پارت دوم رمان لحظه ی دلواپسی کنار پويا نشستم که گفت: ببینم خودتوبراش گرفتی یا نه؟! باحرص گفتم: اِ. پويا توهم وقت گیرآوردی. درهمین لحظه ساغربا یک سینی چای که دوتا فنجون داخلش بود روبرومون ایستاد. پويا یک فنجون مقابل من گذاشت ودیگری رو برای خودش. ساغرهنوزچهره ش کمی درهم بود ونشون میداد که هنوزازدست پويا دلخوره.تا می خواست بره پويا ناگاه دستش روگرفت وبین من وخودش نشوند. هم من وهم ساغرجا خورده بودیم که پويا گفت: خب خودتومعرفی نکردی؟! ساغربا عصبا
درباره این سایت