نتایج جستجو برای عبارت :

چه جوری ان روت بردارم

تو خیلی بهتر از اونی که واقعی باشی نمیتونم ازت چشم بردارم مثل یه بهشت میمونی که میشه لمسش کرد میخوام کلی بغلت کنم بالاخره عشق از راه رسید خدایا ممنونم که زنده ام تو خیلی بهتر از اونی که واقعی باشی نمیتونم ازت چشم بردارم ببخشید که اینجوري زل میزنم با چیز دیگه ای نمیتونم قیاست کنم دیدن تو منو به ضعف می اندازه هیچ حرفی واسه گفتن نمیمونه ولی اگه تو هم حس من رو داری لطفا بذار بدونم که واقعیه و حقیقت داره تو خیلی بهتر از اونی که واقعی باشی نمیتونم ا
نمیتونم غمت بردارم از دل نمیتونم بسازم دور منزل نمیتونم بسازم دور منزل نمیتونم دمی بی تو نشینم دوپایم تا به زانو مانده در گل دوپایم تا به زانو مانده در گل دو پایم تا به زانو مانده در گل عزیز نامهربونم عزیز شیرین زبونم چقدر سنگین دلی نامهربونم سوزوندی مغز مو تا استخونم سوزوندی مغز مو تا استخونم
استارت شروع ترم : چه درس‌های زیبایی! وسط ترم : میخوام این درسو حذف کنم پایان ترم : میتونم حذف ترم کنم؟ ترم بعد -> ایف الایو -> بک تو استارت الس -> کرای اند بک تو استارت. این نوشته که چن بار باهاش خندم گرفتو من ننوشتم و خب من این طوریم که موقع انتخاب واحد یه جوري میخوام واحد بردارم که سه ساله تموم شه و حذف اضطراری این ترم تقریبا میخواستم همه رو حذف کنم خب هیچی رو حذف نکردم ولی خب این تضاد انگار برا خیلیا هست
تمام زندگیمو اشتباه کردم، نباید میرفتم مدارس غیرانتفاعی، نباید با آدمها دردل میکردم، باید ساکت مینشستم یه جا، به آدمها اعتماد نمیکردم، خیلی حرفها رو نمیزدم، خیلی کارا رو نمیکردم، خیلی جاها نمیرفتم، باید جواب بعضی ها رو میدادم، باید به بعضی ها رو نمیدادم و .همه ی زندگیمو اشتباه کردم، حس میکنم همه بهم به چشم یه احمق نگاه میکنن! وای! مطمئنم همین حالا هم دارم گند میزنم ولی آینده میفهمم!کی قراره عاقل بشم؟ کی قراره دست بردارم از دردل کردن؟ کی ق
کشته بود ما رو از بس که هی می گفتمی خوام یه دونه از این درفش ها رو بردارم برم شکم یارو رو سفره کنماما حالا که شکر خدا طرف داره تو دادگاه محکوم می شههر روز زنگ می زنه می گهاگر می تونی باهاش صلح کن که این داستان بیشتر از این کش پیدا نکنه
بعد چند روز گفتم یه چند خطی امروز بنویسم این روزها تمام افکارو حالم شده جدای و استرس ترس از گفتن ترس از اینکه چه میشود شکست ترس از شکست نمیدانم شاد در حال پرشان افکاری در حال داشتن افکار اشتباه هستم ولی این را میدانم که 100% استقلال و جدای برام درست است بدون شک بدون بور و برگرد فقط باید جوري این جدای را رقم بزنم تا کمترین صدمه وارد شود کمترین اتفاق و بازخورد خیلی باید فکر کنم تا بتوانم درست قدم بردارم تا یک مسیر عالی و بی نقص بسازم چون تمام این م
خیلی دلم برای خودم میسوزه  . دلم میخواد بار و بندیلمو بردارم و برم 
برم یه جای دور . یه جایی که بشه تمام خستگی ها و دلتنگی ها و تنهایی هامو چال کنم 
برم انقدر دور بشم که فراموش کنم که چقدر بغض فرودادم .
مثل یه مبارز گوشه گود افتادم و خونین و زخمی و خسته به قطرات خونی که روی رینگ ریخته
نگاه میکنم  . به اینی که من یه بازنده ام .
اره من یه بازنده ام
دلم برایت تنگ شده.وقتهایی كه دلم تنگ تو میشود، به آن چمدانِ همیشه آماده ی دم در نگاه میكنم .همه چیز مهیاست، فقط كافیست بردارم و به سمت تو حركت كنم.اما چمدان آنقدر سنگینِ خاطرات زخمی و كهنه شده كه توان بلند كردنش را ندارم.كاش میشد كمی از آن دردهای روزهای اخرِ ِبا تو بودن را از چمدان در بیاورم و سفرم را آغاز كنم.
شبای کمی از ۲۱ سالگیم اینطوری گذشتکه غم بیاد و سیاه بشمآسمون سیاه شهزمین سیاه شهکه بخوام یه پرده بردارمبکشم دور تا دور خودمخودمو جدا کنم از کل دنیامنتظرت باشمکه بیای و از کنج غصه درم بیارینیایبمونمخم شمکه حسودی و تردید بخورنمتردیدتردیدتردیدشک!بغض
بهم بگو چطوریه که تو منو نمیبینی ؟ واقعا منو نمیبینی یا مثلا نمیخوای که ببینی ؟! اصلا چطور چشمات میتونه منو نبینه؟ اونجوري که من جلوت راه میرم ، نفس میکشم ، میچرخم ، میرقصم ، دستامُ از کنارت رد میکنم تا لیوانُ از روی اُپن بردارم ! چطوره که تو میتونی منو نبینی؟ چطوره که تو میتونی حتی نخوای دستت رو بیاری جلو و گونمُ لمس کنی ، موهامُ بزنی کنار؟ درست وقتی که چتریام نمیزاره وقت حرف زدن آدما چشمام رو ببینن! چطوره که میتونی بوی عطرم رو نادیده بگیری
چه صیامی؟! – که ندارم سحری، زان که مدام شب ظلمانی گیسوی تو را می بینم! – چه هلالی؟! – که به هر سو که نگاهی بکنم، جلوه ی نازک ابروی تو را می بینم! – چه نمازی؟! – که سر از سجده اگر بردارم جای محراب فقط روی تو را می بینم! – چه قیامی؟! – که به قد قامت…» اگر گوش دهم پیش رو قامت دلجوی تو را می بینم! – هرکجا جمع پریشان دل مشتاقی هست؛ عشقبازان سر کوی تو را می بینم!
ببین من انقدر بچه ی کله خریم که خواستم بدون گواهینامه و با این رانندگی وحشتناکم ماشینو بردارم بیام اونجا انقدری شل مغز بودم و دوپامین جلوی فکر کردنمو گرفته بود که چک کردم دیدم اتوبوس ۱۱ تا صندلی خالی داره من میتونم الان یکیشو بگیرم با اسنپ خودمو برسونم اونجا .به پنج ساعتِ بعدش دیگه فکر نمیکردم 
از بچگی عادت داشتم هروقت دلم میگرفت سریع ی کاغذ و مداد بردارم شروع کنم ب نوشتن شرح حال بده اون روزم من بزرگ شدم ولی هنوزم همون عادت همیشگی رو دارم .وقتی ک دلم میگیره دلم میخواد فقط بنویسم .حس سبکی بهم میده دنیا این روزا واسه من داره خیلی سخت میگذره امید وارم ک همه چیز خیلی زود درست تموم شه.
صدای مامان از توی پله ها اومد. _یلداااااا،رهااااااا،بیاید ناهار _باشه اومدیم مامان. داشتم جوراب هامو در می آوردم که صدای میس کال گوشی یلدا بلند شد، صدای شر شر آب می اومد داشت دوش میگرفت، حس کنجکاویم حسابی فعال شده بود همین که میخاستم گوشیش رو بردارم پیش خودم گفتم زشته شاید خصوصی باشه وجدان_نه بابا تو خواهرشی من_وجدان منو خر نکن دست نمی زنم
این نیم ساعت پیاده روی سر صبح آخر من رو می کشه. باید کم کم ماسک رو بردارم همراهم بیارم چندتا ایستگاهش رو بی آرتی سوار بشم. هوا داره خیلی گرم میشه حساسیت هم که قوز بالا قوز شده، دیگه تن و نفسم یاری نمی کنه. کاش امروز میرفتم پیش سیبیل قشنگه. تا دیروز هم تو برنامم بودها. نمیدونم چرا رفتم خونه نظرم عوض شد. باید بپذیرم که گارفیلد من رو نمی خواد این عکس هایی که میگیرم هی میزنم در و دیوار مجازی که به خیال خودم حرصش بدم بی فایده ست.
من در پی رسیدن به بزرگترین آرزوی زندگیم هستم همه عمر تلاشمو واسه بدست آوردنش کردم اما حالا که حس می کنم خیلی بهش نزدیکم می ترسم می ترسم قدمی به سمتش بردارم و چیزای باارزشی رو که دارم از دست بدم خدایا همین لحظه همین جا از همین تریبون اعلام میکنم :) اگه قراره بزرگترین آرزوی زندگیم بیشترین هزینه رو واسم داشته باشه ن م ی خ و ا م ش فقط همین!
شهریور است، ماه ِ بی وزنی، رها و آزاد. می خواهم مداد ِ سبزم را بردارم و پشت ِ چشم هایم جنگل را بکشم، برگ های سوزنی ِ کاج را، سبزی ِ ته دریا را، کوله ام را بردارم و بروم، سالهاست می خواهم بروم، سالهاست خودم را در حال ِ رفتن می بینم، اما تکان نمی خورم، جایی نمیروم، فقط گاهی از خودم میروم، همین! و رفتن از خود آخرین چیزیست که می توانم بهش فکر کنم و اولین چیزیست که برایم اتفاق میافتد، مداد ِ سبزم را برمیدارم و پشت ِ چشم هایم یک حجم سبز می کشم، لبخ
بارها کتاب خود شناسی رو خوندم وتست زدم اونقدر در سرم رویا وجود داره که حتی نمیتونم یک دقیقه از اونها رها بشم دیروز یک کتاب صوتی موفقیت میخوندم یکی از فصل هاش درباره این بود که هدفتو کامل وواضح مشخص کن ومن نمیتونم کسی باورش میشه اونقدر بلند پروازم که نمیتونم یک هدف رو برای خودم مسجم کنم خداوندا کمکم کن من تنها میخواهم در این دنیا قدمی بردارم پرقدرت که زندگی بندگان تو اسانتر شود کمکم کن
امروز سعی کردم شاد باشم. سعی کردم بیشتر به خودم شبیه باشم و بی پروا تر باشم! اصطکاک با دیگری داشتم ولی آخرش خوب تموم شد:)پی نوشت: به سی سی کمک کردم نذاشتم بار کارا رو تنهایی دوش بکشه:)پی نوشت۱:کاش میتونستم ماشینو بردارم برم به تک تک کارام برسم اما حیف.پی نوشت۲: از وقتی اتاقمو از جهنمی به جای اتاق خنک تغییر دادم انگار تو بهشتم. از بوی لحاف مادر بزرگ دوز نگم که آدمو میبره به قدیما.‌پی نوشت ۳: بازم خدا رو شکر برای همه چی
به دنبال اندیشه و تفکر ام. به دنبال مطالعه ام.
خیلی دوست دارم مطالعه کنم و پرده از ندانسته ها بردارم.
در جمع دوستان، با برخی از دوستان علاقه مند به اندیشه چپ آشنا شده ام. واقعا ذهن باز و فعال می خواهد که به این موارد پرداخت و بتوان این حرف ها را فهمید. شاید پس از آن بتوان یک حرف جدیدی زد.
جالب است، بسیار جالب است.
الگوهایم را بر روی انسان های سخت گوش و بسیار دانا گذاشته ام و قرار این است که تا جایی که می شود بدانم.
دو خاطره متفاوت از گم شدن مداد سیاه‌ دو نفر در مدرسه: فرد اول می‌گفت: چهارم ابتدایی بودم. در مدرسه مداد سیاهم را گم کردم. وقتی به مادرم گفتم، سخت مرا تنبیه کرد و به من گفت که بی‌مسئولیت و بی‌حواس هستم. آن قدر تنبیه مادرم برایم سخت بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ وقت دست خالی به خانه برنگردم و مدادهای دوستانم را بردارم. روز بعد نقشه‌ام را عملی کردم. هر روز یکی دو مداد کش می‌رفتم تا اینکه تا آخر سال از تمامی دوستانم مدادبرداشته بودم.
امام را که پیدا کرد، تمام نوشته هایش، اعم از تراوشات فلسفی، داستان های کوتاه، شعر و. را داخل چند گونی ریخت و آتش زد. هنر امروز حدیث نفس است و هنرمندان، گرفتار خودشان. به فرموده حافظ، تو خود حجاب خودی، حافظ از میان برخیز، سعی کردم که خودم را از میان بردارم. تا هرچه هست خدا باشد. البته آنچه که انسان مینویسد، همیشه تراوشات درونی خود اوست، اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آنگاه این خداست که در آثار ما جلوه گر میشود.» +میان عاشق و معشوق هیچ ح
خواب دیدم طلافروشی پسر بزرگش نقشه کشیده توی طلافروشی با آتیش بابای خودشو بکشه . منم دیدم خدیجه هم اونجاست منم اونجام و از نقشه پسر باخبر شدم و یه سیم از کامپیوتر درآوردم و دیدم اتیش باباشو نکشت . و مغازه اتیش گرفت و طلاهاشون کم شد توی ویترین . منم میتونستم بردارم ولی برنداشتم.خلاصه با اون پسرش که متاهله میخواستیم صحبت کنیم درباره دوربین و این قضیه باباش و غیره . و دیدم خیلی در معرض توجه ام از سمت ادما 
چهارشنبه‌ سوری مرا مبهم می داری از وصالت بی هیچ نشانی ، نه هیچ امیدی که تو را باز پس گیرم از چرخ گردون چگونه قدم بردارم چه توفان ها که در سکوتت چون برفِ آخرین در نسیم نیم گرم بهار کم کم می آرامد چگونه بر من خواهی گذشت در بهارم تا تازه برگم نریزد از سرما و شکوفه ها آرزوها که به دست باد بسپارم شاید بر شانه ی جوانی بنشیند که خسته دلی ست، با کوله بار بی نشان شکوفه ها به بار بنشیند و بعد از آن مرا در آخرین جشن چهارشنبه سوری بسوزانند.
مثل اینکه امشب فاز نوشتن و غر زدنم بالاستبالاخره دلم اومد ساعتی ک پارسال از کافه دانشگاه گرفتم و دولاره استفاده کنم یه ۶،۷ ماهی میشد که ازش استفاده نمیکردم اما امشب میشه ۲۴ ساعت که توی دستمه ساعت خپشگلم که بکگراندش عکس گربس؛(حقیقتا هنوز مطمئنم نیستم کارای انصرافم کاملا تکمیل شدس یا نه و حرئت دوباره رفتن به اون دانشگاه یا حتی زنگ زدن به اموزض و این حرفا رو هم ندارم فک کنم بدجوري کمر همت بستم به خراب کردن تصور اون بچه از دانشگاه باید دست بردا
همش فکرم مشغول نیکی و کارهای زشتشچند وقت پیش رفتم سرکیفم چیزی بردارم نواربهداشتی هارو تو کیفم دید گفت خانم مامانم هم وقتی از اینجاش خون میاد پوشک میزارهیا میره دستشویی بدون شلوار میپره بیرون بدنشو نشون پسرا میدهیاچند وقت پیش روی چرخونک نشسته بود تا سوراخی اونجاش شلوارش پایین کشیده بودلب گرفتنا و بوساش از پسرها هم کناریه حسین داریم خیلی شوته نیکی تا از ماشین پیاده شد پرید حسین رو بغل کرد وبوسید حسن افتاد رو زمین مامان حسین غش کرد از خنده
درباره زمان با خبری که این هفته شدیم و استرس و کار های رو که داشتم همه جی به کل یادم رفت حتی امیر رو خبر جدایی بردارم و گفت همسرش ۳ ماهی هست رفته و امدم خواهرم و خودم و این که این هفته امتحانات دانشگاه شروع میشه زمان برام دیر میگذره چون منتظر نتایج آزمایشم هستم این که در اینده میتونم بادار بشم یا نه و یا جواب ام ار ای پام که به شدت درد میکنه و از لحاظی زمان داره زود میگذره چون من کلی کار دارم و هنوز درس نخوندنم اصلا درک درستی از زمان ندارم فقط د
من میخوام‌ یه اعتراف بکنم که خیلی وقته خواب رو ازم گرفته، یه سال پیش من‌ نیاز به پول داشتم و کسی نبود که ازش قرض بگیرم،بعد اخر هفته به رسم هرهفته که مادرشوهرم‌ کل دخترا و پسرا رو شام دعوت میکنه با همسرم رفتیم خونشون و اونجا چشمم خورد به طلاهای مادرشوهرم که یه چند تیکه شو میندازه و بیشترش رو نمیندازه و توی صندوق بدون قفل نگهشون میداره،خیلی وسوسه شدم که یه تیکه شو بردارم ،با خودم کلنجار رفتم و اخرم انگشتر گرون قیمتش رو بدون اینکه کسی ببینه بر
می خواهم برگردم عقب، به نه سال پیش. به روزهای هیجده سالگی. روزهای اول دانشگاه. برگردم و آن چادر لعنتی مشکی را از سرم بردارم. خجالت های مسخره ام را کنار بگذارم. خودم را زیبا ببینم. آه، دوست دارم برگردم به آن روزهایی که کمبود اعتماد به نفسم از دور چشمک می زد و پاکش کنم آن حس های پوچ را. برگردم عقب و دلبری کنم. رنگی شوم، خودم را ببینم. بگویم زیبا هستم. عاشق شوم، دل ببازم، گریه کنم، یک گوشه خوابگاه بنشینم به پچ پچ کردن با پسر هیجده نوزده ساله آن ور خط.
از همه گریخته ام تا کمی تنها باشم .منی که مدتهاست با خودم در هیچ پیاده رویی قدم نزده ام ،غصه هایم را لابه لای خطوط بی اعتنای هیچ خیابانی ، جا نگذاشته ام ،روی نیمکت هیچ پارکی میانِ شلوغیِ آدم های غریبه ، کتابی نخوانده ام و با هیچ کهکشانی ، ساعت ها خیالبافی نکرده ام ،مدتهاست که مجالی نداشته ام "خودم" باشم !باید امشب خودم را بردارم و در دلِ غریبِ خیابان ها با اندیشه های بایگانی شده ام ، آشتی کنم ،باید به کافه ای بروم و به صندلی خالیِ آنسوی میز ، ای

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها