نتایج جستجو برای عبارت :

آنچنان این دو را با هم بپیوندد

خداوند به تو نوری می بخشد آنچنان که ندانی و نیازهایت بر آورده میشود آنچنان که ندانی و مردم تو را دوست می دارند از جایی که ندانیاين یعنی پاک نیتی و پاک نیت کسی است که برای همه بدون استثنا خیر بخواهد.چون می داند سعادت دیگران از خوشی او نمی کاهدو بی نیازیهای دیگران از ثروت او کم نمی کندوسلامت آنها سلامت و آرامش او را سلب نخواهد کردهمیشه برای اطرافیان خود خوشی و برکت بخواهید
آرمان جاویدان از سال 1370 هجری خورشیدی برابر با 1991 میلادی که با فروپاشی امپراتوری اهریمنی شوروی ، کشورهایی ساختگی سر برآورند که بسیاری از آنها به زور از ایران جدا شده بودند ، کشور ساختگی دیگری بنام ترکیه ، سرمایه گذاری های فرهنگی و ی بسیار گسترده ای در اين سرزمین ها انجامید. از ساختن مدرسه و آموزش درسها آنچنان که خود می خواهد تا پذیرش دانشجو اين سرزمین ها در دانشگاه های کشور خود . از ایستگاه های رادیویی که تاریخ را آنچنان که ترکیه دوست داش
خداوندا 
ای آنکه جانم به دست توست 
ای آنکه اين همه نعمت به من عطا کردی و در حق من بسیار لطف و کرم نمودی  
و اگرچه من آنچنان که باید شکر نعمتهایت بجا نیاوردم و آنچنان که باید فرمانبردارت نبودم 
و آنچنان که باید از گناه دوری نکردم و آنچنان که باید راستگو نبودم 
و میدانم بنده خوبی نبودم 
ومیدانم  مهربانی تو از گناهان من بسیار بیشتر است و میدانم که تو همه گناهانم را خواهی بخشید 
ای خداوند یکتا 
ای فریاد رس بندگان 
بین ما الف و دوستی و عشق عمیق ای
چشم‌ها پنجره روح هستند از اين رو ضروری است که به درستی از آن‌ها مراقبت کنیم. اما همه ما اغلب نسبت به اين عضو حیاتی بی توجه هستیم، آنچنان که اين امر موجب می‌شود طیف بسیاروسیعی از افراد از بروز مشکلات مختلف درچشم رنج ببرند.
خدایا به من زیستنی عطا کن که در لحظه ی مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگیش سوگوار نباشم ،بگذار تا آن را من خود انتخاب کنم ،ولی آنچنان که تو دوست می داری
 هوا سرد بود و باد وحشتناکی میوزید.نمیدانستم من در رگهای شهر جریان دارم یا شهر در رگهای من است. اين رویای کیست که در من پرسه می زند؟ آنچنان در رویای کسی که نیست غرق شده ام که نمیدانم به کدام سو میروم. نمیدانم چرا میروم تنها راهم را ادامه میدهم. اينست داستان آنهایی که قلب خویش را گم کرده اند.
تمام عمرم گفتم عیب نداره اگر یکی یه چیزی میگه نظرشه بالاخره ولی اين دفعه کسی بخواد در مورد آرایش کردنم، عینکی بودنم، پهن یا نازک بودن ابروهام، نمره و تعداد واحدایی که پاس کردم، یا هر چیز شخصی دیگه‌ای حرف بزنه آنچنان قهوا‌یش می‌کنم که تا آخر عمر یادش نره  بسه دیگه هر چی به هر کی رو دادمفقط منتظر اولین قربانیم :| 
سال ها بود دل م تنگ ه صدایی بود که دل م را بردارد ببرد حوالی ه حضورت و آنچنان آشوبم کند که بر خرابه های دلم بنشینم و یک دل ه سیر ببارم و‌ دل م را خالی کنم از دغدغه های دنیایی که چرا دیر رسیدم به تو ! که چرا دیر شد دوست داشتنم ! که چرا چشمم دیر ترا دید! که چرا قلبم دیر ترا طلب کرد! اما حال که هستی نگاه ت نور پاشید به جهانم و اجابت شد آرزوی م. امشب ندایی آمد و صدایی بلند شد و طنین ه دلنشین صاحب ش مرا تا آنسوی جهان ت برد و بعد از گردشی دلبرانه به دور ه تو و
"حالا بیائیم در باب کمونیته، گفتم اين لغت سنسکریت است. "اومه" به سنسکریت می شود امت. کلمه کمونیته ریشه دیگری هم دارد که لاتینی است به یونانی هم کلمه ای دارد که "کومینوس"(؟) می گویند. معمولا کمونیته را ترجمه می کنیم به "اشتراک" دیگر، کمونیسم را هم ترجمه کرده ایم به مذهب اشتراکی دیگر، درست است؟ کمونیته به اين معنی که مارکسیسم ازش دفاع می کند امت نیست. امت هست اما اين امت کفر و زندقه است نه امت اسلام. چرا؟ برای اينکه مارکسیسم می گوید طبقاتی هست، خب
اين آخرین تابستان قرن بود دیگر هیچ شهریوری با پیشوند هزار و سیصد نمی آید اين پایان یک داستان بلند است صد سال دیگر در پایان آخرین تابستان و آخرین شهریور قرن هیچکدام از ما نخواهیم بود همه رفته اند و آنچنان فراموش شده اند که گویی هرگز نبوده اند.!!
دست به هرجای جهان که کشیدیم.سُر بود وبالا رفتن مشکل هیچ بادامکی بر سفره ما نگذشتهیچ کار معلوم نشدبه باد رفتیم،بر هرچه که وزیده بود قبل از ماوزیده بود بادِ فنا.دست به هر چیز زدیم،تکان ضربات تن بودچندبار لرزیدیم؟چند بار؟؟چند بار گزش زنبور شد اين کودکی راچند بار آخ گفتیم آنچنان که دل گریستچرا شتر رنج همیشه اينجا خوابید؟چرا شتر رنج همیشه اينجا خوابید  
بسم الله الرحمن الرحیم سلام علیکم یک مردی در حال تمیز کردن اتومبیل جدیدش بود؛ ‌ كودک ۸ ساله اش تكه سنگی برداشت؛ ‌ و بر روی بدنه اتومبیل خطوطی را انداخت. While a man was polishing his new car, his 8 years old son picked up a stone and scratched lines on the side of the car. مرد آنچنان عصبانی شد؛ ‌ كه دست پسرش را در دست گرفت؛ و چند بار محكم پشت دست او زد؛ بدون آنكه به دلیل خشم متوجه شده باشد؛ كه با آچار پسرش را تنبیه نموده
باز دیوانه شدم من ای طبیبباز سودایی شدم من ای حبیبآنچنان دیوانگی بگسسته بندکه همه دیوانگان پندم دهندغیرآن زنجیر زلف دلبرمگر دو صد زنجیر آری بگسلمبه تیغم گر زنی دستت نگیرموگر تیرم زنی منت پذیرمکمان ابروی ما را کو مزن تیرکه پیش چشم بیمارت بمیرمچشمی که نظر نگه نداردبس فتنه که بر سردل آردآهوی کمند زلف خوبانخود را به هلاک می سپاردبه دو زلف یار دادم دل بیقرار خود راچه کنم سیاه کردم همه روزگار خود راشبی ار بدستم افتد سر زلف یارهمه مو به مو شمارم
درد عشقی کشیده ام که مپرس زهر هجری چشیده ام که مپرس گشته ام در جهان وآخر کار دلبری برگزیده ام که مپرس آنچنان در هوای خاک درش می رود آب دیده ام که مپرس من به گوش خود از دهانش دوش سخنانی شنیده ام که مپرس سوی من لب چه می گزی که مگوی لب لعلی گزیده ام که مپرس بی تو در کلبۀ گدایی خویش رنج هایی کشیده ام که مپرس همچو حافظ غریب در ره عشق به مقامی رسیده ام که مپرس
              بسم رب الشهدا و الصدیقین عدالت سر تا سر جهان را فرا گرفته است . دیگر حکومت ظالمی نیست .علم آنچنان شکوفا شده که تمام پیشرفت های بشر در طول تاریخ در برابر آن ناچیز است .زندان ها و دادگاه ها شلوغ نیست .دلیلش معلوم است فهم و ایمان انسان ها انقدر رشد کرده که کمتر دیده میشود کسی به حقوق دیگران دست درازی کند .از آسمان و زمین برکت می بارد نه خشکسالی هست نه گرسنگی ، همه جا سرسبز و خرم است .اللهم عجل لویک فرج 
من به خودم تمامت را قول داده بودم،گفته بودم سهم من خواهی شد، تو در تمام جاهای خالی زندگیم پر شده بودی،تو تمامت سهم من بود، آنچنان در آینده ام روشن به نظر می آمدی که تمام گذشته را خط زده بودم،تو قول من به خودم بودی، بیا و مرا پیش خودم بد قول نکن.
اون لحظه ای که دید سانسوریاش پاچوش زده آنچنان ذوق کرد که حس کردم یه بار دیگه مادر شده و من صاحب یه برادر یا خواهر شدم :)) . . . گیاه خونِ تون نیوفته + هر چند وقت یه بار متوجه میشم بخش وبلاگ دوستان، وبلاگ ها رو میخوره!! نمیدونم چی میشه که وبلاگ ها گاهی از وبلاگ دوستان پاک میشن و چون آدرس ها رو ندارم و گاهی اسم وبلاگ ها یادم نمیمونه اينجوری میشه که گمتون می کنم! دلیلشو می دونید؟
دل پریشانی های اين روزهای دنیامرا دل تنگ ه تو کرده :لبخندتچشم های تعطر تو دلنشین ترین واژه بودن ت » می بینی ؟نقاش هم شده ام چشم ها را می بندمو تو ظاهر می شوی وقتی سخن از دلدادگی باشدتو می آیی در قاب نگاه م می ایستی وواژه ها برای توصیف ه زیبایی های تبی تاب میشوند من هم جمله می سازم برای اينهمه دل انگیزی که تو داری  راستی میدانستی :دل پریشانی های مرا به بهار میرسانی آنچنان فرح بخشی کهتمام دغدغه ها جز داشتن ت به باد میروند   
آنچنان آلوده ست عشق نمناکم با بیم زوال که همه زندگیم می لرزد چون ترا می نگرم مثل اينست که از پنجره ای تک درختم را ، سرشار از برگ ،در تب زرد خزان می نگرم مثل اينست که تصویری را روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم  فروغ فرخزاد  عنوان : وقتی که تو نیستیمن حزن هزار آسمان‌ِبی اردیبهشت راگریه می کنم .سید علی صالحی
گیسو! گاهی از آنچه انجام داده ام آنقدر منزجر می شوم که می خواهم با همین دست هایم چند تا کشیده آبدار توی صورتم بخوابانم و بگویم: چی با خودت فکر کردی آخه؟ هان؟ چی فکر کردی؟» نه حالا به همین شدت! آنچنان سخت هم نمی گیرم. مگر نه اينکه اگر اشتباه نبود، کار درست» در ویترین، خاک می خورد و کسی نمی فهمید که باید برش دارد؟ پشیمانی فقط برای یک لحظه خوب است گیسو. باقی ش، آتش می زند و خاکستر می کند!
مگر می شود به آن ربِ مهربان و عزیز و دوستِ نزدیک و منتظر یک لحظه تامل و توجه کرد و او همه وجود آدمی را نگیرد و اخذ نکند؟ به خدا قسم! آتشِ عشق اين خدای مهربان همه مجموعه های دل را فرا می گیرد و به سمت خود می برد "اَخَذَت لَوعهُ مَحبتکَ بمَجامعِ قلوبهم" اين آتش میسوزاند. شوخی نیست! ولی ما از اين خدا آنچنان تصویری داریم که نگو خدایی گردن کلفت و مقتدر خدایی که فقط چوب می زند و اقتدار خودش را به رخ خلق الله می کشد.
                                  بنام آنكه هستی شیدای اوستاينروزا مطابق همه ی ماه رمضونا مشغول مطالعه ی قرآنم.چندی پیش نكته ای در قرآن توجهم رو جلب كرد.اين كه خداوند در قرآن حضرت ابراهیم رو رئوف و بردبار توصیف كرده در قرآن آمده كه نوح وقتی طوفان شروع شد یا در حین طوفان بوده با بعدش از خدا خواست پسرشو نجات بده و گفت خدایا پسر من از خاندان منه خدا هم خیلی تند پاسخ داده پسرت هرگز ار خاندانت نبوده و او را اعمال ناشایست بوده كه تو خبر نداری و از جاهلان ن
بوته ی   کدویی  در کنار درخت چنار بسیار قدیمی که اين درخت چنار از سال های دور در اينجا زندگی میکرده و بسیار بلند بود ، روییدبوته ی کدو در طول بیست روز آنچنان رشد کرد و قامت بلندی گرفت که کاملا دور درخت چنار پیچید و به آخرین برگ او در نوک درخت رسیدبوته ی کدو چون خود را بالاتر از درخت چنار دید مغرور شد و نگاهی به چنار کرد.از چنار پرسید : تو چند ساله هستی ؟چنار جواب داد : بیشتر از دویست سال.کدو به او خندید و با لحن مسخره آمیز گفت : من در عرض بیست روز ا
حیرانم ، از پس اندیشه ام می روم. کوچه باغ های به اصطلاح تمدن بشری را می پیمایم ولی در اين زمانه من که تمدنی نمی بینم! در کجای هستی ایستاده ام. احساس می کنم، زیر پایم، همه! یخهای تردید وجود دارد. هیچ چیز را صد در صد نمی یابم. همه ی کارهایمان با امّا و اگر شروع می شود و پایانش را . ! نمی دانم. دینم را دوست دارم و در حفظ آن برای خودم می کوشم. امّا! در زمانهایی آنچنان براحتی همه چیز را، حتّی بزرگترین معبود، تنها معبودم را فراموش می کنم.
سلام ما بتو ای اولین سفیر حسینشهید راه خدا یاور دلیر حسینگذاشتند تورا تنها آنچنان عهد شکنانکمند عشق محبت بوده و اسیرحسین فرارسیدن ایام شهادت مسلم بن عقیل ع راتسلیت عرض مینماییم شنبه : یا رَبّ العالَمین ( 100مرتبه ) مناسبت : روز حرکت امام حسین علیه السلام از مکه به سوی کربلا سال60 هجری قمری
حالا غروب مهر است و پاییز اصرار دارد که خودی نشان دهد باد خنک به صورتم می وزد هر چند در اين روزهای کرونایی ماسک‌های صورت اجازه لذت تام از اين پاییز قشنگ را نمی دهند و بعلاوه چهره ها نیز آنچنان که باید پیدا نیستند و تنها با دو چشم نمی شود به کنه ضمیر آدمها رسید . بعد از طی مسافتی کوتاه به پارک رسیده ام و بخاطر درد اين چند روزه زانویم سعی می کنم روی همان اولین صندلی که خالی باشد بنشینم به محض استقرار گربه ای خرمایی رنگ و چاق و چله میاید که خود را د
برایت قهوه می‌ریزم، تو از من آب میخواهی! به چَشمت شعر میکارم ولیکن خواب میخواهی! مسیرِ مستقیمی را نشانَت می‌دهم اما. پُر از آشفتگی هستی، تو پیچ‌وُ‌تاب میخواهی! دوچشمم را کفِ‌پایت چو فرشی پهن میسازم نمی‌بینی! نمی‌فهمی!تو قالیباف میخواهی! من از سهراب میگویم وَ دارویی که نیشَش شد تو نَی دارو، نَی اسطوره وَ نَی سهراب میخواهی! تو از ایّوب میگویی که صبرش‌آنچنان بودَست پُر از بی‌تابیَم امّا تو از من تاب میخواهی! کنارت هستم و عاشق، نفسهایم هم
من از عمق فاجعه دورم. فاصله دارم از شوق و اشک هایم اعتصاب کرده اند. من وسط یک قصه ی کاملا شبیه ام. شبیه به قصه های قبلی. شبیه به قصه های شوق انگیزی که فاجعه ی مغزی شدند و سیلاب اشک راه انداختند. اين بار شوقش فرق می کند. شوق نیست. یا اگر هست شوق یک آدم دویست و پنجاه ساله است که پا و کمرش درد می کند، اما هنوز روی پای خودش راه می رود. و اگر رقصش بیاید حد مجاز خودش را می داند. فاجعه ای هم نیست آنچنان، و اگر هم باشد یک اتفاق گذرای دنیوی دیگر است در زندگی اين
خدایا!از خیمه‌گاه رحمتت بیرونمان مکن.از آستان مهرت نومیدمان مساز .آرزوها و انتظارهایمان را به حرمان مکشان.از درگاه خویشت ما را مران.خدای من!چگونه ناامید باشم، در حالی که تو امید منی!چگونه سستی بگیرم، چگونه خواری پذیرم که تو تکیه‌گاه منی!ای آنکه با کمال زیبایی و نورانیت خویش،آنچنان تجلی کرده‌ای که عظمتت بر تمامی ما سایه افکندهنگاه خود را از ما مگیر.آمین 
عصری که ما در آن زندگی می کنیم به کلی متفاوت از زمان های گذشته است پدیده های جدید متنوع و به هم پیچیده آنچنان فراوان و نو به نو شده اند که دانایی ها، توانایی ها و امکانات را اجتناب ناپذیر می کند. البته اين دانستنی ها ومهارت ها باید قادرباشند امنیت روانی واحساس زیبایی دوستی را درمواجهه با مشکلات زندگی تضمین کند.   

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

دهنمکی مواد غذایی