نتایج جستجو برای عبارت :

نگاهش شمشیر سیقلی

( 1 ) === سفر در دیدار با او از برگردان سکوتش آغاز میشود و در لحظه وداع با مفهوم نگاهش سرانجام میگیرد. سکوتش طعم واقعی رویاهای فروخفته را دارد نگاهش حالِ نوازش انگشتان عاشق . ---------------------------------------------------- جمال الدین جلالی پور
نگاهش می‌کنم. چشمانم را می‌م. طاقت نمی‌آورم. دوباره نگاهش می‌کنم و سرم را پائین می‌اندازم. نمی‌شود. سرم را بلند می‌کنم و در چشمانش خیره می‌شوم. دیگر مقاومت نمی‌کنم. خیسی و گرمی گونه‌هایم را حس می‌کنم. این چشم‌ها، آن‌قدر زنده‌اند که از توی عکس اعلامیه هم گویی دارند با آدم نجوا می‌کنند. از همان حرفهای زندگی بساز همیشه‌اش. از همان‌ها که می‌گفت "درست می شه". و این حرف آن‌قدر قدرت داشت که درست هم می‌شد.
می دانی احساس من بعد از تو تمام شد.لولو آمد برد انداخت پشت کمد جیمز سالیوان.طرف جلوی چشمم جان می کند، نگاهش می کنم می خندم دلقک بازی در می آورم.فلانی تشنج می کند، با خونسردی نگاهش می کنم با خودم می بافم که خب تهش مرگ است دیگر مگر چه می خواهد بشود.می بینی؟ تو مرا دل گنده کردی. دل پمبه ای ترین استاجر تهران را، تبدیل کرده ای به قطعه سنگی خونسرد.هنوز نمی دانم کجایی، ولی یحتمل احساس من را هم با خودت بردی همان ور هایی که هستی.بی زحمت یک قاشق چای خوری اش
تو این دنیای تاریک من یکی هست که میتونه اروم کنه این دریای پر تلاطم قلبمو اما میترسم بهش بگم میترسم که از دستش بدم میترسم این کور سوی امیدی که باهاش دلخوشم هم از دستم بره نمیدونم چیکار کنم اون حالمو میفهمه اما میترسم به زبون بیارمش  میترسم از رویاهایی که با اون ساختم حرف بزنم فقط تو قلبم باهاش حرف دلمو میزنم و وقتی حواسش نیست عاشقانه نگاهش میکنم و از نگاهش مست میشم ارزو میکنم خودش بیاد سمتم یا شرایطی پیش بیاد بتونم بگم دلم گرفته خستم خدا جون
این روزها آدم ها را جور دیگری دوست دارم، حتی بعضی ها را به بهانه های ساده ای دوست دارم. راننده خطی ونک-سعادت آباد را دوست دارم. او که وقتی نگاهش می کنی همیشه اخم دارد در صورتش، سبیل های پر پشت دارد، او که عکس کودک خردسالش را هرجا که توانسته در تاکسی اش چسبانده است، همان که محال است در تاکسی اش بنشینی و از کودکش تعریف نکند، او را دوست دارم، مرذی که چهره خشن اش هیچ ارتباطی با قلب مهربانش ندارد، مردی که نگاهش اصلا مهربان نیست، خیلی کم می خندد و فقط
وقتی امیرعلی رو میخواست برای اولین بار ازش آزمایش خون بگیرن بی‌خبر از همه جا بود، نگاهش به اینور و اونور بود تا اینکه نشست روی صندلی و دستاش روی پاش گذاشت، بی نهایت مظلومیت می‌بارید ازش، ازش عکس گرفتم یادمه موقع شکستن دست بابام هم همین طور مظلوم نشسته بود و نگاهش به دوربین بود که گفتم:بابا نگاه و عکس گرفته شد. بی نهایت مظلوم یه عده آدما ذاتشون قل نمیندازه، ساده و بی آلایش هستند، اصلا پدرسوختگی تو ژنشون وجود نداره این آدما بعد مرگشون هم مظلو
ماوراءالطبیعه . در حالی که با انگشتانش روی فرمان ضربه میزد نگاهش را به چراغ قرمز دوخت. صدای بوق ماشین ها با صدای پخش ماشین در هم پیچیده و ازارش می داد.نگاهی به ساعتش انداخت. و پخش را خاموش کرد. چراغ سبز شد به سرعت روی گاز فشرد.ماشین از جا کنده شد. با سرعت پیش می رفت. وارد اتوبان شد.نگاهش به اینه بود. پژویی به سرعت پیش می امد و از میان ماشین ها لایی می کشید. ماشین به کنارش رسید.صدای اهنگ ناهنجاری با صدای بلند به گوش می رسید.پوزخندی بر لب اورد.
نگاهش را به چشمت دوخت زینبز چشمان تو صبر آموخت زینببه لب های تو می زد چوب، بوسهبه پیش چشم تو می سوخت زینب***فدای ذکر یارب یارب توچه اشکی دارد امشب زینب توبه لب آورده جان کاروان رابه هر چوبی که می زد بر لب تو***تمام روضه آن شب بر ملا بودگمانم کربلا در کربلا بودبمیرم بوسه های خیزرانیفقط یک روضه ی طشت طلا بودشاعر:یوسف رحیمی 
سلام عزیزان من، حالتون خوبه؟ خدارو شکر، حال منم خوبه مرسی که حالمو جویا شدین.به نظرتون یه دختری زیاد دوروبر یه پسر بپلکه و هی بهش سلام بده و حالشو بپرسه و لبخند بزنه چه معنی میده،  البته من خیلی سعی کردم از عمق نگاهش حرفاشو بفهمم اما یکم مرددم.بلبل زبونیاش نوع نگاهش کولباری از حرفو به دوش میکشه،مامانشم بدجوری بهم خدمت میکنه از املت درست کردن تا چایی نسکافه و بستنیو پوست کندن سیب، شاید اینا با همه اینطورین من فکرای خاک تو سری میکنم، وای خدا
نام داستان: بیا برویم به مزار نویسنده: سپینود ناجیان فرمت: PDF حجم: 72 کیلوبایت برای دانلود نسخه pdf داستان روی تصویر زیر کلیک کنید. همچنین متن این داستان را می‌ توانید در ادامه مطلب بخوانید. بیا برویم به مزار نشسته بود روبروی خانم منشی. خیره نگاهش می‌کرد. کار هر روزش بود. نگاهش گویا تمامی نداشت. اوایل با نگاه خشمگین خانم منشی سرش را پایین می‌ انداخت. اما حالا دیگر خانم منشی حتی جواب سلامش را هم نمی داد.
دیر وقت بود.خسته با تنی دردناک باقی_ظرف های داخل سینک را شسته و خشک کردغذای فردا آماده بود و همه جا برق میزدخانه در سکوت مطلق،بوی عود پیچیده بود در تاریکی سالن کنار لرزش شمع های همیشه لرزان و بیقراردستکش های ظرفشویی را به گوشه ای گذاشت و آرام آرام پشت دست چپش را با انگشتهای لرزان دست راست نوازش کردنگاهش و فکرش انجا نبود.به یکبار دست روی قلبش گذاشت.دلتنگی اش بیشتر به سینه میکوبیدحجم تمام _نگی اش را جمع کرد در نگاهش و نفسی عمیق کشید.لبخ
شمشير تاریكی ( Shadow Blade ) بازی سرگرم كننده ای است كه توسط یك گروه ایرانی ساخته شده و از رابط كاربری خوبی برخوردار می باشد و امیدواریم كه با خرید این بازی زمینه حمایت بیشتر از سازندگان بازی های ایرانی فراهم شود.
*مفهوم شمشيرتنها این سؤال باقی می‌ماند که پس این همه تغییرات مربوط به قیام به شمشير» در مورد مهدی(عج) چه مفهومی دارد؟ حتی در دعاهایی که درس آمادگی برای شرکت در این جهاد آزادی‌بخش بزرگ می‌دهد انتظار آن روز را می‌کشیم که با شمشير کشیده شاهراً سفیه» در صفوف این مجاهدین قرار گیریم.اما حقیقت این است .
- بالرحمن - ۱ صبح بی‌خبر از همه‌جا از م. می‌پرسم که حالش خوب است؟ بعد از مدت‌ها عکسش را عوض کرده و می‌گوید خیلی خوب است. خوشحال می‌شوم و تعجب می‌کنم. هیچ‌وقت این‌طور نمی‌گفت. پی‌اش را می‌گیرم که بگوید چه شده. می‌پرسد خبر نداری؟ و منِ همیشه بی‌خبر می‌گویم نه. قند در دلم آب می‌کند تا بگوید چه شده. وقتی می‌گوید، وا می‌روم. س.ر.د.ا.ر را ک.ش.ت.ه‌اند. از م. می‌ترسم و فرار می‌کنم. از این‌که می‌دانم این خبر را از هر طرف که نگاهش کنی بد است.
وقتی کسی در کنارت هست،خوب نگاهش کنبه تمام جزئیاتش. به لبخند بین حرف هایش.به سبک ادای کلماتش، به شیوه ی راه رفتنش،نشستنش.به چشم هاش خیره شو دستهایش را به حافظه ات بسپار گاهی آدم ها انقد سریع میروند،که حسرت یک نگاه سرسری را هم به دلت میگذارند
خب دل است دیگر . گاه دیوانه میشود و گرمای چهل درجه حالی اش نیست و پیاده میروی و میروی تا لحظه ای نگاهش کنی.شاید اگر خودش میدانست که لبخند چقد به چشمهایش می آید به من حق میداد که اینجوری دیوونه بشوم
نمیدانست وقتی دارد پشت سرت آب میریزد آخرین بار است نمیدانست وقتی برگشتی و نگاهش کردی آخرین بار بود اگر میدانست آنقدر به تماشایت مینشست که او را هم با خود ببری مادر نمیدانست سفارشاتت به ما برای چیست مادر نمیدانست نگاه نگرانت از گوشه چشمانت به ما برای چیست مادر نمیدانست چرا در حال رفتن برگشتی و نگاهش کردی مادر نمیدانست خداحافظی بی برگشت چیست مادر نمیدانست. اما حال خوب می داند خوب می داند تنهایی چیست خوب می داند دلتنگی چیست خوب می داند
مدتی پیش یاد داشت تاریخی تحت عنوان شمشير جناب ملا حسین * را در تارنمای معظم "نقطه نظر" زیارت نمودم که احمد بشیری تجدید روایت شجاعت و بسالت زندانیان و شهدای بهائی اول انقلاب را در خود داشت و ذکر شمشيری در آن شده بود که بسیاری از زندانیان و شهدای بهائی در سال‌های تاریک دهه شصت با آن شمشير شکنجه و آزار می‌‌ شدند. در خاطرات بسیاری از زندانیان بهائی آن دوره ذکر این شمشير و شکنجه‌های وارد از آن بچشم می‌‌خورد۰ برای نمونه جناب رمضانعلی عموئی د
دست هایش زیر چانه، لب هایش را روی هم محکم می فشارد و نگاهش روی تخته و چشم های معلم می چرخند. گاهی جوابی، درست یا غلط، می دهد. ولی روحش، روی تخته سنگی بالای کوه قاف، به زنجیر باف و زنجیر بلورینش خیره شده. 
کسی که دوستت دارد خودش پیدا میشودکسی که فریاد دوستت دارم از تمام وجودش شنیده میشوداز نگاهش ، از گرمی دستانش ، از نفس هایش آرام میاید و در دلت مینشیندآنوقت تو می مانی و دنیایت که در یک نفر خلاصه میشود 
  علم اگر یک ذره در یک موست مو را می شکافد//مو به مو آنگاه ذره ذره او را می شکافد***تا شود دریای روشن قطره ی پنهان دانش//مثل چشمه خاک آغازین جو را می شکافد*** جهل خون آشام سرسختی است در شبهای تاریک//ذوالفقارش فرق این درنده خو را می شکافد***عالمانه با سلاح صلح آمیز نگاهش// سینه های جاهلان جنگ جو را می شکافد*** جهل اگر رود خروشانیست سد راه امت//باقر است آن دست بیضایی که او را می شکافد 
جستجوگران شمشير عدالت» پدیدآور: داوود امیریان جستجوگران شمشير عدالت، داستانی جذاب و تخیلی- تاریخی است که در سرزمین جینجات‌ها رخ می‌دهد. در آن‌جا که آدم‌ها و جنیان با هم زندگی بسیار خوبی دارند؛ تا این‌که شیطان از قدرت‌طلبی یکی از بزرگان آن‌ها استفاده کرده و او را اسیر خود می‌سازد . این داستان، روایت‌گر ظلمی است که از مرگ ملکه آغاز می‌شود. شاهزاده که تاب از دست دادن همسرش را ندارد، با عالم و آدم دشمن می‌شود.
نگاهش کردم.وقتی میگفت همه ی آینه های رو یه جوری تنظیم کرده بودم که از همه طرف اونو ببینم. هجده مهر نود و سه.همون جمعه که فهمیدم دروغههمه چیز دروغه.و میگفتم شیب بی رحم و اشک میچدم از چشمام.از اینکه کاش نمیگذشتم که ازم نگذرید تا همیشه دردش بمونه براتون.برات.تا جرات نکنی هیچوقت تو چشمام نگاه کنی.
هر آدمی شاید در عمرش فقط یک بار می تواند کسی را به تمامی دوست بدارد. تمامش را، حتی تیرگی های روحش را بپرستد. خدا بسازد از آدمی که می داند آسمانی نیست. نگاهش کند و دلش ضعف برود و بی آن که داشتن یا نداشتنِ آغوشش چندان مهم باشد، از حال خوب او به آرامش برسد. محو شود، پنهان شود، گم شود در زوایای تنِ او حتی اگر به نگاهی از دور قناعت کند. دل خوش کند حتی به بوسه های ناممکن قبل از خواب، به عکسی روی گوشی موبایلی.
جستجوگران شمشير عدالت» پدیدآور: داوود امیریان ناشر: عهد مانا تعداد صفحات: ۱۶۸ جستجوگران شمشير عدالت، داستانی جذاب و تخیلی- تاریخی است که در سرزمین جینجات‌ها رخ می‌دهد. در آن‌جا که آدم‌ها و جنیان با هم زندگی بسیار خوبی دارند؛ تا این‌که شیطان از قدرت‌طلبی یکی از بزرگان آن‌ها استفاده کرده و او را اسیر خود می‌سازد. این داستان، روایت‌گر ظلمی است که از مرگ ملکه آغاز می‌شود. شاهزاده که تاب از دست دادن همسرش را ندارد، با عالم و آدم دشمن می‌شو
نشسته بودم توی اتاقم و چای ام را می‌خوردم. گوشیم زنگ خورد . جواب دادم و گفت خونه ای ؟ گفتم آره ، چطور ! گفت بیا واتس آپ. گفتم تو پشت در ما نیستی ؟ صدای ماشینتون رو شنیدم از پنجره اتاق . گفت نه .گفتم خیلی هم خوب پس حتما بابا جان هست ‌‌‌. گوشی قطع کردم و زنگ در خورد. تا آیفون رو زدم و رفتم در بالا باز کنم دیدم با یه نایلون در از خنزل پنزل و یه کیک نااارنجی توی دستش وارد شد و من با چشمای گشاد شده گفتم کیکههههه؟؟؟ خندید . نمیشد بغلش کرد کیکم خراب میشد . با
میتوان با تو به شبهای بهاری خو کرد بغلِ باغچه را غرق گلِ شب‌بو کرد میتوان با تو به عاشق شدنی محض رسید عقل را با دل راهیّ ِ جنون هم‌سو کرد میشود دور شد از دست پریشانی‌اگر دست در موی تو آن پیچش تو در تو کرد یک نظر چشم به من دوختی و دینم سوخت مستی نرگست ایمان مرا جادو کرد مژه هایت به دلِ شبزده ام چنگ زد و دلبران را همه از شهر دلم جارو کرد! دل من قبل تو آیینه ای از کثرت بود تا نگاهش به تو افتاد، به وحدت رو کرد #مهدی_حسینی #غزل #مجموعه_سوم mosaffer_poem@
داشتم با خودم حساب و کتاب میکردم و چرتکه خیالی را بالا و پایین میکردم به خودم یاداوری میکردم که اگر ریش قرمز را ندیدم باید خارج از دایره احساستم بایستم و آرام خودم را دور کنم ولی آمد و همانطور که انتظارش را داشتم برایم دوست داشتنی بود به صداش گوش میکردم و دستهاش را نگاه میکردم و با خودم تکرار میکردم باید یک آدم بزرگ منطقی باشم که با سر خودش را نمی اندازد توی استخر پوشیده از پولک صورتی و پروانه های رنگی رنگی باید یک ادم بزرگ منطقی باشم و حواسم
هر آدمی شاید در عمرش فقط یک بار می‌ تواند کسی را به تمامی دوست بدارد، تمامش را حتی تیرگی‌های روحش را بپرستد خدا بسازد از آدمی که می‌داند آسمانی نیست نگاهش کند و دلش ضعف برود و بی آن که داشتن یا نداشتن آغوشش چندان مهم باشد، از حال خوب او به آرامش برسد. . محو شود، پنهان شود، گم شود در زوایای تن او حتی اگر به نگاهی از دور قناعت کند. . دل خوش کند حتی به بوسه‌های ناممکن قبل از خواب، به عکسی روی گوشی موبایلی هر کسی شاید فقط یک بار، با یک آدم، پرنده م
هر آدمی شاید در عمرش فقط یک بار می‌تواند کسی را به تمامی دوست بدارد تمامش را، حتی تیرگی‌های روحش را بپرستد خدا بسازد از آدمی که می‌داند آسمانی نیست نگاهش کند و دلش ضعف برود و بی آن که داشتن یا نداشتن آغوشش چندان مهم باشد از حال خوب او به آرامش برسد محو شود، پنهان شود، گم شود در زوایای تنِ او حتی اگر به نگاهی از دور قناعت کندکند دل خوش کند حتی به بوسه‌های ناممکن قبل از خواب به عکسی روی گوشی موبایلی هر کسی شاید فقط یک بار، با یک آدم، پرنده می‌ش

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

از میان این برف ها افکار " دانشجویـی " یک دختر تـورکمن