیم نمی‌آید. سوز سرد و خشکی هوا را گرفته و باران نمی‌باردبه خواب دیشب فکر می‌کنم. موسیو با تنی زخمی در خواب من چه می‌کرد؟!کاش پاییز را از ميان فصل‌ها حذف می‌کردند. چقدر دوستش ندارم.دلم می‌خواهد بروم. کجا؟ نمي‌دانم. تنها می‌دانم که دلم آن خلوت خودخواسته‌ی همیشگی را می‌خواهد.من مدت‌هاست با خود قدم نزده‌ام.خط بالا را چند روز پیش نوشته بودم. شب است. شبی پاییزی و من نمي‌دانم چند ساعت را تنها قدم زده‌ام. تو اينجا نيستی که ببینی. من
 تو را دوست می‌دارمطرفِ ما شب نيستصدا با سکوت آشتی نمي‌کندکلمات انتظار می‌کشندمن با تو تنها نيستم، هيچکس با هيچکس تنها نيستشب از ستاره‌ها تنهاتر است…طرفِ ما شب نيستچخماق‌ها کنارِ فتیله بی‌طاقت‌اند خشمِ کوچه در مُشتِ توستدر لبانِ تو، شعرِ روشن صیقل می‌خوردمن تو را دوست می‌دارم، و شب از ظلمتِ خود وحشت مي‌کند. " شاملو"پس چرا نيستی هيچ کس با هيچ کس تنها نيست ولی من با تو تنهایم.
مرا از ياد خواهی برد می دانم و من از دیدگان سرد تو یك روز می خوانم سرود تلخ و غمگین خداحافظ /مرا از ياد خواهی برد و از يادم نخواهی رفت من این را خوب می دانم كه روزی هم مرا از خویش خواهی راند و قلبت را كه روز ی آشيانه گرم عشقم بود خواهی برد، و من با خاطراتت زنده خواهم بود چه غمگینم/از این رفتن و از این روزهای سرد تنهایی چه بیزارم
هفت سالم بود که عمو علیپرانتز بازالبته عمو علی عموی واقعیم نبود.او مرد جوگندمی جدی و آرامی بود که همزمان پسر خاله و پسر عموی پدرم بود و برای همین ما عمو صدایش می زدیم و برای من عمو ندیده خود خود عمو بود.عمو علی آن موقع ها هم برای من پیر محسوب می شد (فکر کنم به خاطر رنگ موهایش) و می دانستم چند سالی (که دقیق نمی دانم چند) از بابا بزرگ تر است.چیزهایی که می دانم از عمو علی این است که مرد ساکتیست و زود نمی جوشد.بابا به او منزوی می گوید.او در اتاقی در طبقه
داستان كوتاه نینوار برنده جایزه ادبی یوسف( رتبه مشترك دوم) عِطر خاك مشامم را می نوازد و نینوار داخل جیبهایم چه غریبانه نشسته . می دانم كه خورشید وقتی یك ساعت بعد به ميانه آسمان برسد كشته می شوم. فرقی نمی كند اسمم را شهید بگذارند و يا رزمنده ای گمنام. از دنيا پری را دارم و رضا را و همین نینوارم.هوا عطش دارد و من وزن.پری كه پلك می زند پرده نازك آب كشیده می شود روی چشمهای سرمه كشیده اش. می دانم كه ساعت دیواریمان در خلسه فرو رفته .و نگاه همسرم در زمان
روز آخر بود. آمدم روبروی ضریح و ایستادم به نگاه. رو به امام مهربانی‏ ها ولی کلمه ها را گم کرده بود. اصلاً يادم نمی آمد برای چه آمده ام این همه راه را، آن هم توی این وقت سال و این همه شلوغی. روبروی ضریح ایستاده بودم و گیر کرده بودم توی آن شب عید و اشکهایی که ریخته شد و حرفهایی که ناتمام ماند و دلی که آواره. فرصت زيادی نداشتم، باید حرف می زدم، این همه راه را آمده بودم به قصد گفتن و گرفته شدن دستهایم ولی حالا مات و مبهوت فقط نگاه میکردم به زائرانی که
دارم فکر می کنمبه دستیکه نوازش نمی داندبه پنجره ای که بی خود باز شدهو شهری که شعر نمی خواندمن اينجا چه می کنم !دارم فکر می کنمدامن رنگارنگ پاییزرهگذرانی که در باران زياد می شوندو زنی کهبلند بلند می خنددمن اينجا چه می کنم !چه دروغ بزرگی استانسان یک روز به دنيا می آید !یک روز از دنيا می رود !باران رضاپور29 مهرماه 98
چقدر دلم غمگینه
چقدر دلم تنگ میشه واسه ی این روزها واسه ی این لحظه ها واسه كسانی كه دارم این روزها رو باهاشون میگذرونم
چقدر دلم تنگ میشه واسه ی این باغ واسه ی این محیط
من زندگی موقتی این روزها رو خیلی دوست دارم
من واقعا نمیدونم بعد از تموم شدن این روزها چی قراره آرومم كنه
من اينجا، با این آدما خاطره دارم، خاطره درد كمی نيست.
 
1اعوذ بالله من هر چه غیر توستبسم الله الرحمن الرحیماین پيام برای تو آشنا نيست؟ این همه دلتنگی های مداوم از سر نبودنت. 2فردا قرار است بيایی پیش من . به خانه من قرار است بيایی . قرار است بگویی دیگر من را نخواهی دید . و به فلان دلیل و به بهمان بهانه میخواهی بروی سی خودت . من این ها را می دانم . تو نگفتی . ولی از صدایت مشخص بود قرار است چه بگویی . من این ها را می دانم و اشک های من انگار نه از صورت مردی جاافتاده که از صورت کودکی جاری است که در سیل مانده ، پد
نشسته‌ام سام. نشسته‌ام و عروس شدن طهران را تماشا می‌کنم. به خنده‌ها گوش می‌دهم و آهنگ‌هایی که عجیب شبیه من‌ بودن همیشه. گرگ بيابان روی میز عجیب خودنمایی مي‌کند و دلم نمی‌آید از دیدن برف دست بکشم.مامان دایرکت داده رفتی سام؟ حتم دارم که بعدا یک چغلی طول و درازی در پیشه. کاش می‌تونستم بگم چه برف امروز زیباست. تنهایی یکم عجیب و سخت شده.
محبوبم! دستانم را روی هم انداخته‌ام. هيچ کاری نمی‌کنم مگر دیدن آدم‌ها. از این همه شباهت کلافه شده‌ام. مدام آدم‌های تکراری، حرف‌های تکراری، کارهای تکراری یک دنيا ساخته‌اند که تمامش تکراری‌ست. یک نفر پیدا نمي‌شود با دیگران کمی تفاوت داشته باشد، بلکه يادم بياید درون یک چرخه‌ی تکراری گیر نیفتاده‌ام. هر روز فکر می‌کنم بروم دنبال بال‌هایم و برشان دارم و بلاخره از سر بامی، نرده‌ای، دیواری يا درختی بپرم. محبوبم! شما تنها کسی هستید که شبی
خاصیت روزهای آخر زمستان است لابد همه همینطورند يا فقط منم ؟ از تنها بودن، حتی در حس و حال هایم هم می ترسم . از این که فقط من باشم که یک سر این زندگی را چسبیده ، می ترسم، راستش را اگر بخواهی من از چیزهای زيادی نمی ترسم اما همان اندک ترسم هایم آنقدر بزرگ شده اند این روزها که یک لحظه از جلوي چشمم کنار نمی روند . چرا، دروغ اگر نگویم لحظه هایی بوده اند که فراموششان کرده ام مثل همان صبح آرامی که باران به شیشه ها می زد و پرده های مخملی را کنار زده بودم و
همه چى از یه بى خوابى شروع شد سرك كشیدن تو اینترنت و تصادفى خوندن یه خبر از تعطیلى یه كتابفروشى و نقل از كتابفروش كه "همه ى ما داریم تقاص كناب هاى نخوانده را پس مى دهیم"و رفتن و پیدا كردن صفحه ى كتابفروشى سابق كه نوشته هاش بر مى گشت به دو سه سال قبل انگار غبار نشسته بود رو تمام كتاب ها و قفسه هاى چوبى توى تصویرهنرهایى كه دیده نشد انگار هنوز هم نویسنده ها به انتظار ما گرد میزها به روى صندلى هاى لهستانى نشسته اند و دارند به ما نگاه میكنند نگاه
  ‏عمر با ارزش ترین داراییِ آدمه.اگه کسی برات وقت گذاشت یعنی داره از ارزشمندترین و غیرقابل تکرارترین چیزی که داره خرجت می کنه! خسرو_شكیبایی قلب، مهمانخانه نيست که آدم‌ ها بياینددو سه ساعت يا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروندقلب، لانه‌ گنجشک نيست که در بهار ساخته بشودو در پاییز باد آن را با خودش ببردقلب؟ راستش نمی دانم چیستاما این را می دانم که فقط جا آدمهای خیلی خوب است
چقدر دلم برای اينجا تنگ شده بودراسته که نوشتن تلاش.نوشتن درمانه.دست کم برای من اینهسایت باخه موعدش تموم شده، لحظه های آخره که منهدم شه و همه چی از دست برهسایتی که در حالت عادی بالا نمی یومد.ولی پر از تجربه های نوشتن من بود.احساس ناخدایی دارم که نشسته تو کشتیش و آروم آروم پایین رفتنش تماشا می کنه با یه بغض بزرگکلا احوالات دیگه هم جالب نيستاین روزها احساس می کنم با یه تنهایی بزرگ و یه رودست خوردگی بزرگ زندگی می کنم.و فقط دندونهام رو هم
هر اتفاقی میخواد بیفتهمن با توام کنار تو روزهای سخت هم کنار تو بودنو دوست دارمکنارت بودنه که گذشتن این روزای سختو برام راحت میکنهتردید مال منو تو نيستما بیدی نيستیم که به این بادا بلرزیممن با تو تا ته خوشبختی رفتمجهنمم باشه هستم اما اينجا کنار تو خود بهشته خود بهشت
این روزها آدم ها را جور دیگری دوست دارم، حتی بعضی ها را به بهانه های ساده ای دوست دارم. راننده خطی ونک-سعادت آباد را دوست دارم. او که وقتی نگاهش می کنی همیشه اخم دارد در صورتش، سبیل های پر پشت دارد، او که عکس کودک خردسالش را هرجا که توانسته در تاکسی اش چسبانده است، همان که محال است در تاکسی اش بنشینی و از کودکش تعریف نکند، او را دوست دارم، مرذی که چهره خشن اش هيچ ارتباطی با قلب مهربانش ندارد، مردی که نگاهش اصلا مهربان نيست، خیلی کم می خندد و فقط
 
نذر کرده امیک روزی که خوشحال تر بودمبيایم و بنویسم کهزندگی را باید با لذت خوردکه ضربه های روی سر را باید آرام بوسیدو بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد
 
یک روزی که خوشحال تر بودممی آیم و می نویسم کهاین نیز بگذردمثل همیشه که همه چیز گذشته است وآب از آسياب و طبل طوفان از نوا افتاده است
 
یک روزی که خوشحال تر بودمیک نقاشی از پاییز میگذارم , که يادم بياید زمستان تنها فصل زندگی نيستزندگی پاییز هم می شود , رنگارنگ , از همه رنگ , بخر و ببر
 
یک روز
دو تا کانال دارم و هيچ کدامشان ان هرکی حقیقی و يا هرکی بی روتونش نيست
اينجا خودمم
عاشقی را اينجا دارم
دلتنگی را اينجا دارم
سياست را اينجا دارم
و تنها محرم حقیقی ام را اينجا در می يابم و نمیدانم شاید دیگر سری به اينجا نزند
 
روزگارم تغییر کرده
شرایطی پیش امده که راحت میتوانم با محبوب صحبت کنم
روسری را که برایم خرید را بالاخره برای اولین بار سر کردم
 
اما یه چیزی نيست
عشق و شرایط عشق
نگاه عاشقانه
کشش ملتمسانه برای لمس دست
و
 تپش شدید قلب برای تم
يادم نيست کی، احتمالا قرنها پیش فیلمی دیدم که شخصیت اولش کسی را استخدام کرده بود که او را بکشد. حالا نمی دانم خودش تخمش را نداشت که زندگی اندوه بار و آزگارش را تمام کند يا چه. آقای قاتل بعد از پیشنهاد دادن راه های مختلف قتل، از جمله زیر گرفتن با ماشین، تیزی، اسلحه و. پولش را تمام و کمال گرفت و اطمینان داد راس ساعت مقرر قتل انجام می شود. مقتولِ خودخواسته هم عکسی از خودش به قاتل داد و يادم نيست کدام راه را انتخاب کرد.
ای گل تازه که بویی ز وفا نيست ترا خبر از سرزنش خار جفا نيست ترا رحم بر بلبل بی برگ و نوا نيست ترا التفاتی به اسیران بلا نيست ترا ما اسیر غم و اصلا غم ما نيست ترا با اسیر غم خود رحم چرا نيست ترا فارغ از عاشق غمناک نمی باید بود جان من اینهمه بی باک نمی يابد بود همچو گل چند به روی همه خندان باشی همره غیر به گلگشت گلستان باشی هر زمان با دگری دست و گریبان باشی زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی جمع با جمع نباشند و پریشان باشی ياد حیرانی ما آری و حیران با

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

خدمات ارزهای دیجیتال هش تومن