نتایج جستجو برای عبارت :

خودم برای خودم

دوس دارم یه جاهایی باشه ک فقط خودم باشم و خودم .یا حالو هوایی باشه فقط از خودم.ک احساساتمو برا خودم خرج کنم به خودم محبت کنم به خودم احترام بذارم با خودم عشق کنم نفس بکشم شاد باشمیه جاای مث همین صفحه وبلاگم انقد ک اینو دوس دارم واتساپ تلگرام و اینستاگرام رو ندارم حتی نصف اینجا. میدونی اینجا ک میام احساس میکنم داخل اتاق کاهگلی گوشه حیاط مامانم هستم ک با دستای خودم درستش کردم برا درس خوندن کنکورمهر وقت دوباره مث اون موقع ها بچه میشم دلم
هرچه کردم به خودم کردم و وجدان خودم پسر نوحم و قربانی طوفان خودم تک و تنها تر از آنم که به دادم برسند آنچنانم که شدم دست به دامان خودم موی تو ریخته بر شانه ی تو امّا من شانه ام ریخته بر موی پریشان خودم از بهشتی که تو گفتی خبری نیست که نیست می روم سر بگذارم به بیابان خودم آسمان سرد و هوا سرد و زمین سردتر است اخوانم که رسیدم به زمستان خودم تو گرفتار خودت هستی و آزادی هات من گرفتار خودم هستم و زندان خودم شب میلاد من بی کس و کار است ولی باید امشب بروم
چند سال پیش بود گفت نجات دهنده در گور خفته است؟ من از خودم به خودم پناه می برم. حاشاالله. کسی نیست مرا از خودم نجات دهد جز خودم. خودم براي خودم هر چه کردم نیکو کردم هر چند بد و تلخ اما خودم بودم، هستم و خواهم بود. اکنون بهتر می دانم قدرت این نیست که کاری را که دوست داری انجام دهی. آن را که بلاخره می توان انجام داد. از این و آن کمک می گیریم. بلاخره یه کاریش می کنیم اما قدرت در آن است که آن کاری را که دوست نداری انجام دهی.
دوس ندارم وقتی حالم بده بیام اینجا. ولی جز اینجا جایی نیس که خودمو خالی کنم.اصلا انگار کسی نیس حرفامو گوش کنه.خیلی خسته شدم کاش میشد برم جایی که هیشکی نباشه خودم باشم و خودم و خودم خودم و خودم و خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا هیچوقت نمیخوام ناامید بشم ولی کاری میکنن امیدمو به ادامه زندگی از دست بدم خیلی دارم اذیت میشم
تازگیا هرجایی میرم احساس میکنم یه تیکه از خودم همونجا میزارم میرم یا با هرکی آشنا میشم یه تیکه از خودم بهش میدم دور میشم من موندم دوراز من ،میفهمی چی میگم دور شدم من از خودم، از خدای خودم دور شدم از همه ی چیزایی که من را من میکرد دور شدم یا بهتر بگم من گم شدم در دنیای عجیب و خاکستری که براي خودم درست کردم گم شدم از آرامشی که بوی خدا امنیت بده دور شدم ذهنم آشفته است از نوشته هام کاملا مشخص ای کاش خدا کاری کند
*امشب از "خود" مینویسم و باید بگم "خدا" سرجاشِ. دلیل براي حال بد زیاد ندارما ولی،ولی نهال حال خوبمو میکارم ك بتونم بگم آره تونستم روزمو بسازم ك این ساختنِ بشه افتخارم. ب یه ایمانی از خودم رسیدم ك میتونم بگم با یه آره‌ی خودم با یه باشه‌ی خودم و حتی با یه نه و با یه حرکت مثبت خودم دنیای قشنگتری قطعاً براي خودم و شایداً براي بقیه میسازم!ینی این توانایی رو همه ك هیچ،تك تك سلولای بدنمون دارن،بی برو برگشت بی برو برگشت دارن! امروزمو و امشبمو و این ساعت
خب این بحثی هست که سالیان درازیه باهاش دست و پنجه نرم میکنمآیا میتونم براي خودم کار کنم ؟آیا میتونم تو کارمندی دووم بیارم؟ولی یه موضوع که هست قبل از اینکه بیام سر کاری که الان نوش هستم یادمه به خودم قول دادم اگه این بار هم کارمندی خورد به بن بست رهاش کنم و براي خودم کار کنمالان احساس میکنم خوردم به بن بستپس با وجود همه ی سختی های کار براي خودممیگم خداحافط کارمندیسلام کار براي خودم.
امروز فهمیدم چه تنها هستم و تنهاییم قابل قاب گرفتن در اتاق تنهایی دلم است. دلم می خواهد دست دلم را بگیرم و با خودم ببرم جایی من باشم و من باشم وتمام سادگیهایم. تمام روزهایی تنهایی که نفس کشیدنم هیچ حرمتی را نشکست .باید صبور باشم باید مرگ بعضی افراد را براي خودم تکرار کنم . مرگ ادمها رفتن به دنیای دیگر نیست مرگ آدمها یعنی فراموش کردن آنها و به دست باد دادن آنها باید به خودم یاد بدهم که هیچ کس با ارزش تر از خودم نیست دراین دنیا فقط خودم هستم و خودم
با رفتنت جهان خودم را شناختم تنهایی زمان خودم را شناختم هر یک به نوبه ای به غم ات مبتلا شدند بعد از تو دوستان خودم را شناختم دیدی فروخت آنکه مرا پرورانده بود؟ این گونه باغبان خودم را شناختم وقتی مرا گرفتی و انداختی به آب الماس بی نشان خودم را شناختم با اینکه داستان مرا تلخ کرده بود شادم که قهرمان خودم را شناختم محمد حسن جمشیدی 
میانِ حلقه یِ عشقِ تو چون یاقوت  میمانمدر این اقلیم چون افسانه تاروت    میمانمبرايت از بلندی قصه هایِ   ناب    میچینمتو شاعرمیشوی اماخودم مبهوت    میمانمتمامِ دلخوشیهایم به پایت هدیه  می  ریزمخودم درشاخه ای ازداستان فرتوت  میمانمتو را آرام خواهم کرد    اما    مهربانِ    منخودم در کشفِ اسراری که نامربوط میمانمتو    با   من    میشوی   مقبولِ   خود   اماخودم درآخرین ترسِ خودم مشروط میمانمتو را در بیکران ِ   چشمهایم    قاب    میگیرمخودم
ادم ب سادگی وخنگی من نوبرهواقعا از خودم بیزار میشم کماکان این من من نفرت انگیزچرا هیچ موقع یاد نمی گیرم ک ب قول این کتب روانشناسی خودم دوست بدارم.چرا هیچ موقعبا خودم مهربون نمیشم.چرا وقتی می بینم ک کسی عاشقانه رفته قیافه من با مداد کشیده ب جای خوشحال شدن عصبی میشم و خجالت می کشم و دلم میخواد تصویر خودم معدوم کنم ؟چرا من هیچ موقع ب این راحتی پولدار نمیشم؟چرا همیشه دستم زیر سنگ اینو اونه ؟چرا نمی تونم ساده حرفم بزنم و مدام خودم می
خیره شده بود به آخرین نخ تو پاکت سیگارش!
یهو گفت:
میدونی,خاطراتت،
درست مثل ترک کردن این سیگار کوفتیه!!
هر صبح بلند میشم و با خودم میگم همین ۲۰ تا نخ رو بکشم دیگه نمیکشم!!
اولش برام راحته،با خودم میگم حالا کو تا این بیست تا تموم شن.
بعد از ظهر که میشه میبینم فقط یدونه مونده!
اونوقت میشینم و کل روز رو براي خودم مرور میکنم،
با خودم میگم امکان نداره انقدر زود تموم شده باشه
مطمئناً یه جایی یه نخ افتاده،یا شکسته یا شایدم به کسی دادم!
بعد آخرین نخ رو
چند وقت بود که یه چالشی با خودم داشتم . با همه می گفتم می خندیدم به ظاهر همون دلقک همیشگی بودم ولی ته دلم یه حالی بود . یه حال عجیب . یه شک بزرگ به خودم . به خودی که سال ها براي فهمیدنش و حتی ساختنش زحمت کشیده بودم . بی اعتمادی شدید به آدم های اطرافم تا خودم . کلی من براي خودم تعریف کرده بودم کلی قاعده و قانون . یه کتاب قانون لعنتی بایدها و نباید ها که البته مقدار زیادی از اون قانون ها براي تحت تاثیر قرار دادن دیگران بود .
من به خودم تمامت را قول داده بودم،گفته بودم سهم من خواهی شد، تو در تمام جاهای خالی زندگیم پر شده بودی،تو تمامت سهم من بود، آنچنان در آینده ام روشن به نظر می آمدی که تمام گذشته را خط زده بودم،تو قول من به خودم بودی، بیا و مرا پیش خودم بد قول نکن.
سالهاست معلمم اما هیچ وقت معلم خودم نبودم. به خودم هیچی یاد ندادم.سالهاست با والدین شاگردهام در جهت حل مشکلات درسی، تربیتی، رفتاری و خانوادگی بچه ها صحبت میکنم و مطابق با اصول روانشناسی بهشون مشاوره میدم اما خودم هیچ وقت مشاور خودم نبودم. همیشه هرچیزی که یادگرفتم و هر درسی که گرفتم حاصل اشتباهات گذشته ام بوده اگه واقعا معلم یا مشاور خوبی براي خودم بودم میتونستم دوست خوبی براي خودم باشم و جلو خیلی از اشتباهاتم و بگیرم تا کارم به اف
گاهی وقتا چقد دلم میگیره .یهو وسط خندهام . بین حرف زدنام یهو دلم بدجور میگیره .کاش میسد گاهی خلاص شد از گذشته .از خاطره.از خیلی چیزا .گاهی  دلم فقط یه ثانیه ارامش میخواد .فراموش گرفتن همیشه بد نیست و همبشه درد نداره.گاهی واجبه واسه رهایی روحت واسه رهایی ذهنت .خسته ام از خودم از اشتباهای خودم .از انتخاب های خودم.از کارای خودم.راسته ک میگن از ماست ک بر ماست خسته ام از خودم از .
به نام خدا
زندگی زیباست و هرکس در درون خودش جهان خودش را دارد . من جهان خودم را با خدایم همین گونه دوس دارم . و زیباترین جهان در درونم را ساخته ام . هرچند مث هیچ جهانی کامل نیست اما دوست داشتنی و پر از چیزهای خوب است . و هر روز هم بهتر می شود زیرا من بهترین خودم هستم و بهترین خودم خواهم بود .
      چقدر حرف درون سینه ام انبار شده است، حرف هایی که باید بگویم و براي مخاطبم تازگی داشته باشد. حرف هایی که از دلم بر می آید و به ناگاه بر دلی موافق می نشیند. بی اندازه مشتاق حضور وجودی هستم که از سویدای درونم با او به گفت و گو بنشینم و مرا فهم کند و فهمش کنم. من تنهایی را به واقع درک می کنم و اینکه قراره از درون این حس و حال و این رنجی که با من است چه چیزی را خلق کنم و بیافرینم، نمی دانم ولی این رو خوب حس می کنم که تنهایی مرا بیش از پیش به درونم پیو
به امیر و پریسا میگفتم کاش وقتی ضربه‌ای به خودم می‌زنم فورا و بی‌درنگ به مجازات آسیبی که به خودم وارد کردم یک ضربه سخت‌تر بخورم من اینطورم! یعنی اغلب ا‌وقات اینطور بودم و حالا بیشتر از همیشه نیاز دارم که تنبیه شوم براي اینکه خودم را صدپله پرت کردم پایین‌تر خودم را از موضوعیت انداختم خودم را لگدمال کردم گذاشتم بیایند و لگدمال کنند اتفاقا با علم هم این‌ کار را کردم تعمدا خودم را انداختم زیر دست و پا .بدون هیچ حرف حسابی ! بعد ناچار وق
 توی تاریکی هندزفری زدم و دارم به قصه گویی خودم گوش می دهم. به صدای خودم. چرا اوقاتی که به خودم نزدیک می شوم تو نزدیک تر می آیی و دلم عجیب برايت تنگ می شود؟ راستی امشب در سکانسی، حرکتی از هیو جکمن، سخت مرا دلتنگ تو کرد.
من عاشقانه خودم را دوست دارم خود نازنینم را. تمام اشتباهاتم را دوست دارم. تمام بدی هایم را.تمام بدجنس بودن هایم را. من خودم را دوست دارم و براي بهتر شدن خودم تلاش میکنم من عاشق خودم هستم چرا که در حال رشد هستم من خودم را دوست دارم و کمک میکنم که بهترین باشم تکرار میکنم من خودم را عاشقانه دوست دارم هر روز خدای بزرگ کنارم بود و هست هر لحظه شکر میکنم بخاطر داشتن نعمات زندگی ام بخاطر هرچیز که بمن ندادی و بعدها حکمتش را دریافتم بخاطر هر چیز که بمن دا
از همه گریخته ام تا کمی تنها باشم .منی که مدتهاست با خودم در هیچ پیاده رویی قدم نزده ام ،غصه هایم را لابه لای خطوط بی اعتنای هیچ خیابانی ، جا نگذاشته ام ،روی نیمکت هیچ پارکی میانِ شلوغیِ آدم های غریبه ، کتابی نخوانده ام و با هیچ کهکشانی ، ساعت ها خیالبافی نکرده ام ،مدتهاست که مجالی نداشته ام "خودم" باشم !باید امشب خودم را بردارم و در دلِ غریبِ خیابان ها با اندیشه های بایگانی شده ام ، آشتی کنم ،باید به کافه ای بروم و به صندلی خالیِ آنسوی میز ، ای
برام سوال بود چرا تا حالا براي خودم دفترچه یادداشت یا خاطراتی نداشتم و حرف دلمو کجا باید میزدم و اینکارا. تصمیم گرفتم از هر چی تو دلم هست در این وبلاگ مینویسم - امیدوارم بتونم نویسنده خوبی براي خودم باشم که از نوشته های خودم خجالت نکشم
+انجام ندادن یه کارایی . فقط باعث میشه کار های بعدی سنگین تر شن . اما دست خودم نیست که مغزم مدام 404 not found و نشون میده . خوابم میاد خیلی خیلی .  +گفت فقط خواستم خودم و به خودم ثابت کنم  + آبان دوست داشتنی کاشکی تموم نشی . وای من غش
میخواهم وقتی ازم میپرسند : عه فلانیو نمیشناسی معروفه ؟یا از فلان اتفاق خبر نداری , همه جا حرفشه که ؟فقط یک نگاه کنم , یک لبخند آرامِ ملیح بزنم و بگم : نه خبر ندارم .تو دلم به خودم بگم : زندگی خودم آدم های زیادی داره با اتفاقات جور واجور .من خودم را زندگی میکنم .ندیده ام . نشنیده ام . من نمیدانم . 
تو عمرم این جورادم ها رو ندیده بودم. خیلی سخته خدا از ظهر اذان نگفته رفته و یه کلمه هم نگفت کجا میره یا اصلا نمیاد. دارم از گشنگی میمیرم. اما عمرن چیزی بخورم. خدایا من شوهر کردم یا زن گرفتم؟ خودم باید خرج خودم رو بدم؟ خنده داره به خدا. اولین مراسمی بود که بعد عروسیمون نه کلاا تو این یک سال تو طایفه قربتیش رفتم. ارایشگاه رو خودم حساب کردم. رنگ موهام رو خودم جساب کردم. لباسمم مامانم برام خرید.
سلام عزیزای دلم.میخوام کم کم شروع کنم سرگذشت خودمو بهتون بگمکه چجوری با کار کردن از ۱۵ سالگی تونستم در سن ۲۲ سالگی شغلی براي خودم راه اندازی کنم و خدا رو شکر به موفقیت زیادی برسم و خودم براي خودم کار کنمدوست دارید با من همراه بشید؟
گاه دلم میگیره ازصداقتــــــم كه هیچكس لایــــــق آن نیست،گاه دلم تنگ میشه براي وعــــــده هایی كه میدانستم نیست اما براي دلخوشیم كافی بودگاه دلم میگیرداز سادگی هایم.گاه دلم میسوزدبراي وفـــــــاداری هایمگاه دلم میسوزدبراي اشكهایم گاه دلم میگیردازروزگــــــــــاری كه درآنم.این نبـــــــــــــــودآنچه درانتظارش بــــــــــــــــودم.گاهی دلم تنگ میشه براي خودم.؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛؛*
زمانی طی شد و من در گذشته با تو بودن موندگار شدم  نمیدونم چند سال .از من چیزی باقی نموند .خنده های  عصبی جای اشک های بی وقفه رو گرفت.خودم رو در خودم حبس کردم تا دیگه برگشت نکنم .هر صبح فراموش میکنم که بودی تا یادم بیاد که هستم و به سمت روبرویی که اسمش آینده است حرکت کنم حتی شده به اندازه یک دم و بازدم بیشتر  من حق ندارم خودم رو کنار بزنم . 
اینکه یه روزایی اندازه تمام فحشایی که تو زنزندگیم دادم به مادرشوهرم میدم غیر عادی هستاما براي خودم عجیبهچرا یه روزایی انقدر ازش متنفر میشم؟چرا از کاراش و حرفاش و رفتاراش شوهرش انقدر لجم میگیره؟اصلا به من چه؟پر از بغضمعصبانیمناراحتمدلم براي خودم میسوزهدلم یه کار جدید میخواددلم میخواد براي خودم زحمت بکشماما جراتشو ندارمیه ادم ترسوی بزدل بدبختم حقم همینه که بهم زور بگنباید یه کاری براي خودم بکنم

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

داستان هایی زیبا میم نوشت