نتایج جستجو برای عبارت :

ابوریحان دوباره پرسید

دوباره روز و دوباره حسی تکراری. دوباره تو و دوباره من .دوباره نبودن و دوباره دلتنگی  دوباره و دوباره یاد اون دو روز که میافتم دلتنگیم بیشتر هم میشه اون شبی که روبروم نشستی و دستام و گرفتی و زل زدی بهم و گفتی میخوام نگات کنم و چقدر هم ماهرانه نگاه کردی
وقتی در اتاق باز شد و با لیوان چای دیدمش، مطمئن بودم که قراره دوباره نصیحت بشنوم! هیچوقت بدون دلیل چیزی برام نمیاره پشت همه ی به ظاهر مهربونی هاش، نصیحت های تکراری وجود داره که روحمو آزار میده وقتی لیوان رو گذاشت رو میز، مکث کرد و گفت: - فردا میای راهپیمایی؟ جواب ندادم دوباره پرسيد. ( به خدا قسم، من این قسمت از زندگیم رو از حفظ بودم! ) گفتم: نه پرسيد: چرا؟ جواب ندادم. ( جواب من براش تفاوتی نداشت. اون اومده بود که نصیحت کنه.
روز بزرگداشت ابوريحان بیرونی ایسنا نوشت: امروز زادروز ابوريحان بیرونی، از بزرگ‌ترین دانشمندان مسلمان و فارسی‌زبان است که ریاضی‌دان، ستاره‌شناس، تقویم‌شناس، انسان‌شناس، هندشناس و تاریخ‌نگار نیز بود و در سده چهارم و پنجم هجری می‌زیست. ابوريحان محمد بن احمد بیرونی در ۱۳ شهریور ۳۵۲ خورشیدی در خوارزم متولد شد. زادگاه او که در آن زمان روستای کوچکی بود، بیرون» نام داشت. او که به زبان‌های خوارزمی، فارسی، عربی و سانسکریت مسلط بود و با زبا
دوباره ترم جدید شروع شددوباره لسن پلن نویسی استارت خورد
دلم یه نفرو میخاد که احساساتمو قلقلک بده دوباره عاشقم کنه یکی که بی خجالت لبهامو رولبهاش فشار بدم یکی که بیاد بشه تموم زندگیمیعنی میشه دوباره عاشق شد دوباره ریسک کرد من تموم ریسک های زندگیمو بخاطر یه نفر کردم اصلا واسه عاشق شدن و تروتازه شدن با یکی دیگه توانی واسم نمونده دلم کافیشاپ میخاد یه قدم زدن دونفره زیر نم بارون.من دوباره دلم تورومیخاد
اگر زمان به عقب برگردد.از هشت‌سالگی به کلاس زبان انگلیسی می‌روماجازه نمی‌دهم رنگ کفش‌هایم را بزرگترها انتخاب کنندپفک و چیپس نمی‌خورمو دوباره عاشق تو می‌شوم.در اردوهای مدرسه بیشتر می‌خندمزنگ ورزش را جدی می‌گیرمبی‌خیال مدیر و ناظم، ابروهایم را تمیز می‌کنمو دوباره عاشق تو می‌شوم.بیشتر پیاده‌روی می‌کنمیوگا تمرین می‌کنماز حافظ و سعدی و مولانا بیشتر می‌خوانمو دوباره عاشق تو می‌شوم.گران و مرغوب اما اندک خرید می‌کنماز کافه رفت
دوباره تنها شده ام، دوباره دلم هوای تو را کرده. خودکارم را از ابر پر می کنم و برایت از باران می نویسم. به یاد شبی می افتم که تو را میان شمع ها دیدم. دوباره می خواهم به سوی تو بیایم. تو را کجا می توان دید؟ در آواز شباویزهای عاشق؟ در چشمان یک عاشق مضطرب؟ در سلام کودکی که تازه واژه را آموخته؟ دلم می خواهد وقتی باغها بیدارند، برای تو نامه بنویسم. و تو نامه هایم را بخوانی و جواب آنها را به نشانی همه ی غریبان جهان بفرستی. ای کاش می توانستم تنهاییم را برا
عطرت تویه هوا دوباره نفس نفس نگاه تو نگاه دوباره با هم بازم ما با همیم خاطرات جدید حرفای قدیم دوباره با هم تاریکه گمم دیگه صدای دریا و من تو اینجا با ستاره ها آتیشه چشمای تو خاموش نمیشه باز دوباره تابستونه ما دوتا دیوونه این روزا همیشه یادمون می مونه منو تو با هم هر جا که باشیم همه فصلای سال تابستونه لمس خاطره ها دوباره ما دو تا باز این منظره ها همیشه با هم دستت تابستونه که تو همه ی سال گرمه با تو خونه همیشه با هم یادته خاطرات دوتایی مونو نمه ب
روزی بازرگانی خرش را که دو گونی بزرگ بر دوش داشت به زور میكشید، تا به مرد حکیمی رسید. حکیم پرسيد: چه بر دوش خَر داری كه سنگین است و راه نمی رود؟ پاسخ داد: یك طرف گندم و طرف دیگر سنگ. حکیم پرسيد: به جایی كه میروی سنگ كمیاب است؟ پاسخ داد: خیر، به منظور حفظ تعادل طرف دیگر، سنگ ریختم. حکیم دانا سنگ را خالی كرد و گندم را به دوقسمت تقسیم نمود و به او گفت حال خود نیز سوار شو و برو به سلامت. مرد کاسب وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و پرسيد: با ای
متن آهنگ تو حس عاشق شدنی محمد علیزادهتو حس عاشق شدنی حس رسیدن به اوجمثل رهایی از قفس یا ساحل امن یه موجآرامش نگاه تو منو به بند می کشهبزار دل تنهای من دوباره عاشقت بشهدوباره عاشقت بشه+++++++تا لحظه ی طلوع تو چیزی نمونده ماه منبیا و این شب بدو از تو ترانه خط بزندوباره مهتابو بیار تو این شب بی انتهاصدای قلب من تویی تو این شکست بی صدانزار که خاطرات بد رو خنده هات خط بکشنبه روزگار من بتاب من از تو میرسم به منتو حس عاشق شدنی حس رسیدن به اوجمثل رهایی ا
خداکند که دوباره بهار برگردد نفس به سبزه ی من، سبزه زار برگردد گلی سپید که رفت از کنار من با من کنار آید و هم از کنار برگردد دوباره تازه شود باغ بی ترانه ی من ز شوق آمدن گل هَزار برگردد و ماه رفته به گرد کرات بی حاصل به بوی شبنم و گل در مدار برگردد تمام روز و شبم در مسیر دلهره هاست یکی اگر برود صدهزار برگردد چقدر حادثه باید به قصه ام برسد!؟ خدا کند که به قلبم قرار برگردد که من بریده ام از زندگی بی رویش خدا کند که دوباره بهار برگردد.
خداکند که دوباره بهار برگردد نفس به سبزه ی من، سبزه زار برگردد گلی سپید که رفت از کنار من با من کنار آید و هم از کنار برگردد دوباره تازه شود باغ بی ترانه ی من ز شوق آمدن گل هَزار برگردد و ماه رفته به گرد کرات بی حاصل به بوی شبنم و گل در مدار برگردد تمام روز و شبم در مسیر دلهره هاست یکی اگر برود صدهزار برگردد چقدر حادثه باید به قصه ام برسد!؟ خدا کند که به قلبم قرار برگردد که من بریده ام از زندگی بی رویش خدا کند که دوباره بهار برگردد.
خورشید جان توی اتاق ما بود و داشت گوجه سبز می خورد، تموم که شد ازمن پرسيد هسته ش رو چکار کنم؟ بهش گفتم اون گوشه سطل هست بنداز توی سطل رفت یک نگاهی به سطل کرد و پرسيد، این سطل تره یا خشک!؟ اولش متوجه نشدم، گفتم چی مامان جان؟ دوباره حرفش رو تکرار کرد، یهو فهمیدم زباله های تر و خشک رو میگه. گفتم تر! (چون هسته گوجه دستش بود!) گفت پس چرا توش کاغذه!؟ اشتباه کردید اینو اینجا انداختید، این جزو زباله های خشکه! نگاه کردم دیدم همسرجان جوراب نو برداشته و مقوا
-دل با صفات كه حسینیه هم عالمهزَ.ر:اوه, دیگه واقعا از حسینی بودن من فقط یه لفظ مونده!!!! ولی حب الحسین! همواره نجات دهنده س.امید دارمهموارهدیروز توو خمچمحمومبا گریه بهش گفتمدوباره بهت چنگ میزنم و دست از دامنت برنمیدارم امام حسیندوباره شفا میخوامدوباره درمان میهواممیخوام 
پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شیء رو روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ سس مایونز رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد. بعد از شاگردان خود پرسيد که آیا این ظرف پر است؟ و همه موافقت کردند. سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛ و سپس دوباره از دانشجویان پرسيد که آیا ظرف پر است؟ و ب
یک روز معلم می‌خواست شمارش و جمع را به دانش آموزان یاد دهد.پس از توضیحات و آموزش کامل، معلم رو به یکی از بچه های کلاس کرد و از او پرسيد: اگه من یک سیب، با یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدهم، چند تا سیب داری؟پسرک کمی فکر کرد و با اطمینان گفت: چهارتا !معلم که انتظار یک جواب درست را داشت، با ناامیدی با خود فکر کرد که شاید بچه درست گوش نکرده باشهدوباره به دانش آموز گفت: پسرم، با دقت گوش کن: اگه من یک سیب، با یک سیب دیگه و باز هم یک سیب دیگه به تو بدم،
به راحتی نویه آن را بخرید با قبلی تعویض کنید و اگر نخورد پسش دهید و از جای دیگر بخرید و اگر دوباره نخورد دوباره پسش دهید و دوباره از جای جدید دیگر بخرید و این کار را تا همیشه تکرار کنید تا لپ تاپتان درست شود.
اگه بدونه خودشه خیلی ناراحت میشه نه؟دوباره فک میکنه شده اون ادم بدهدوباره فک میکنه باعث خرابی یه رابطسدوباره ممکنه براش سوال پیش بیاد که چرا من و یکی مثه خودمهزارتا سوال یه دیگههزارتا حس بد دیگههزارتا عذاب وجدانپس نمیخام بفهمه که اذیت بشه 
حواست هست؟ زندگی، حتی وقتی انكارش می‌کنی، حتی وقتی به آن بی‌اعتنایی، حتی وقتی از قبولش سر باز می‌زنی، از تو قویتر است. از همه‌چیز قوی‌تر است. آدم‌ها از اردوگاه‌های كار اجباری برگشتند و دوباره زاد و ولد كردند. مردان و نی كه شكنجه شده‌بودند، مرگ نزدیكان و خاكستر شدن خان و مانشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس دویدند، دوباره درباره‌ی هوا حرف زدند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور كردنی نیست، اما همین است دیگر.
باز دوباره فصل برگ ریزان آمد ، دوباره نسیم مهربان پاییزی می وزد.فصلی که آغازش ، ماه مهر و محبت است دوباره غروبهای پاییز و دوباره صدای خش خش برگهای درختان زیر پاهای خستهدوباره باران پاییزی و دوباره شوق قدم زدن در کوچه باغها .یک نیمکت خالی و برگهای زردی که بر روی آن ریخته است ، یک دل خسته با یک عالمه درد دل بر روی آن نشسته و میخواند شعر پاییز راپاییز همان فصلی است که زیباست با برگ ریزانش ، خش خش درختانش ،نم نم بارانش !فصلی است که آغاز بار
روزی که مردم و دیگه تو این دنیا نبودم اگه گفتن بداخلاق بود و گوشه گیر فقط بگین غم عجیبی به دلش چنگ میزد و پ.ن :: بعد این حال فرداش که خسته و له از سر کار اومدی یهو مامانت بگه فقط بخاطر تو دوباره پلو پختم این ته ته عشقه به نظرم دوباره میتونی جون بگیری شاید از نظر کسی که از اینجا رد میشه بگه فقط یه پلو؟ ولی اصلا بحثم سر غذا نیست، مهم اون اهمیته بود که مجبور نبود این کارو بکنه ولی دوباره زمان گذاشت میدونی میخوام چی بگم ؟ دارم از یه حس واقعی حرف میزن
مناجات با امام حسین علیه السلام/شب اول محرم شکر خدا دیدم دوباره پرچمت را شکر خدا دیدم سیاهی غمت را دیدم دوباره روضه های ماتمت را دیدم دوباره نوحه و شور و دمت را باور نمی کردم محرم را ببینم بر سر در این خانه پرچم را ببینم ما را همین شور عزایت زنده کرده ما را نوای نینوایت زنده کرده ما را هوای روضه هایت زنده کرده ما را نسیم کربلایت زنده کرده ما در میان روضه ی تو قد کشیدیم از لطف تو امروز به اینجا رسیدیم امسال اگر که باز هم این روضه بر پاست ما که یقی
مرد آهنگری سکته مغزی کرده بود و به واسطه آن بخش سمت راست بدنش فلج شده بود. او چون خانه نشین شده بود. دائم گریه می کرد و هر وقت کسی احوالش را می پرسيد بلافاصله بغضش می ترکید و زار زار در احوال خود می گریست. سرانجام خانواده مرد دست به دامان شیوانا شدند و از او خواستند تا مرد آهنگر را دلداری دهد و با او صحبت کند. شیوانا به خانه مرد رفت و کنار بسترش نشست و احوالش را پرسيد. طبق معمول مرد آهنگر شروع به گریه نمود. شیوانا بی اعتنا به گریه مرد شروع به نقل دا
دوباره شب تا صبح بیدارم دوباره تو بهترین سه ماه سالیم. اینقد اتفاقات گُهی افتاده ک نمی تونم اصن بنویسمشون اینقد اتفاقات گُهی میخواد بیوفته ک خدا می دونه فقط. سه روز گوشیم خاموش بود. اینقد برا مهم وقتی دوستام بهم پیام میدن رادیو جوانمو دوباره ریختم. چقد خوب شده لنتییی. روز عقد مائده برا اولین بار رقصیدم جلو بقیه اونقد هم کار سختی نبود ک روم نمیشد قبلا اصولا بیشتر از اونی که همه نگاه میکنن زندگی زده شده توش
بازی های بوندس لیگا و لالیگا و .شروع شده و من دوباره خوشحالم امروز تو اداره دوباره خیلی خوش گذشت.چون امیرمهدی پسر آقای حسنی اومده بود که می خواد بره کلاس پنجم و خیلی با هم بازی کردیم اداره ی مامان بابام دوباره یه مسابقه ی نقاشی گذاشته با موضوعی که مربوط به اداره شون میشه مخصوص بچه های همکاران و دیروز ما به آقای حسنی گفتیم امروز امیرمهدی رو بیاره تا دوباره نقاشی بکشیم . دفعه ی قبل هردومون برنده شدیم و جایزه گرفتیم امروز هم باز نقاشی کشیدیم و رن
اگر زمان به عقب برگردد. از هشت‌سالگی به کلاس زبان انگلیسی می‌روم اجازه نمی‌دهم رنگ کفش‌هایم را بزرگترها انتخاب کنند پفک و چیپس نمی‌خورم و دوباره عاشق تو می‌شوم. در اردوهای مدرسه بیشتر می‌خندم زنگ ورزش را جدی می‌گیرم بی‌خیال مدیر و ناظم، ابروهایم را تمیز می‌کنم و دوباره عاشق تو می‌شوم. بیشتر پیاده‌روی می‌کنم یوگا تمرین می‌کنم از حافظ و سعدی و مولانا بیشتر می‌خوانم و دوباره عاشق تو می‌شوم. گران و مرغوب اما اندک خرید می‌کنم از ک
زندگی برای ما قماری بیش نبود و دنیا نیز قمارخانه ای . وقتی که هیچ و پوچمان را باختیم، سرمان را به زیر انداختیم و راهمان را گرفتیم و رفتیم . اما دوباره به این قمارخانه لعنتی راهمان دادند . ما خریت کردیم و برگشتیم؛ آنها که می دانستند آه در بساط نداریم پس چرا گذاشتند دوباره وارد این قمار لعنتی شویم؟؟؟!!!
روزهاى آبان رو یكى پس از دیگرى و دقیقا همگى رو مثل هم مى گذرونم هر روز مثل دیروز
ساعت ٥ صبح ساعت موبایلم زنگ مى خوره بلند میشم براى نماز دوباره مى خوابم تا ٧ كه دوباره ساعت موبایل زنگ مى خوره باید بلند بشم مهربان رو یارى كنم براى رفتن به مدرسه هفت و نیم دوباره میام بخوابم تا حدوداى نه ، نه و نیم كه فرشته كوچولوم بیدارم كنه و دیگه بلند بشم سر كارهاى همیشگى از صبحانه دادن وغذا درست كردن و كمى بازى با فرشته كوجولو شروع میشه تا یه كم جمع
سلام به بزرگان غریبانه وقتی ماه رمضان میرسه یه حس خیلی خوبی بهم دست میده خوشحال میشم دوباره خداوند یه فرصتی بهم داده و دوباره و دوباره منو به میهمونیش دعوتم کرده آخ که چه شود میزبان مهمونیمون خدا باشه خیلی حرفا برای گفتن دارم واقعا نمیدونم از کجا باید شروع کنم دیگه اعتقاد راسخ پیدا کردم داریم تو دوره آخرامان زندگی میکنیم واقعا مومن های واقعی دارن الک میشن ، بدجور حق و باطل با هم خلط شده
سلام به همگی :) نشستم همه پستای قبلی وبلاگمو خوندم. خییلی وقت بود حال خوشی نداشتم. امیدم حقیقتا به صفر رسیده بود. هیچ انگیزه ای برام پاسخگو نبود. اما. حرفای خود آدم فرق داره! اینکه با اون همه ذوق و سلیقه مینوشتمو اصرار داشتم همه چیز با کمک خدا شدنیه، اینکه رو قوی بودن تاکید داشتم!. .آدم حرفای خودشو نمیتونه نادیده بگیره :) من، هنوز همونم! یه آدم قوی. شکست خورده اما دوباره داره بلند میشه و میخنده! دوباره زندگی میکنه! دوباره حالِ خوب رو به

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها