نتایج جستجو برای عبارت :

پس ابرکرم بر خاک آدم بارید

باران به قشنگی باريد و غبار از رخ هر برگ و درختی شست چون قطره ای بر برگ گلی افتاد؛ گل یاد سحر کرد و شبنم بیادش آمد گل لحظه ای در فکر فرو رفت با تعجب ز خودش می پرسید؛ آخر این موقعی آمدن شبنم نیست من و گل هر دو نمیدانستیم آنچه مارا به طراوت آرد و بشوید غبار از رخ ما بسته در قید زمانی خاص نیست
س. مهدی یار
زیر بارون دراز کشیده همه تنش خیسه اما تا دست میببره که قطرات به دستش برخود کنن متوجه میشه قطرات ازش فرار میکنن هرچقدر انگشتاشو ت میده که بارون به دستش بخوره نمیشه ترس از خیس نشدن اونو از توهم بیرون میاره چشماش رو باز میکنه و به سقف خیره میشه، هنوز تنش خیسه وبوی بارون همه جا پیچیده. ترس اونو به طرف پنجره میبره ستاره ها پررنگ بنظر میرسن پنجره رو باز میکنه ورها میشه بارون باريد بارون باريد احساس پرواز و نشاط به قلبش هیجان اورد فریادی از شوق
پنجشنبه 11 مهرماه 1398 سفر چهار روزه به ا و تهران صبح طبق برنامه  قبلی ساعت 7 از ممكو به مقصد ا زدم بیرون . بین راه درپلیس راه سابق 2 صندوق رطب خریدم كیلویی 20 تومن ( جمعا 114 هزار تومن )  دورود هم خرمالو و انگور اراك( كیلویی 5 تومن )  و انار كوهدشت ( كیلویی 5 تومن ) خریدم .بعد از 580 كیلومتر ساعت حدود 14 رسیدم ا . دیگه خسته بودم استراحت كردم بعداز ظهر باد شدیدی باريد و ابرهای سیاه اومدن و بارون تند و مختصری باريد .رفتم باتری ماشین را چك كردم یكی گف
دخترك كبریت فروش هوا خیلی سرد بود و برف می باريد . آخرین شب سال بود . دختری كوچك و فقیر در سرما راه می رفت . دمپایی هایش خیلی بزرگ بودند و برای همین وقتی خواست با عجله از خیابان رد شود دمپایی هایش از پایش درآمدند . ولی تنوانست یك لنگه از دمپایی ها را پیدا كند پاهایش از سرما ورم كرده بود . مقداری كبریت برای فروش داشت ولی در طول روز كسی كبریت نخریده بود . سال نو بود و بوی خوش غذا در خیابان پیجیده بود جرات نداشت به خانه برود چون نتوانسته بود حتی بك ك
اما امید، یک رشته نامرئی بود که از آهنگ کلام کسی تو ی مغزم تنیده شد و از شوره زار دل ،به سان جوانه ای سر بر آورد و این فاطمه بیچاره آفتاب شد و  تابید،باران شد و باريد و خاک شد  و ریشه هایش راپی گرفت.من آدم امیدهای بی کرانم 
کاش بارش باران چشم هایم میشست تمام  زخم هایم را چه آن زخم های یادگاری را و چه آن زخم های حسرت را  کاش لا اقل آسمان نوایش را با نوایم ساز میکرد رشته ی محبت از همه جا بریده کاش لااقل خدا  نوازشم میکرد کااااااااااش
امروز شدید برف می‌باريد البته هنوزم یکم میباره میخواستم برم خونه ولی خوب اوضاع جاده ها زیاد خوب نبودعصری بچه ها با دوست پسراشون رفتن پارک برف بازی در کل آدمهای خجسته ای هستن منم ترجیح دادم بمونم خوابگاه ولی شدید دلم گرفته بود برا همین خودم زدم بیرون یکم تو خیابونا قدم زدم یکم فکر کردم ولی به نتیجه ای نرسیدم خدا کنه فردا هوا خوب باشه دلم برای مامانم تنگ شده 
به نام خدابرای بار دوم فرصتی دیگر پیش آمد به اتفاق محمد اسماعیل پسرم، دکتر و انوری از همکاران شبی را در جنگل در یکی از کلبه ها سپری کنیم. هواشناسی باران پراکنده اعلام کرده بود. با اینحال قرار شد ساعت 6 ناهارخوران جمع شویم. در طول مسیر حدودای قلعه حسن باران شدید باريد ولی بالاتر خبری از باران نبود. ناهار خوران هم نم نم ضعیف باران می باريد، با این حال با ماشین انوری که دخترش آورده بود تا سفره خانه لته رفتیم.در مسیر حرکت کم کم شدت باران بیشتر می شد
ابر آمد و از چشم ترش اشک چکیدبوسید لب کوه و به معشوق رسیدآه از دل کوه بخار شد بالا رفتلرزید ز سرما و به تن کرد سفیدباد آمد و از حسد به خشم آمد و برداین صحنه عاشقانه را رنگ پریدعاشق نه سخن گفت نه نالید زهجرابر هرچه صدا کرد چیزی نشنیدباريد زخشم و ریخت بر دامن کوهمعشوق ندانست که عاشق چه کشید 
یکشنبه هفته پیش من در برنامه هواشناسی دیدم که امروز یعنی یکشنبه 28 مهرماه باران شدید می آید ولی بعد از چند ساعت دیدم هوا ابری است ولی امروز نرم نرمک باران آمد آن هم توی منطقه ی حدودا 7 و 8 خیلی نرم نرمک می باريد ولی الان دیگر نمی آید باران
برف می باريد چشم های دخترک کولاک بود میل های بافتنی در دستانش دانه ها را می انداخت یکی از رو ، یکی از زیر. باد سردی می وزید از درز های پنجره به صورتش می خورد دانه های برف آرام بر زمین می نشست شال گردن آبی بلند شده بود دیگر باید دانه هارا کور می کرد وقتی هنوز‌ در چشمانش کولاک بود
​​​​​​ صبح یک روز برفی در اوایل بهمن ماه بود که اول دبیرستان بودم. ساعت ۷ صبح بود و سوار بر سرویس مدرسه، خیابان ها را یکی پس از دیگری رد کرده و نزدیک به مدرسه می شدیم. همچنان برف می باريد و حرکت ماشین‌ها کُند بود. حسِ خوبِ دیدن برف پس از مدتها اشتیاق خاصی را درمن زنده کرده بود. به مدرسه رسیدیم. همه بچه‌ها در حال برف بازی بودند و کسی به حرف ناظممان که پشت بلندگو اصرار بر داخل شدن به کلاسها را داشت، توجهی نمی کرد.
دوباره سیل آمد. انگار ایرانمان نمی خواهد دمی آرام بنشیند. هر بار اتفاقی می افتد به ویژه امسال که انواع مشکلات از طبیعی و انسان ساز از زمین و آسمان برای مردم باريد. یکی از این مشکلات، سیل است. یکی اول سال که در شمال و غرب و جنوب غرب، مردم را گرفتار کرد و دیگری هم در آخرین فصل سال آمد که اولش با سیل سیستان و بلوچستان و آخرش هم که با سیل غرب کشور احتمالا پایان می رسد. شاید این آخرین سیل امسال باشد اما معلوم نمی کند چون هنوز نیمه اسفند را به آخر نرسان
قصه اینجاست که شب بود و هوا ریخت بهم من چنان درد کشیدم که خدا ریخت بهم صاف بود آب و هوایم که دوچشمت باريد که به یک پلک زدن آب و هوایم ریخت بهم
دست در دست خدا بودی و با آمدنم عاشق من شدی و رابطه ها ریخت بهم
قصه این بود که عاشق بشویم اما نه عشق ما از همه زاویه ها ریخت بهم
نیمه شب بود خدا بود و من بی سیگار لعنتی رفتنش اعصاب مرا ریخت بهم
بعد از آن زندگی آنقدر به من سخت گرفت که خانه از بعد همان ثانیه ها ریخت بهم
کلماتم همه در بغض گلو
 _________________________________________________________________________
 
بارش برف دو شب گذشته در کنار مشکلاتی که برای مردم در راه‌ها ایجاد کرده ذوق و شوقی را نیز به‌وجود آورده است. برف از دیرباز برای اهالی هنر و فرهنگ، مایه الهام برای خلق آثار هنری بوده است. شاعران از یک پدیده طبیعی برداشت‌های مختلف دارند و شاعران طبیعت‌گرا برف را توصیف می‌کنند. شاعران نمادگرا به خاطر خصوصیات خاص برف همچون ریزش از آسمان، سفیدی، سردی و. برخی مسائل زندگی انسانی را به برف تشبیه می‌کنن
این شعر رو در پاسخ شعری که یکی از دوستان بر روی خروجی وبلاگشون گذاشته بودن بالبداهه گفتم و گفتم شاید با انتشارش در وبلاگ کمی از غبار کهنگی مطلب قبل زدوده بشهمی دونم اونطور که باید و شاید زیبا نیستاما خوب چه میشه کرد بضاعتنا هذااما بعد؛خواب ها تعبیر شده آرزوها بر آورده شدهو دعاها مستجاب سختی ها هم مدتی است آسان شدهو سیاهی ها سپید سپید همچون برفی که باريداما دعای مندر گلویم ماندهو بغض هنوز در گلویم ساکنو در فکر تمدید مهلت و باز هم می گویمدر
کاش میشد فهمید از تپش های هراس فاصله رنجیده ای، یا من از کوچ احساس تو از ییلاق نگاه خاطره بی خبرم! هر کجا هستی و هر بار با دویدن هایت از شن ماسه دیروز، دل به دریای خیالم می زنی بر سخره ام ریز سرگردانی خلیج شانه ات را که جزیره نجات من و تو همین تاباتاب دلتنگی هاست. **** زندگی رسم خوشایندی اگر بود، چشمان تو آن را فهمید! من که ابر بودم و قلب نوپای من از روز ازل می باريد!! **** شبیه شاعر باران به چشمان تو محتاجم! تو بگو دوستت دارم را چگونه ذوب در احساس غزل
چند سال پیش در ساختمان روبروی محل کارم عملیات تخریب انجام می دادند. ساعتی از شروع کارشان نگذشته بود که داد و فریاد بلند شد. به انجا که رسیدیم کارگری را دیدم که از بالای دیوار به پایین سقوط کرده بود . بر روی تلنباری از نخاله، طوری کمرش از وسط دونیم شده بود که گویی جزئی از خاک بود . تکان نمی خورد. همکارش با چشمانی که از ان اشک می باريد روی سرش داد میزد : بلند شو ، مَرد که نمی میرد. بله ، مردها نمی میرند، اما کارگرها هرروز می میرند.
امروز برف می بارد. اگر این برف کمی زودتر باريده بود می توانست حال دلمان را خوب کند. اما خیلی دیر باريد. حالا می بارد بر اندوه هزاران خانواده و آشنایی که این روزها داغدارند. سردی که بر داغ ببارد، فقط جرقه می زند. داغ دلشان بیشتر می شودادامه ی شعری که دیروز نوشتم انگار برای همین سروده شده: چرا نمی تواند برف؟ چرا نمی تواند برفبر گذشته ببارد؟چرا نمی تواند برف این خیابان را ورق بزند؟ چرا، چه طور، چگونه سفر کنم؟تو مرده ایو فاصله ات از تمام شهرها یک
دیشب دعا کردم هیچوقت موشک نبارد، هیچکداممان چتری نداریم روی سرمان بگیریم. کاش از آسمان باران ببارد تا بهار که شد گلهای زمین دوباره برویند. زمستان لاله های زیادی روی آسفالت خیابانها رویید. کاش بهار که آمد بنفشه ها برویند.امروز از آسمان آدم باريد. همه شان توی دلشان آرزوها داشتند. جنگ نبود اما آدم ها سقوط میکردند. همه شان مردند. کاش آدم ها مثل بنفشه ها بودند. بهار که بیاید دوباره برویند 
و هرمزد (Hormazd) به جم زیبا گفت که سه سال، پیوسته برف خواهد باريد و زمین، ویران خواهد شد و گیاه خواهد افسرد و پی جانور و مردم از زمین خواهد برید و این، از آسیب دیو مل است. پس ای جم، چون طوفان برخیزد و سیلاب‌ها روان شود و چمنزاران در آب فرو شود و برف، آسمان و زمین را به هم بدوزد، دژی استوار بساز كه درازای هر سوی آن یك میدان باشد و در این دژ از نژاد هر چارپای جفتی بگذار. نشیمنی برای مردمان بساز و جوی‌های آب روان كن و مرغزارهای سبز و چراگاه‌های
آسان نبود با تو اگر هم‌محل شدمبرگشتم از هویّت خود، در تو حل شدم از هر چه کوه، یک سر و گردن بلندترــبودم؛ به دامن‌ات که رسیدم، کُتل شدم باريد گیسوان تو بر شانه‌های منگفتی: مرا بپوش!»، سراپا بغل شدم من خاکِ سرد بودم و تب کردم از جنونبوسیدمت چنان، که به آتش بدل شدم. عابد به پارسایی و عاقل به عافیتمن لب زدم به لیلی و ضرب‌المثل شدم • مشغول مُثله کردنِ خود بودم از ازلاز خویش تکّه تکّه بُریدم‌ـ غزل شدم.
دیشب خدا را در خواب دیدم وقتی که از چشمانم باران می باريد جسمم سرد بود و روحم سنگین دستان خدا گرم بود و بزرگ مرا به گرمی و مهر در آغوش کشید و گفت: "چه کرده ای جانم؟ ." دست و پا زدم که اقرار کنم . هیچ به یاد نیاوردم . هیچ. خدا مرا بوسید و گفت: "گاهِ آن رسیده که خود را ببخشایی " آغوشش عشق بود جان گرفتم گرم شدم و خدا راست گفت گاهِ آن رسیده که خود را ببخشایم برای تمام راه های رفته و نرفته برای تمام بی راهه ها خم شد کمرم از سنگینی روحم گاه آن
روضه برپا بود هر جا آب بود روضه هایش ذکر بابا آب بود مقتل جانسوز آقا آب بود: تشنه لب بود آه اما آب بود روضه خوانش گاه ظرفی آب شد گاه گاهی روضه خوان قصاب شد ماجرای آب آبش کرده بود غصه ی ارباب آبش کرده بود مادری بی تاب آبش کرده بود دختری بی خواب آبش کرده بود یا خودش باريد دائم یا رباب روضه می خواندند هر دم با رباب پیکری را بر زمین پامال دید شمر را در گودی گودال دید عمه را بالای تل بی حال دید لشکری را در پی خلخال دید هجمه ی شمشیرها یادش نرفت سنگ ها و ت
- ترسیدی،وقتی که تصادف کردی؟- نه اصلا.- خدا رو شکر. تصادف عادی شده برات.جمله بالا را برادرم گفت. - من از صدای رعد و برق می ترسم.- می ترسی؟ من صدای رعد و برق رو خیلی دوس دارم.- تو که از هر سر و صدایی بدت میاد،چطور شده از این یکی خوشت میاد؟جمله بالا را مورچه گفت. - دلم می خواد ده روز برم یه جای خیلی دور.مصر مثلا.- اگه به دل خر بود،بایداز آسمون جو می باريد.جمله بالا را سارا گفت.◇ سه تا توی ذوق خوردگی در یک روز،چیزی از اعتماد به نفس باقی می گذارد؟
۱. قبلا که بارون می باريد اون هم تو پاییز، عاشق تر از همیشه ذوق زده براش مینوشتم و میخوندم اما امسال بی ذوق و بی روح فقط صدای ترانه ش رو گوش دادم و از پشت پنجره نگاهش کردم. ۲. روز جمعه وقت بارون برای خاله دعا کردم، تسبیح تو دستم بود و براش صلوات میفرستادم که گوشیم زنگ خورد و تمام ۴ ماه و ۱۱ روز بعد از مامان. دیروز برای تدفین خاله اشک ریختم برای غربتش. تعداد اندکی که برای بدرقه اش رفتیم با چند لایه ماسک و با فاصله از هم از دور هم رو در آغوش میکشیدی
گر به تو افتدم نظر ، چهره به چهره رو به رو شرح دهم غم تو را ، نکته به نکته مو به موچشمهایت حکایت آمدنی بود که سالها به انتظارش در آن شب بارانی بودم ، شبی که باران اشک سیلی از شوق دیدار را با خودش آورد و غم تلمبار شده ی هجرانت را با خود برد.دیشب که خوابم پر از نور رخ مهتاب شده بود، من بودم و بغض نشکفته ای که حرفها با تو داشت اما نمیدانم چرا غم از دل برود ، چون تو بیایی » اما یه چیزی که خیلی دل آشفته ام رو مطمئن کرد به وعده ی روز وصال، بارون نقل و‌
عبدالحسین یک پسر ساده خاکی اهل تربت‌حیدریه بود، با چهره‌ای روستایی که صمیمیت از آن می‌باريد. همین‌ پسر ساده صمیمی، اتفاق بزرگی را در تاریخ هشت‌ساله دفاع مقدس رقم زد. این‌ اتفاق از کجا شروع شد؟ شاید از همان‌ کلاس چهارم دبستان، زمانی که به ‌خاطر فساد و بی‌ایمانی معلم مدرسه طاغوتی‌اش مجبور شد مدرسه را ترک کند. شاید از وقتی‌که سبزی‌فروشی را رها کرد و بیکار شد؛ چون فهمیده بود سبزی‌فروش محله روی سبزی‌ها آب می‌ریزد تا سنگین‌تر شوند.
یا حق آیا محیط مدرسه شاد و دلخواه است؟» آن زمان را به خاطر دارم. درست ده سال پیش بود. همان وقتی که ابر ها آسمان را در آغوش گرفتند. درختان لباس زرد و قرمز برتن داشتند. همان روزی که باران به شوق زمین باريد. سبزه خندید و قلم ها، شادی و غم را بر دل کاغذ نشاندند. آری، همان روزی که پاییز مثل همیشه آمد. هنوز از راه نرسیده بود که باد های پاییزی بوی مهر را به تاراج بردند و آن را در شهر پخش کردند. گرچه درختان پژمردند؛ اما ریشه هاشان را زیر خاک، پنهان، آراستن
قرار شد که بیاید زمین به پابوست قرار شد که بیفتد به پایتان خورشید کدام صاعقه در تو نوید باران داشت که آمد ابر کریمی و آسمان باريد که هفت بادیه بی تو قرین تف بودم که هفت بادیه بی تو پی شرف بودم به طوف قبر شریفت پیاده می آیم که این حرارت عشق شماست تا خورشید مرا ببخش به جرم شکسته پایی ها مرا ببخش برادر از این جدایی ها چهل شب است برادر که بی تو سرکردم ببین که قد خمیده غم مرا فهمید زمین به سفسطه افتاده و زمان در خواب دلم به ولوله افتاده و تنم بی تاب قس

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها