نتایج جستجو برای عبارت :

چون شدنمیان گفت وزینب آمدم

من بی دل آمدم که تو دلدار من شوی غمدیده آمدم که تو غمخوار من شوی شادم که در حریم تو افتاده بار من آیا شود ز لطف خریدار من شوی خودرا ز راه دور کشاندم به کوی تو دلخسته آمدم که مددکار من شوی هر طور راحتی ، بزن ، اما نمی روم این بار آمدم که فقط یار من شوی من ورشکسته گنهم می شود؟ شبی یوسف شوی و گرمی بازار من شوی عمرم به باد رفته به داد دلم برس من آمدم که مونس من یار من شوی آقاییم همیشه ز سلطانی شماست یک عمر نوکرم که تو سالار من شوی خوانم میان صحن تو تا رو
چون مدینه شد نمایان گفت زینب آمدم *** ای مدینه! بی کس و بی یار و یاور آمدمای مدینه! وقت رفتن بود حسینم همسفر *** حالیا بی حضرتش چون مرغ بی پر آمدمای مدینه! داشتم پیش ازسفر چندین امیر *** وقت برگشتن چنین محزون ومضطر آمدمای مدینه! جسم شاه دین نهادم کربلا *** درحقیقت پیکری هستم که بی سرآمدمای مدینه! ماه من عباس نام آورزکین *** شد به خاک وخون و اکنون بی برادر آمدمای مدینه! ره مده دیگر مرا درکوی خود *** باعزیزان رفته بی سردار و افسر آمدمای مدینه! وقت کوچیدن ب
درگیر تو بودم که نمازم به قضا رفت در من غزلی درد کشید و سرِ زا رفت سجاده گشودم که بخوانم غزلم را سمتی که تویی عقربه قبله نما رفت در بین غزل نام تو را داد زدم ، داد آنگونه که تا آن سر این کوچه صدا رفت بیرون زدم از خانه یکی پشت سرم گفت این وقت شب این شاعر دیوانه کجا رفت !؟ من بودم و زاهد به دوراهی که رسیدیم من سمت شما آمدم او سمت خدا رفت با شانه شبی راهی زلفت شدم اما … من گم شدم و شانه پی کشف طلا رفت در محفل شعر آمدم و رفتم و … گفتند ناخوانده چرا آمد و
آمدم حال تو را از در ودیوار بپرسمای سفر کرده ی جاوید من ای مادر خوبم!»آمدم باز در این کلبه که با دولت اشکیهاله ی گرد غم از چهره ی هر پرده بروبمآمدم بر غم بی مادری ام زار بگریمآمدم باز که سر بر در این خانه بکوبم***ای سفر کرده ی من جای تو خالیباز باخاطره ها»پای دراین خانه نهادمبی تو این خانهغم آباد»زمانه استهرکجا می نگرد دیده ی آلوده به اشکماز تو و رنج تو و یاد تو بسیار نشانه است***پیچکی»را که به امّید رساندی سر دیواررازقی های»سپیدی که عزیزا
یک بلیطباز یک حال عجیبپر شده از رنگ حرمرنگ یک اذن ورودرنگ یک گنبد زردهر حیاطی یک حوضپر ز آب کوثرو وضو بر لب حوضباز هم اذن ورودیک قدم تا مقصوددر همین حین میان رویاناگهان بغض مرا می گیردگویی انگار مشرف شده امبه خودم می آیمیك روزی به سفر هست هنوز.یا امام رضا آمدم تا برایت بگویم رازهاى بزرگ دلم را بر ضریحت دخیلى ببندم تا كنى چاره اى مشكلم را آمدم با دلى تنگ و خسته تا به پاى ضریحت بمیرم یا كه اى ضامن آهو از تو حاجتم را اجابت بگیرم حس خوبیه وقتی از
مادر سلام‌، آمده ام‌ با تفنگ پر مادر سلام‌، آمدم اما چقدر دیر این خانه، این نقش ویران، که پشت سر من است، پیشینه ی من است، در همین خانه به دنیا آمدم و بالیدم. هنوز صدای چرخ دولاب و بوی نان تازه و دود تنور و اجاقش در گوش و مشامم می پیچد، صدای مرغ ها و گوساله ها و بره ها . صدای لالایی مادر و شاهنامه خوانی پدر، این خشت ها مرا خوب می شناسند با تمام شیطنت های کودکی ام. حدود بیست و پنج سال پیش اینجا در زمین لرزه ای ویران شد، ویرانِ ویران همین جایی که ای
خاطره ای تکان دهنده از استاد شفیعی کدکنی. نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم. از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم… (استادکدکنی حالا خودش هم گریه می کند…) پدرم بود، مادر هم او را آرام می کرد، می گفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچه ها کوچک شویم! فوقش به بچه ها ع
دیر آمدم دیر آمدم در داشت می‌سوختهیئت میان وای مادر داشت می‌سوختدیوار دم می‌داد، در بر سینه می‌زدمحراب می‌نالید، منبر داشت می‌سوختجانکاه قرآنی که زیر دست و پا بودجانکاه‌تر آیات کوثر داشت می‌سوختآتش قیامت کرد، هیئت کربلا شدباغ خدا یک بار دیگر داشت می‌سوختیاد حسین افتاده‌ام آن شب آب می‌خواستناصر که آب آورد سنگر داشت می‌سوختآمد صدای سوت، آب از دستش افتادعباس زخمی بود، اصغر داشت می‌سوختسربند یازهرا»ی محسن غرق خون بودسجاد از سجده
چهل روز غمبار گذشت. برای خانواده ی محترم حاج کتاب الله کلوت صبر و سلامتی آرزو می کنیم.سالیان سال خاطرات آن مرحوم ورد زبان ها خواهد بود. روحش شد و یادش همیشه سبز.شب بودوماه واختر و شمع ومن وخیال                              خواب از سرم به نغمه مرغی پریده بوددر گوشه اتاق فرو رفته در سکوت                               رویای عمر رفته مرا پیش دیده بوددرعالم خیال به چشم آمدم پدر                                   کز رنج چون کمان قد سروش خمید
یک سال قبل شهادتش توی زمستان باران نم‌نم می‌زد. دیدم حسین عکس رهبری را با موتور به خانه آورد. بهش گفتم: عکسَه پِه موتور از زیر پُل تا اینجو اوردیه؟ (عکس را با موتور از زیر پل آوردی تا این جا؟ زیر این بارون!») عکس را قشنگ گذاشت بالا و درستش کرد بهم گفت: ا اینجو تِش ندِهی.» (از این‌جا تکانش ندهی.) بهش گفتم: باشه. چقد قشنگه.» یک روز می‌خواستم جارو بزنم آمدم زیرش را جارو زدم گفت: کی قَدِ عکس رهبر زَندَه؟» (کی به عکس رهبر دست زده؟) بهش گفتم: خوم
امشب ما را آب با خودش می برد. بیست سالگی شسته شد حل شد تمام شد در این آخرین شب مهرماه آنقدر که آسمان بارید. چند ساعت است که می بارد. هی می غرد و رعدوبرق می زند و می بارد و می بارد. وقفه ندارد. بیست و یک ساله ام از فردا. بنا را مثل بیست سالگی هنوز باید گذاشت بر دیوانگی؟ نمی دانم. برنامه ای ندارم. فکری ندارم. آرزو هم سخت بود. تنها ته دلم مقدار بیشتری جسارت خواستم. انگار هرچقدر ازش به آدم برسد هنوز کم است. همین جسارت و نترسی ها را بیشتر می خواهم. هنوز دا
باز هم رفتم و آمدم و جز تو و گرمای آغوشت پناهی نیافتم.باز هم رفتم و آمدم و دیدم هیچکس،تو نمی‌شود.یادمه چشمات آبی بودن یه روز.ولی آن‌وقت‌ها نمیفهمیدم که آبی چشمانت فقط انعکاس دریا بود برای همین هم هرگز مقابلت هیچ پوششی نداشتم چون تو نیمه من نه؛ خود من بودی وقتی چشمانت مواج و خروشان و رام می‌شد وقتی به تو می‌نگریستم و خود دریا را می‌دیدم هرگز حس نکردم که تو ، دیگری هستی و من منم. بیا بنشین قدری برایت فروغ بخوانم بیا قدری دورم کن از مردم این ش
امروز بیدار شدم دیر هم شده بود بعد ی قهوه خودم اومدم بیرون بعد رفتم مغازه  وسایل های کارمو آماده کردم بعد ی سرویس خورد رساندم بعد دو مرتبه اومدم خواهرمو رساندم خونشون بعد زاده  اومدم مغازه ی مشتری اومد را انداختم بعد رفتم خواهر زادمو بردم مغازه پسر عموم بعد بردمش خونه بعد آمدم ی سر به راهنما زدم بعد رفتم خونه نهار خوردم بعد به خوانومم گفتم می‌خواهم گوشی بگیرم رفتم گوشیمو دادم قسطی ی گوشی گرفتم پسندازمو هم دادم بعد اومدم با برادر ک
گفت : شما ! شما خانم سلطانی. لطفا روی این موضوع کار کنید بررسی شخصیت های نه و مردانه در ادبیات داستانی ایران » میخواستم بگویم : کار کردن نمیخواد ! »از همان نقطه ی صفر مرزی و چندتا داستان و رمان درست و حسابی آمدم پایین تا رسیدم به ادبیاتهای تماما مردسالارانه ، بعد از کنار آنها گذشتم و کف دستم پر شد از اسم کتاب هایی که ظاهرا در رسای ن ایرانی اسلامی و باطنا در پازل فمنیسم خوش رقصی کرده بود! دست آخر هم یاد این رمان های خزعبل عاشقانه مذهبی
آمدم بعد از حدود ۹ ماه اینجا اعترافی را بنویسم . هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که با رفتنش ناراحت شوم و آرزو کنم زودتر برگردد . !!!» باورت میشود آیا ؟؟؟؟ همه چیز تغییر کرده من ، او . فقط یک چیز همیشه ثابت است !! زمان همه چیز را تغییر خواهد داد مطمئنم
درود اى یار قدیمى؛ گام هاى نخست اطلاع رسانى آنلاین، نزدیك سه سال به روز نشدنت را كم لطفى كاربر ندانى بلكه توسعه فناورى این شرمندگى را براى من گذاشت. هنوز هم در خیالى و از جمله سرآغازان فضاى مجازى. آمدم و نوشتم كه نگویى فراموش شده اى اى وبلاگ ١٢ ساله ى من.
من اشتباه می کنم تو اشتباه من نشو
 سکوت کن فقط  همین سخن نشو سخن نشو
 من اشتباه می کنم تو اشتباه من نشو
 خود سوختم  در آتشم  آتش به جان من نشو
 من اشتباه آمده ام مسیر سرنوشت را
 حتی  جهنم کرده ام آینده ی  بهشت را
.
 من اشتباه آمدم اینجا کسی عاشق نبود
 در شهر من یک پیر هم با یک جوان صادق  نبود
.ــ
وقتی خدا میخواست تورا بسازد چه حال خوشی داشت چه حوصله ای این موها این چشم ها خودت میفهمی؟! من همه این هارو دوس دارم بازم تولدت مبارڪ عشق من ♥ ♣ ♥ ♣ ♥ ♣ ♥ به خودم آمدم انگار تویی در من بود این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود تولد عشق خوشگل خودم مبارک
آن هنگام که به حرفه وکالت نائل آمدم با مشاهده کاستی ها و مشکلات عدیده برای نی که با اخذ وکالت از شوهر، در صدد کسب گواهی عدم امکان سازش، جهت اجرای صیغه طلاق مواجه شدم، اندیشه تدوین و تکمیل مباحثی حول محور این موضوع، سخت ذهن مرا مشغول ساخت
وقتی سوپرایز میشیم یا میخوایم اطلاعات جدید بدیم در واقع با گفته ی دیگران موافق نیستیم (disagree)از استراتژی actully استفاده میکنیم برای مثال : Do you come here a lot شما میاین اینجا زیاد . Actully , no , but my freind is in the band tonight در واقع ،نه ،اما دوستم در باند امشب هست . The weather is cold tonightهوا امشب سرد هست .Yeah , it is , but  actully ,I kind of like cold weatherبله ،اما در واقع ،من یکمی دوست دارم هوای سرد . نکته :kind of synonym a little  (کایند آف مترادف اِ لیتِل هست ) Youre iranianشما ایرانی هستید  .Well ,actully ,I'm from
خود را باز یافتممغرور,سرکش اما ناتوان…ناگهاندر زمین به رویم گشوده شدو سوار بر فرشتهبه نا کجا آباد سفر کردمبه خود آمدمغرورم را مدیون انسانیت بودمسرکشی را مدیون ناخردانو ناتوانی ام در گرو قدرت خدا بوداین سه را به مناسبت تولدم به خود هدیه کردمتا به دیگران بیاموزمنحس بودن خاص نااهلان استو نه تولد طبیعتو نه منِ قسم خورده…
ای دل شده شیدا ی تو و تو بی وفایی،،،،،ای جان چو اسیر تو شد و تو بی وفایی ای کرده ستم به ناروا بر دل و جانم،،،،،،من آمدم آنجا که تویی تو گو کجایی سر را به هر آن سو که نهم یاد تو آیم،،،،،دیوانه پریشان شده از حال سمایی هر بار چه مشکل به ملاقات تو آیم،،،،،،آخر مگر این عشق ندارد ور آنی دیگر نبود تاب برین هجر و گدازم،،،،،من باز به دیدار تو آیم که بیایی آشوب مکن ای دل شیدا شده ی من،،،،،،یکسان نبود حال جهان ای بی نشانی ای آهوی زیبا قد و بالا صنمایم،،،،،
شبی از شبهای زندگی  ٬ من بودم و قرار تو ٬ از کوه سنگلاخی لغزان پایین آمدم آهسته و پاورچین.
مرغ شباهنگ می خواند و چشمان جغد روی درخت  روشن
پشت پرچین خیال وعده گاه مان  در انتظار خوابم برد
صورتم  نوازشی نرم را حس کرد
تو بودی و انگشتانی کشیده ٬ لاک تیره ٬ گل شب بو کف دست
و چشمانی که شب م را روشن کرد و سلامی  نازک که از لبان ت  سرازیر شد
و زندگی را معنا بخشید.
آینه مقعر یا فرو رفته) کوچیک شما مقعرم آینه ای باادبموقتی به من نگاه کنی خودت رو تنها می بینیبزرگ میشه تصویر تو نمی بینی اطرافتو فرو رفتم توی خودم مقعرم جون خودم  (آینه محدب یابر آمده) امروز منم که آمدمبا شکم بر آمدموقتی به من نگاه کنی خودتو با دوستات می بینی کوچیک میشه تصویر توتا ببینی اطرافتو بغل ماشین نشستمتو پیچ جاده هستم   
هواللطیف. آن روز آمدم و به تو گفتم و از تو خواستم. با همان تسبیح سبز رنگم از تو خواستم و تو را صدا زدم به حق آرامش مسجدی که در آن بودم و خوب آمد و گفتی که خوب است کار خوبی ست . اما باور نکردند. گفتند نه! و این نه و نه ها ادامه داشت تا چند روز بعد و غروب 13 ام مهری که 13 را برایم پر از حس غریب رفتن کرد. خدایا تو بودی و شاهد بر همه چیز. بر تمام ذوق و شوقمان. و بر تمام دلهره هایی که داشتم.
هر چی آمدم اینجارو تغییر بدم نیومد از اسمش گرفته تا قالب وبلاگ بهتر دیدم بزارم بمونه به یادگار و گاهی میام بهش سر میزنم اینجور راحت تر میتونم یه صندوقچه جدید برای خودم بسازم. هر کدومتون آمدید حتما برام پیام بزارید اگه هر روز نیام اینجا سر بزنم، مطمئن که هفته ی یک دفعه میام .
هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم لطیف» تو را دوست تر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم. خوب یادم هست از بهشت که آمدم، تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم. بس که لطیف بودم، توی مشت دنیا جا نمی شدم. اما زمین تیره بود، کدر بود، سفت بود و سخت. دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد. و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر. من سنگ شدم و سد و دیوار. دیگر نور از من نمی گذرد، دیگر آب از من عبور نمی کند، روح در من روان نیست و جان
تو خیلیییی دورییییی خیلیی دوریییی. خیلییییی دوووور ترس از دست دادن در من زبانه میکشد . دیکتاتور هستم و حاضرم برای ماندن آدم ها در زندگیم و پیروی آنها هر کاری بکنم. به زندگی جدید من خوش آمدم! اینها را امروز در حالی که بمرانی گوش میدادم و کوله باری از مشکلات کمرم را بدرد آورده بود و همه چیز را رها کرده بودم و لم داده رو صندلی زل زده به سقف سیگار دود میکردم فهمیدم
ماههاست تو خونه م. گاهی بیردن رفتمااا اما نه که راه برم و به اطراف نگاه کنم و آسمونو ببینم.دلم راه رفتن میخواد، طولانی. زیر آسمون، دستها تو جیب مانتو، خلاص از همه چی، راه برم تو یه مسیر پر درخت.دلم حرف زدن میخواد، با یکی که چونه نزنه، بفهمه چی میگم.دلم میخواد این مساله های ذهنم حل بشن، تموم بشن، پاک بشن. میرم بهشت، سبک شم. امیدوارم ذهنمم برای همیشه خالی شه.آمدم ای شاه پناهم بده. 
در طبقه دوّم منزلی که بنده زندگی می‌کنم، آپارتمانی هست که همسایه محترم دیگری در آن زندگی می کند؛ یک شب، بنده که به خانه آمدم تا ماشینم را در گاراژ بگذارم، دیدم مهمان‌های همسایه محترم، ماشین‌های خود را ردیف گذاشته اند جلوی خانه و از قرار معلوم، دسته جمعی با میزبان رفته اند شمیران.

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

موسسه پژوهشي شترمرغ طلائي پارس مدارس شاد من