نتایج جستجو برای عبارت :

مگر کاتش تیز پیدا کند گنه کرده زود رسوا کند

در این دنیا تک و تنها شدم منگیاهی در دل صحرا شدم من
چو مجنونی که از مردم گریزدشتابان در پی لیلا شدم من
چه بی اثر می خندمچه بی ثمر می گریم
به ناکامی چرا رسوا شدم منچرا عاشق چرا شیدا شدم من
من آن دیرآشنا را می شناسممن آن شیرین ادا را می شناسم
محبت بین ما کار خدا بوداز این جا من خدا را می شناسم
خوشا روزی که این دنیا سرآیدقیامت با قیامِ م آید
بگیرم دامن عدل الهیبپرسم کام عاشق کی برآید
چه بی اثر می خندمچه بی ثمر می گریم
به ناکامی چرا رسوا شدم منچرا
عشق بوی مشک دارد زان سبب رسوا بود مشک را کی چاره باشد از چنین رسوا شدن عشق باشد چون درخت و عاشقان سایه درخت سایه گر چه دور افتد بایدش آن جا شدن بر مقام عقل باید پیر گشتن طفل را در مقام عشق بینی پیر را برنا شدن حضرت مولانا
میخندم گرگ ها زوزه میکشند صدایشان همه جا را پر کرده و خنده های من از نعره های انها بلند تر است میخندم انقدر که همه ی شهر باور کنند که دیوانه شده ام دیوانه ام دیوانه هیچ ترسی از رسوا شدن ندارد درد هایم را حس می کنم و میخندم هیچ چیز برایم مهم نیست من خودم را کشته ام احساسم را کشته ام باید که اعدامم کنند ترسی از اعدام ندارم من قاتل زندگی خودم شدم میخواهم که قاتل زندگی ام به سزایش برسد:)
گرچه پیر است این تنم ، دل نوجوانی میکنددر خیال خام خود هی نغمه خوانی میکند شرمی از پیری ندارد قلب بی پروای منزیر چشمی بی حیا کار نهانی میکند عاشقی ها میکند دل ، گرچه میداند که غملحظه لحظه از برایش نوحه خوانی میکند هی بسازد نقشی ازروی نگاری هر دمیدرخیالش زیر گوشش پرده خوانی میکند عقل بیچاره به گِل مانده ولیکن دست خودداده بر دست ِ دل و ،با او تبانی میکند گیج و منگم کرده این دل، آنچنانی کاین زبانهمچو او رفته ز دست و ، لنَتَرانی میکند گفتمش رس
عشق را بی معرفت معنا مکن زر نداری مشت خود را وا مکن گر نداری دانش ترکیب رنگ بین گلها زشت یا زیبا مکن خوب دیدن شرط انسان بودن است عیب را در این و آن پيدا مکن دل شود روشن زشمع اعتراف با کس ار بد کرده ای حاشا مکن ایکه از لرزیدن دل آگهی هیچ کس را هیچ جا رسوا مکن زر بدست طفل دادن ابلهیست اشک را نذر غم دنیا مکن پیرو خورشید یا آئینه باش هرچه عریان دیده ای افشا مکن ای بس آبادی که بوم یوم شد بر سر یکمشت گل دعوا مکن چون خدا بر تو خدائی میکند اضطراب از روزی فر
شبهای جمعه دردلم آشوب وغوغا می شود              تایاد مهر روی تو در دیده پيدا می شود  هرسو دلم پرمی کشد،گه دربقیه،گه کربلا                گه درنجف،گه سامرا،مفتون وشیدامی شود گاهی به یاد کوی دوست درکعبه محرم می شود        گه طوس،گه درجمکران محوتماشامی شود هرهفت روز هفته را،هر روز و شب با ذکرتو               گویم به این دل صبرکن،گمگشته پيدا میشود غم دردلم دیرینه شد،اشگم به گونه پینه شد            گر برنیاید  انتظار  این بنده  رسوا  می شود   
میروم گل میخرمباید بفهمد عاشقم.گل برایش میبرمباید بفهمد عاشقم.گل نیازی نیست وقتی اینقدر حالم بد استاز همین چشم ترمباید بفهمد عاشقم.از همین اصرار که هی سعی دارم بی دلیلاز مسیرش بگذرمباید بفهمد عاشقم.از همین دیوانه بازی های بی حد و حساباز همین شور و شرمباید بفهمد عاشقم.یک نفر در شهر پيدا کن که نشناسد مرااز همه رسوا ترمباید بفهمد عاشقم.عالم و آدم خبر دارند و باور کرده انداو ندارد باورمباید بفهمد عاشقم.باید از امشب غزل پشت غزل وصفش کنمشاعرم،خ
چشم تو حکمِ به اعدام چه آسان می داد پادشاهی که به قتل همه فرمان می داد آتش وسوسه ات بود که ویران می کرد مثل حوّا که دلش گوش به شیطان می داد لذّت عشق به آواره گی اش هست و همین وعده ای بود که ابلیس به انسان می داد "به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزید" پاسخی بود که در پرسش وجدان می داد این غزل قصّه ی لاینحل یک شاعر بود تا به این مسئله چشمان تو پایان می داد دل من پیش تو بود و دل تو پیش کسی و نشان گوشی خاموش تو بر آن می داد بوق بی پاسخ و .
ر وشن سخن 19 سلام دوستان دیروز در جواب به خانم شیرین عبادی که فرموده بودند - شیرین عبادى: برای رسوا کردن جلادان آزادی و آزادی بیان دست به قلم شویم!» منگفت زیر را نوشتم که بسط داده، در آغازِ روشن سخن 19 نیز می گذارم.
 اگر نه باده غمِ دل ز یاد ما ببردنهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگرچگونه کشتی از این ورطه ی بلا ببرد فغان که با همه کس غایبانه باخت فلککه کس نبود که دستی از این دغا ببرد گذار بر ظلماتست خضر راهی کومباد کاتش محرومی آب ما ببرد دل ضعیفم از آن میکشد بطرف چمنکه جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد طبیب عشق منم باده ده که این معجونفراغت آرد و اندیشه ی خطا ببرد بسوخت حافظ و کس حال او بیار نگفتمگر نسیم پیامی خدای را ببرد
از درد خسته بودیم راهی هیچ گشتیم پیچیده ایم برخود، در شعر بی زبانمگفتیم دردخودرا باهرکسی نفهمیدشاید بیان نباید میشد غم عیانمهی غصه خورده بودیم، هی اشک هی مصیبت رسوا شدیم و ماندیم با زخم ها به جانمتقدیر تلخ مارا ابلیس هم نمی‌خواستهی غصه خوردهرکس فهمید اینچنانم#نگین_شهبازhttps://t.me/joinchat/AAAAAFE-DJNV1GOyLq2bEQ
 در حسرت دیدارِ رُخش پُر تب و تابمبازیچه ی دستِ هوسِ آن  مئ نابمشیدا شده ام سوی خیالش به همه عمررسوا شده ی خانگه و دِیر  خرابمبر من مزن این طعنه که عاشق شده ام بازمن  مست و  جگر سوخته ی جامِ شرابمیک شب تو بیا از سَر لطفی  به سراغمصد دام  نهادی  و ندیدی تو عذابمخرّم  تو بیا. حسرت  دیدار رها کنلب بستی و انگار  خموشی ست جوابم.#بهناز خرّم
حالم که نمیپرسی از من زچه دلگیریشاید زمن رسوا دلخور شدی و سیریچون مرغ قفس تنها میخوانم و مینالمماندم که بیایی تو بر دست کمانگیریاز شومی تقدیرم چون لعبت دلگیرمبر سینه تاریکم هردم بزنی تیریآن رهگذر مغرور فارغ ز معایب بود؟؟؟اورا به حرم خواندی بر من زده شمشیریتو عاقل و فرزانه او آتش کاشانهمن کلبه ویرانه دیوانه زنجیریدیوانه زنجیری.
روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد. شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است. آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت. فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد. شاگردان به احترامش برخاستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد.
(برج تولّا) به شام غم چو از آن مه نشانی کرده‌ام پيدا ز انوار جمالش کهکشانی کرده‌ام پيدا به محنت‌خانه ی دل چون تجلی کرد رخسارش درون سینه ی خود آسمانی کرده‌ام پيدا چو شبنم هر سحر بر خاک کویش میزنم بوسه که از شب‌زنده‌داری آستانی کرده‌ام پيدا به دفع دیو شهوت رستم آسا روز و شب راندم که با رخش اطاعت، هفت خوانی کرده‌ام پيدا نیازی نیست بر لاهوت اندر خلوت ناسوت ز تنهایی مکان لامکانی کرده‌ام پيدا به جز غم همدم محرم چو نبوَد در سرای دل در این خلوت ،
روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد. شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است. آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت. فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد. شاگردان به احترامش برخاستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد.
سیزده‌شو از مراسم سنتی و رسمی مازندران تیرماه سیزده‌است که در اواسط آبان (تیرما در تقویم مازندرانی) هر سال برگزار می‌شود. البته روایات مختلف در مورد تیرماه سیزده وجود دارد. می‌گویند که شب تولد حضرت علی است. می‌گویند پیروزی کاوه بر ضحاک و جشن مهرگان است در این شب همه خانواده کنار هم جمع می‌شوند و تا پاسی از شب به خوردن تنقلات و گوش دادن به قصه و افسانه‌های بزرگ‌ترها سپری می‌کنند جوانان هم با در دست داشتن ترکه‌ای بلند که کیسه‌ای به انتها
نرگس  شهلای  تو  ،  غوغا   کندآبی  هفت  آسمان  ،  معنا   کند موج عطرت ، روی  دستان  نسیمهر کجا  شد ، معجز  عیسی کند تا  نقاب  از   آفتابت  ،  برکشیجلوه ی  خورشید را ، رسوا کند درد  هجرانت  ،  تمام  شهر  رادربدر ،  آواره ی   صحرا   کند اشک عشاق تو ، در تنهای  شبماه را  ،  غرقاب  در  دریا  کند پشته ها ، از کشتگان  عشق رازلف  شهرآشوب تو ، برپا  کند وعده ای"صادق"ربود از چشم تووای من،گر غمزه ات،حاشا کند. عبدالوهاب صادقی فیروزآبادیتخلص"صادق"
شب مرا میبینند پشت آن پنجره بی پرده زهره و ماه و سهیل و ناهید زهره چشمک بزند گوئیا عاشق رویم شده است ماه رویش باز و باز شود باز رسوا بشود رخ بکشد من ازین آمدن و رفتن و برگشتن آنها بیزار فکر رفتن دارم تا بفهمانم که . رفتن و برگشتن بی معناست یا بمانید مدام یا بمیرید تمام زهره عشقش پوچ است عشق چشمک زدن و رفتن و برگشتن نیست عشق ثابت ماندن مهر خود تاباندن بر رخ معشوق است.r&r
مانده ام در حسرت یک روز زیبا داشتن آه از آنچه که باید دل از آن وا داشتن آه از چشم انتظاری های بی مورد که جان _ می کند از سینه ی امروز و فردا داشتن می زنی دل را چو رودی این طرف یا آنطرف تا بیابی لحظه ای راهی به دریا داشتن آه از چشمان بدمستی که زهرم می کند لذت چشم تو را غرق تماشا داشتن دور تو جمع اند اگر دل داده هایت ، همزمان خط بکش دور مرا و دیگران را داشتن دوستت هرگز نخواهم داشت دیگر ، بهتر است مردن یکباره از یک نام رسوا داشتن عشق را بایست مدفون کرد
روزگاریست که غم، هم نفسِ ما شده استهم دل و هم قدمِ این دل شیدا  شده است رفت  از   پیشِ   من   و   آرزوی    آمدنشتا سحر ،  همسفرِ  قصه و  رویا  شده است خبر  از  آمدنش   نیست  ،  همه   قافیه هادست بر دامنِ این دیده ى رسوا شده است دیرگاهیست  که  فریاد  شده  گوشه نشینبُغضِ غم مرهمِ این ، حنجَرِ تنها شده است اشک در حسرتِ  دیدار  به خود  می پیچدبه گمان خیره دلش، در رُخِ فردا شده است باز  هم  صبح  شد و  وای  نیامد  خورشیدطَلعَتِ بختِ سیه،چون دلِ
وَلَا تُخْزِنِی یَوْمَ یُبْعَثُونَ، یَوْمَ لَا یَنفَعُ مَالٌ وَلَا بَنُونَ، إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ (شعراء، 87الی 89) مرا در روزى كه (مردم) برانگیخته شوند، رسوا مساز، که در آن روز دارایی و فرزند به کسی سود نبخشد، مگر آنكه كسى دلى پاك و پیراسته از (شكّ و شرك) به نزد خداوند آورد. در قرآن کریم هر جا سخن از ایمان به میان آمده بلافاصله عمل صالح نیز قید شده است .در بعضی از این آیات، ایمان به همراه عمل صالح، شرط رستگاری، در بعضی شرط
دستگاه زندگی‌ام که عمر من است، انگار پایگاه شیاطین شد همیشه در حال پمپاژ هوای نفس و صرف تولید عصیان شد وضع لیاقتم نیز افتضاح و آن‌چنان رسوا که ملائکه می‌گویند؛ پسرک را ببین که غوطه‌ور در نعمت ولی غرق در غفلت شد! نعمت معشوقی بی‌مثال در وقار و نجیب و شریف و در اوج کمال دختری عشق آفرین و زیبارو که خورشید آئینه دارش شد غرق در احساس وجودش بودم و رؤیای حضور اندر محضرش ناگهان امّا کور مادرزاد گشتم آنگه که قلبم در رهش گمراه شد قلبم گول فکری را خورد
خواهی که شوی رسوا همرنگ جماعت باشخواهی نشوی رسوا همرنگ حقیقت باشرفته رفته پی بردم درستش این است که؛خواهی بشوی رسوا  باید همرنگ جماعت باشی نمی دانم چه شد که یاد حرف بزرگی افتادم که در قالب نصیحت و موعظه فرمود: مراقب باشید بَرجتان (خرج های غیر ضروری و ریخت و پاش ها) بر خَرجتان پیشی نگیرد نکند چون ممکن است خدای نکرده  به واسطه چشم و همچشمی کردن و زیاده خواهی و  قناعت نداشتن و مقایسه همسرتان با این و آن  و حتی بی عرضه و ناتوان خواندنِ او، باعث رشو
عشق را بی معرفت معنا مکنعشق را بی معرفت معنا مکن زر نداری مشت خود را وا مکن گر نداری دانش ترکیب رنگ بین گلها زشت یا زیبا مکن خوب دیدن شرط انسان بودن است عیب را در این و آن پيدا مکن دل شود روشن زشمع اعتراف با کس ار بد کرده ای حاشا مکن ای که از لرزیدن دل آگهی هیچ کس را هیچ جا رسوا مکن زر بدست طفل دادن ابلهیست اشک را نذر غم دنیا مکن پیرو خورشید یا آئینه باش هرچه عریان دیده ای افشا مکن #مولانا 
خون بگرید ، چشم عالم ، زین ستمکوه غم در پای این غم ، گشته خم آه از ،  بی شرمی   قومی   پلیدواژگان  پنهان شد از ، شرم  قلم در عزای غنچه ی آل رسول(ص)چهره ی  آفاق  گیرد ، رنگ  غم آن ، علی اصغر ، سلام ا. علیهجلوه ای اعجاز گون را ، زد رقم روی  دستان پدر ، رسوا  نمودبندگان  نفس   و   ارباب  درم در شگفت از برگ گل،نازک تریلرزش  اندازد ، بر  ارکان  ستم بر  گلوی  نازنین  ،  نوزاد  نورظلمت  تاریخ  شد ، تیری  دژم تا در آغوش  پدر ، ماوا  گرفتاین حر
از کسی که کتابخانه دارد و کتاب های زیادی می خواند نترس
از کسی بترس که تنها یک کتاب دارد و آن را مقدس می پندارد 
.
.
.
مهم نیست چه مدرکى دارید
مهم این است که چه درکى دارید
.
.
.
از درد های کوچک است که آدم می نالد
وقتی ضربه سهمگین باشد ، لال می شوی
.
.
.
اگر باطل را نمی توان ساقط کرد می توان رسوا ساخت
و اگر حق را نمی توان استقرار بخشید می توان اثبات کرد
طرح کرد و به زمان  شناساند و زنده نگه داشت!
.
.
.
به یک‏ جایی از زندگی که  رسیدی، می فهمی رنج را نباید ام
متن ترانه مرا عاشقی شیدا بنان خواننده:بنان شاعر:منیره طه آهنگساز:تجویدی دستگاه:دستگاه سه‌گاه متن ترانه: مرا عاشقی شیدا فارغ از دنیا توکردی ، توکردی مرا عاقبت رسوا مست و بی‌پروا توکردی ، توکردی نداند کس ، جانا ، چه‌کردی چه‌ها کردی با ما ، چه‌کردی دو چشمم را دریا درافشان ، گوهرزا توکردی ، توکردی روان ازچشم ما گهرها ، دریاها توکردی ، توکردی نه یک دم از جورت فغان‌کردم نه دستی سوی آسمان‌کردم منم اکنون چو خاک راهی غباری درشام سیاهی اگر مهری ر
بخواندم این از آن پیر همِدان
که شعر او نشیند بر دل و جان
دلم در هجر جانانی بسوزد
گریبان تا به دامانی بسوزد»
به یاد آمد غم عشق جوانی
که هی افسوس از این نامهربانی
غم عشقش دم اوّل اثر کرد
منِ شوریده را آشفته سرکرد
ز عشق این عزیز رفته از دست
بشستم دست و دل از عالم پَست
چه سوز عاشقی دیدم به راهش
دل و جانم فدای روی ماهش
به راهش جان سپاردن آرزویم
نشاید دست از این رؤیا بشویم
نه سر دارم نه سامانی از این فکر
به هر خلوت کنم نامش به لب ذکر
نه راه دیدنش بر من
پيدا کردن،‌ قفل کردن یا پاک کردن دستگاه Android گم‌شدهاگر تلفن یا رایانه لوحی Android یا ساعت Wear OS خود را گم کرده باشید، می‌توانید آن را پيدا کرده، قفل یا پاک کنید. اگر حساب Google به دستگاهتان اضافه کرده باشید، قابلیت دستگاهم را پيدا کن» به‌طور خودکار روشن شده است.

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

بیستمین پرسش مهر ریاست جمهوری