نتایج جستجو برای عبارت :

روز عقدم فهمیدم ک مردی ک عاشقش بودم شده برادر شوهرم

سلام. ما دوسال بود که قصد داشتیم بچه دار بشیم تا اون روز که دیگه پشیمون بودم از بچه دار شدن و همون وقت بچه دار شدم . صبح زود بی بی چک مثبت شد و میخواستم مثلا شوهرم رو سوپرایز کنم شوهرم با چشم های پف کرده و اخم اول صبحی ،داشت اب تو کتری میکرد تاابجوش اول صبح درست کنه منم بی بی چک به دست رو میز نشستم و سعی میکردم بدون حرف زدن یه جوری جلب توجه کنم تا بفهمه هر چی خواستم بیکلام بفهمه نفهمید تا اینکه خودم گفتم اینو ببین
شوهرم میگه آتیش از سر و صورتت میبارهولی من اصرار دارم ک پتو رو تا سرم بکشهبشرا ساکت و مظلوم روی تخت نشسته و به ما نگاه میکنهیه جا خونده بودم مادری ک بچه شیرخواره داره حال روزش هرطوری باشه به طفلشم انتقال میده .همینطور کـ به این فکر میکردم شوهرم تلپاتی کرد و گفت ببین حالت چقد روی روحیه بشر'ا وحتی من اثر گذاشته تو رو خدا زودی خوب شو حال همه رو خوب کنپ.ن.مادر کـ باشی حتی نمی تونی یه دل سیر مریض باشی یه دل سیر استراحت کنی یه دل سیر غمگین .نار
عاشقش که باشی.به دیر جواب دادن اس هاش گیر میدی!به پستاش گیر میدی!به جاهایی که میره گیر میدی!به لایک هاش گیر میدی!به کامنت های زیر پستاش گیر میدی!!عاشقش که باشی.بیشتر از یه ساعت نمیتونی طاقت بیاری که بهش اس ندی!عاشقش که باشی.هی ازش میپرسی : خوبی ؟ کجایی ؟؟عاشقش که باشی.هی دلت پیش اونه.هی پیش خودت میگی الان داره چیکار میکنه ؟ حالش خوبه ؟؟!همه این کارارو واسش میکنی بعد میگه :خیلی رو اعصابی . عاشقتم !
هیچ وقت تو زندگی نگفتم کاش برادر داشتم.چه برسه به اینکه بگم برادر بزرگتر.اتفاقا از داشتن خواهر خیللللی زیاد هم خوشحال بودم و اصلا برای داشتنش دعا هم میکردم
یکسال و اندی میشه ک به ترکیه نقل مکان کردیم. من و همسر و فرزندم. توی این یکسال روزای مختلفی رو پشت سر گذاشتم. روزای اول ک اومدیم دخترم 4ماهه بود. تو اوج دلدرد و گریه های نوزادیش بودیم. از خانواده پدریم جدا شده بودم و خیلی دست تنها بودم. اونقدر درگیر دغدغه های بچه داری بودم ک کلا از زندگی شخصی و خانوادگیم غافل شده بودم. با بی تجربگی ما و حرص شوهرم برای پول خرج کردن خیلی زود پولی ک همراهمون بود تموم شد.
 جایی که ایستاده بودم خیلی دور بود. خودم رو فراموش کرده بودم و خیلی چیزهای دیگه رو. مثل دیدن صورت تورو. زمستون داره باز از راه میرسه زمستونی که بیرحمانه عاشقش هستی.این جایی که من بودم خیلی دور بود. دیگه نمیخوام از خودم دور باشم. بیا به یک پیاده روی ساده بریم.  
داغ برادر را برادر مرده میفهمد.دستش را درون دهانش فرو برد وانگشتش را از ته دل گازمیگرفت تا جیغ نزندبه تابوت برادر نزدیک شدمعراج شهدا آن روز عطر عزت را می دادآری برادرش بعد از سی ویک سال برگشته بود
می تونم بگم مادر شوهرم به معنای واقعی یه دیکتاتوره. همیشه می گه من تنها حرف خودمو قبول دارم و خدا هم نمی تونه خلاف حرفمو ثابت کنه.درسته اوایل نامزدی قبول کردم شوهرم زندگی کنم ولی خداییشمن کسی نیستم که تحت امر باشم. خواهر شوهرم می گفت مادرشمی خواد فرمانروایی کنه و از من می خواست باهاش کنار بیام.ولی گفتم نمی تونم. گفتم من خودم آدم قدرت طلبیم و زیر بار حرفآمرانه نمی رم.حالا که بیشتر از یه ماهه ازدواج کردیم و با موافقت همگی ما خونه یجدا گر
شعردشتی برای فراق برادر برادر پشتم از داغت شکسته دو چشمونم به خون غم نشسته برادر کن نگاهی بر دل من ز بعد تو شدم زار و چه خسته برادر جان نگاه من براهت تو رفتی و خدا پشت و پناهت برون رفته ز کف صبر و قرارم که بینم من دوباره روی ماهت گل باغ صفایی ای برادر تو مهمان خدایی ای برادر شده قلبم پر از اندوه و ماتم ز جمع ما جدایی ای برادر اگ مرديم بمیریم هردوتامون ببندن سنگ جفتی از برامون اگ مرديم بمیریم موسم گل گل وبلبل نشینن در عزامون نه امید وصال تو شبونه
۴۰ روز از مراسم خاکسپاری پدر شوهرم میگذره هنوز نبودنش رو عادت نکردم .هنوز فکر میکنم رفته مسجد ویک ساعت دیگه برمیگردهنگاهش خنده اش حرف زدنش جلوی چشمام هرلحظه یادم میفته اشکم در میاد .۲۰ سال پیش  تو اردیبهشت ماه ازدواج کردم یک هفته بعدخانواده ام  رو ترک کردم و عازم شهر همسرم اهواز شدم اولش هیجان داشتم هنوز معنی ازدواج و شریک زندگی رو نمیدونستم  فکر میکردم مثل خاله بازی هر وقت نخواستی میتونی بازی رو به هم بزنی و دوباره از اول شروع کنی .هنوز دور
قرار شد که بیاید زمین به پابوست قرار شد که بیفتد به پایتان خورشید کدام صاعقه در تو نوید باران داشت که آمد ابر کریمی و آسمان بارید که هفت بادیه بی تو قرین تف بودم که هفت بادیه بی تو پی شرف بودم به طوف قبر شریفت پیاده می آیم که این حرارت عشق شماست تا خورشید مرا ببخش به جرم شکسته پایی ها مرا ببخش برادر از این جدایی ها چهل شب است برادر که بی تو سرکردم ببین که قد خمیده غم مرا فهمید زمین به سفسطه افتاده و زمان در خواب دلم به ولوله افتاده و تنم بی تاب قس
هفته گذشته بود که نوشتم کرونا نزدیک است چهارشنبه شب شاد بودم که سی تی اسکن مادر خوب بوده و پنجشنبه شب عزادار نبودن مادر بودم فهميدم آمار کرونا دروغه، فهميدم دکتر بی شعور زیاده، فهميدم پرستار بی وجدان وجود داره فهميدم اشتباه کردم که مادر رو بردم بیمارستان فهميدم چقدر زود دیر میشه، فهميدم چقدر درد جای خالی مامان عمیقه، فهميدم باید قدر لحظه هام رو بیستر میدونستم فهميدم گاهی بعضیا با رفتنشون باعث میشن بعضی دلها به هم نزدیک شن آخ مادر چقدر نبو
اگه این حرفها رو در هر جایی غیر اینجا بزنم محکوم می شم به خود نمایی و دله مردمو سوزوندن اما می تونم اینجا حس واقعیم رو فریاد بزنم می تونم بگم که در بهترین حالت زندگیم قرار دارم بالاخره موفق به دفاع از پایان نامم شدم و نمره کامل گرفتم .به طور معجزه وار تونستیم ی خونه نقلی که هر دو عاشقش هستیم پیدا کنیم .امروز قراره خونه رو قولنامه کنیم .خونه ام نزدیک محل کارمه و دیگه نیاز نیست این همه مسیر رفت و امد رو طی کنم .شوهرم دیشب تا صبح از ذوق نخابیده .خدار
اوایل که با علیرضا آشنا شده بودم و به فکر ازدواج با هم بودیم راجع به مسایل مختلفی باهم صحبت می کردیم. از جمله اینکه علیرضا بخواد برگرده تبریز و پیش خانوادش زندگی کنه و نظر علیرضا این بود که زندگی و کار علیرضا تهران هست و برنمیگرده تبریز مگر برای دیدن خانوادش اونم در حد چند روز. منم که کلا با تبریز رفتن و زندگی تو اون شهر مخالف بودم. هفته پیش بود که علیرضا سرما خورد اونم خیلی شدید. جوری که دکتر به من گفت برو خونه مادرت و همسرت هم بره خونه مادرش. ا
دیگه اتفاقیه که افتاده. خدا خودش شاهد و ناظر که من چی گفتم، با چه نیتی گفتم. حالا اگه مدیر فکر میکنه من تماماً مقصرم، ناظم که مامان بهار باشه فکر میکنه من رفتار صحیح با کودک رو بلد نیستم، مامان پا نته آ فکر میکنه من معلم صلاحیت داری نیستم ، کاریش نمیتونم بکنم. فی الواقع همونجوری که نتونستم اثبات کنم توی کلاسم چه زحمتی واسه بچه ها میکشم، نمیتونمم اثبات کنم مورد قصاوت تند و عجولانه قرار گرفتم. کلا مدیر و ناظم و مادر رو حواله کردم به جهنم. دیگه مغ
شاد بوده، من اونجا بودم گریه آبغوره، من اونجا بودم میگفت سختیا بدجور آسونن، من اونجا بودم میگفت از توو داغونم، من اونجا بودم میخواست دوست صمیمی، من اونجا بودم میکرد توو دل غریبی، من اونجا بودم فکرِ قوّتِ قلب بود، من اونجا بودم میگفت کمکِ من کو؟، من اونجا بودم میداد روزیمون تُپُل سود، من اونجا بودم سُفره کوچیک بود بزرگ بود، من اونجا بودم احساس عشق میخواست، من اونجا بودم چه سالم چه بیمار، من اونجا بودم من اونجا بودم تو یه خُرده ترسیدی من اون
سلام من ۱۹ و شوهرم ۲۵سالشه یه پسر ۷ماهه هم دارم راستش خیلی به کمکتون احتیاج دارم من شوهرم تو سکس دلش میخواد خودمو دخترش معرفی کنم بهش بگم بابا یا اینکه براش مثل ی بشم عین همینو گفته یا اینکه من بهش بگم پسرم و حرفایی از این قبیل یا میگه دوست داری با کی رابطه داشته باشی راستش اوایل چندباری میگفتم فکر میکردم از سرش میفته ولی نیبینم کلا تو ذهنش هس و اینکه با زنداییش تو مجردی رابطه داشته میگه درحد پیام بوده ولی میدونم الکی میگه چه بسا سکس
زندگیم سالهاست که با تو شروع شده، خیلی روزهای پر تلاطمی بودند و گذشتند. ۹سال از مال هم شدنمون هست که میگذره، خدایا چقدر زمان پوچه، چقدر زمان نامرده، خیلی زود میگذره، خدایا هنوز نمیدونم تونستم عاشقش بشم یا نه؟ هنوز نمیدونم احساسم بهش عشق هست یا وابستگی یا منطق؟ خدایا فکر میکنم هنوز نتونستم عاشقش بشم. فقط دوستش دارم که اکثر اوقات به شک میوفتم که آیا جفتمون همو دوست داریم یا نه فقط داریم زندگیمونو با هم میگذرونیم.
بعد از اتفاق دیروزی که افتاد امروز هم بهتر از دیروز نبود در واقع بدتر هم بود امروز مامان مجبورمانکرد برویم پارک ولی من دوست نداشتم چون پارک های انگلیس واقعا وحشی خانه است  امروز وقتی رسیدیم پارک خیلی شلوغ بود و واقعا جای نشستن نبود برای همین نشستیم روی چمن من نشستم روی یه سنگ و بعد از چند دقیقه مامان به من گفت که مانی را ببرم و سرسره و تاب سوار کنم وقتی از روی سنگ بلند شدم یه تیکه از سنگ به پشت شلوارم مالیده شده بود و این موقع بود که فهميدم روی
سالها تا همین امشب به خاطر اینکه زندگیم مورد تایید دیگران به خصوص پدر و مادرم نبود، تویه گودال گیر کرده بودم، همیشه خلا داشتم، همین الانم نمیگم کامل رفع شده، امشب مطلب دختر رو خوندم و به خودم افتخار کردم که مسافر بودم و با دوستام و آون زمان عشقم سفر رفتم و جلوی خانوادم ایستادم که مسافرت میخوام که عاشق شدم وشدیدا قلبم شکست ولی بعد دوسال، چند ماه بلند شدم و همیشه در درون احساس گناه میکردم در حالتیکه طبیعی بود عاشق بشمکه همیشه با تبعیض دختر و
➰〰 ﺧﺪﺍﻳﺎ ﺍﻣﺸﺐ میخوام همه را ببخشم 〰➰
ﺧﺐ ﺑﺎ ﻛﺪﻭﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﻨﻢ ؟!؟! . . . .
آهـــا ↩ ﻳﺎﺩﺗﻪ ﺍﻭﻧﻜﻪ ﺑﻬﻢ میگفت ﺩﻭﺳﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﻳﻜﻲ دیگه و احساسمو ازم گرفت ؟ عیب ﻧﺪﺍﺭﻩ می بﺨﺸمش . . . . ↙
ﺧﺪﺍ ﺟﻮﻧﻢ ﻳﺎﺩﺗﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻓﻴﻘﻤﻮ ﻛﻪ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﻡ ﺑﻮﺩ ؟ ﻳﺎﺩﺗﻪ ﻣﻨﻮ ﻓﺮﻭﺧﺖ بخاطر جنس مخالف ؟ ↘ ↙ آره می بخشمش✖
ﺧﺪﺍﻳﺎ ﻳﺎﺩﺗﻪ ﻳﻜﻲ دیگه ﺑﻮﺩ ﻭﻗﺘﻲ ﺩﻋﻮﺍﻣﻮﻥ ﻣﻴﺸﺪ دست ﻣﻴﺬﺍﺷﺖ ﺭو ﻧﻘﻄﻪ ﺿﻌﻔﺎﻡ ؟! ﺑﻌﺪ ﻣﻨﻢ
همیشه میگن دوران عقد خیلی خوبه همه کلی خاطره های خوب دارن ولی من. منم خاطره زیاد دارما ولی وقتی عقدکردیم پسرک خیالش راحت شد فک کرد سختگیری های خانوادم تموم شده ولی زهی خیال باطل. تو دوران عقدم نشد یه شب کنار هم بخوابیم . البته تو دوران نامزدی یه بار ما رفتیم مسافرت شهرستان پدربزرگ جان جای سرسبز و عالی و پدر دخترک گفت به پسرک هم بگو بیاد و پسرک هم زنگ زده و نزده پرواز کرد و اومد . رفتیم به باغمون یه خونه کاهگلی قدیمی توش داره پسرک باهوش سر
#شعر_آخر این منم تک ستاره‌ای بی نور قصه‌ای از زمانه‌هایِ دور اتفاقی عجیب و بی منظور مرده‌ای آرمیده در دلِ گور روز و شب بار غصه‌ام بر دوش ژنده پوشی غریبه و شبگرد ظاهرا سنگواره‌ای بی درد از درون طرحِ زخمیِ یک مرد شکلی از آنچه که نباید کرد دوره‌گردی غریب و ماتم‌پوش رشته کوهِ غرور بودم که. قله‌ای بی عبور بودم که. یکه مردي جسور بودم که . عاشقی بی شعور بودم که . آنچه امروز می شوم هم روش من درختی که بی ثمر شده‌ام بارها مالِ یک نفر شده‌ام باره
سعید جان رفت و برگشت خدا خیرش بده هم اونو هم خواهرشظاهرا جمعه یه مراسم یاد بود خانوادگی هم تو روستا برای مادربزرگ سعید گرفته بودن من که قاعدتا نمی تونستم برم اما داداشای سعید و خانماشون یهو دوازده شب پنجشنبه می رن روستا صبح جمعه قراربود تا ظهر سعید و خواهرش و شوهرش بدن باغ به چیدن مشغول بشن و بعد بزن مراسم اینام صبح انگار نه انگار رفتن پی تفریح خودشون و حتی ناراحت شدن چرا مادر سعید به پسراش گفته شمام می رفتید باهاشون اونام گفتن حال نداریم و ا
امیر/توی راه خونه بودم مثل همیشه فکرم پیش سحر بود از ته دل دوستش داشتم نه من عاشقش بودم ولی داشتم باهاش بد رفتاری میکردم دیگه تصمیمو گرفتم با این کارامد داشتم زندگی هر دومونو خراب میکردم دیگه میخوام خودم باشم توی فکر بودم کع دیدم جلوی خونه ام ماشینو بردم تو پارکینگ درو باز کردم س.حسحر با یه ک لی و نیم تنه جذب سفید روی مبل بود درگیرش بودم سلام کردم سلام کرد و سرشو برگردوند با خودم گفتم فکر کردی من همون امیر قبلیم که تا اومدم برم تو اتاق 
سلام من ٢٢ و همسرم ٣٠ سالشه و یه بچه ٥ ماهه داریم.٣ سال تو عقد بودم و ٢ سال عروسی كردیم. همسرم از همون اول با كنار من خوابیدن مشكل داشت میگفت خلقش تنگ میشه اول پتوشو جدا كرد بعد تشكشو. از اول خانه داریمم به بهانه های مختلف(مثل اتاق سرده، تخت كوچیكه…) جای خوابشو كلا جدا كرد. الانم ازش میپرسم چرا جدا میخوابی میگه راحتی و ازادی. نمیدونم اصلا چرا ازدواج كرده. همه راه ها رو هم امتحان كردم محبت كردن و نرم صحبت كردن و همه چی ولی جواب نداد.
من ۷ سال ازدواج کردم به خواسته خودمون بوده قبلش باهم دوست بودیم ولی خیلی باهم دعوا می کردیم بدون اقرار هر شب ،من پدر ندارم مادرمم ازدواج کرده هیچ وقت پشتم نبود ،جایی واسه رفتن نداشتم این موضوع باعث شد بود همسرم سواستفاده کنه تا این که من باردار شدم پسر اولم بدنیا اومد دعوا هامون کم تر شد خیلی کم تر شد .ولی یه اخلاق خیلی بدی که همسرم داره تا دعوامون میشد زنگ میزد خانواده هامونو می کشید تو دعوا البته خیلی وقت بود دیگه ما دعوا نکرده بودیم ،تا این
امروز بعد از شاید ۶ ماه رفتم سر مزار برادر . انقدر دلتنگ گنبند امامزاده بودم که با دیدنش ناخواسته بغض کردم و به گریه افتادم . حس خوبی داشتم از گریه فکر کنم سه ماهی میشه که گریه های معنوی نداشتم . از نشستن کنار ضریح نقلی و خلوت امامزاده ها حس خوبی داشتم از نشستن کنار مزار برادر هم و از اون قشنگ تر نماز مغرب و اعشا رو هم همونجا کنار مزار شهدا خوندم . حس خیلی خوبی داشت همه جا خلوت و ساکت
ستاد حمایتهای مردمی شیخ علی زنگوییایا حدیث جبهه وسنگر شنیده ای ایاپیام حضرت رهبر شنیده ایایا زپاسدار سرافرازانقلاب برروی دست . نعش برادر شنیده ایایا ز خواب ناز سحرگه پریده ای ان سوی خانه ناله ی مادر شنیده ایمردي که زیر بارش رعد گلوله ها رزمنده بود وفاتح سنگر شنیده ایایا بمثل شیخ علی همره پدر رزمنده با چهار برادر شنیده ایدر راه جانفشانی اسلام وانقلاب بروی دست نعش برادر شنیده اییک خانواده و سه شهید بزرگوار این افتخار را زسه خواهر شنیده ایای
نهج البلاغه، برادر قرآن مِستِر کِرنیکُوی انگلیسی، استاد ادبیات در دانشگاه هندوستان، در مجلسی که استادان ادبیات و زبان های مختلف حضور داشتند، هنگامی که از وی درباره معجزه بودن قرآن پرسیده شد، چنین پاسخ داد: قرآن برادر کوچکی دارد به نام نهج البلاغه، آیا کسی می تواند مانند این برادر کوچک بیاورد، تا ما را مجال بحث از برادر بزرگ (یعنی قرآن) و امکان آوردن نظیر آن باشد؟». سخنان لبریز از حقیقت جُرج جُرداق، نویسنده و ادیب معروف مسیحی و صاحب کتاب ا

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها