نتایج جستجو برای عبارت :

بابا مامانم

وقتی خبر فوت بابا را به پدربزرگم (بابای مامان، آقا علی آقا) می‌دهند، همراه مادربزرگ و خاله‌ام می‌آیند خونه‌ی مامانم، که به مامانم بگویند چه اتفاقی افتاده است، آقا علی آقا به مامانم می‌گوید" مرضیه، سرکار ممد رو برق گرفته ولی تو مشکی‌ات رو بپوش". اگر من کاره‌ای بودم نوبل دادن خبر بد را به آقا علی آقا می‌دادم، تقریبا یک سال و نیم بعد از فوت بابا، آقا علی آقا هم فوت کرد. 
این دختره یه عادت رو مخی داره هرچیزی تعریف میکنه قبلش کلی پیش داستان ارائه میکنه. مثلن میخوا د بگه مامانم از سوسک ترسید میگه آخه مامان من کلن از سوسک میترسه ما سوسک میاد خونمون کلن فقط حواسمون هست مامانم نترسه اصلن یه بار سوسک اومد مامانم فلان شد، بعد دیروز سوسک اومد فلانی داد زد سوسک مامانم ترسید. خب ترسید و کوفت وزهرمار. بابا یه کلمه بگو مامانم از سوسک میترسه. کلن در مورد هرچیزی حرف بزنه داستان همینه.
کوروش:داداش بیا یه امروزو امتحانو ول کن من:بابا من که فقط توی روزای امتحان اینجوریم کوروش:بابا مدرسه ی ما که کل سالو داره امتحان میگره _باشه بابا به خاطر تو شبو بیدار میمونم کوروش:حله پاشو بریم یه حالی کنیم _حاااال؟ کوروش:بابا منظورم اینه که الان من و تو پاشیم بریم خیابون نسترن سر زمین باهاشون بازی کنیم __حله بابا پایم من وکوروش هردومون با هم شروع کردیم به رفتن سمت خیابون نسترن وسط راهم دایسادیم دم یه تلفن عمومی تا یه زنگ به مامانم بزنیم اجازه
قول دادم به خودم که ایندفعه بیشتر دووم بیارم. وقتی که کوچیک بودم، یکی دو ساله فکر کنم بابام بعد دعوا با مامانم منو میبره حیاط نفت میریزه روم و میخواسته که آتیشم بزنه. همسایمون که من فقط میدونم یه پیرمردی به اسم سید بوده با صدای جیغای مامانم از روی دیوار حیاط میاد و منو برمیداره و با خودش میبره. امروز که بابا زانوش رو گذاشته بود روی قفسه سینه‌م و با جفت دستاش مشت میزد توی سرم با خودم فکر کردم که بالاخره میمیرم.
برمیگردن ینی ؟ خییییلی خوب بودن مامانم هول شده گفته نه دخترم کوچیکه :/ وای خداااااا بهش میگم تو نباید با من م کنی آخه 2 بار اومدن خونمون انگار قرار بوده سر صحبت باز بشه و نشده ک بشه این بارم تماس گرفتن مامان هول شده گفت نه :/ میگه تفاوت سنیت زیاده میگه مادر من 8 سال عادیه من همین حدودا میخوام خودم من 6-8 سال میخوام حالا اگه قسمت باشع ک برمیگردن ولی خب اینقدر آدرس دختر خوب خودم بهشون دادم ک فکر نکنم برگرده :/ 12 میلیون بیمه بابا رو رد کرده یه هزار
مامانم و دایی اینام با عجله ای که معمولا مخصص این زماناست اومدن تو اتق و اول متوجه چیزی نشدن ولی بعد مهشید کوروشو دید بعد به بقیه نشونش داد مامانم که طبغ معمول شروع کرد به گریه کردن دایم هم زنگ زد به امبولانس اون شب خیلی شب سختی بود به مامان بزرگ اینامم زنگ زدن تا بیاین همه مون عصبی بودیم تا اینکه دکتر گفت باید شبو ااینجا بمونه همه تا زمان نسبتن زیادی بودن . دایی اینام اخرای شب خدافظی کردن و رفتن مامان بزرگ بابا بزرگمم رفتن امامزاده ی بغل بیما
از پله های اتاق بالا به پایین رفتم کلا هفت تا پله بیشتر نیست که مامانم کنارشون شمعدونی هایی از بزرگ تا کوچیک تا آخرین پله چیده شبا روشنشون میکنه خیلی قشنگ میشه خونه ما نه خیلی کوچیکه نه خیلی بزرگ حال پذیراییمون چهارتا فرش کوچیک میخوره آشپزخونمون دوتا فرش اتاق های بالا هم دوتاست یکی مال منو یلدا یکی هم مال بابا مامان دکور خونمون معمولی تقریبا میشه گفت وسایلش نو هست که بابا با هزار زحمت برا مامان خریده که فقط دلش شاد باشه حتی قول داده آخر این
اینکه دخملی میاد به من میگه بابا من مامان رو اذیت نکردم و مامان ناراحت نشده. و قراره مامان بهم پف فیل بده فردا. و بعد از ده دقیقه به این نتیجه می رسه که فردا شده و میاد میگه مامان پف فیل چی شد؟ منو به فکر واداشته. که اصلا.من هم سن این جوجو بودم میدونستم پف فیل چیه اصن! باس یه سری به مامانم بزنم و از ظرفیت های کودکیم رونمایی کنم
حاضرم قسم بخورم تاحالا با هیچ فیلمی اینقدر گریه نکرده بودم. امشب درحالی ستایشو دیدم که داشت ازدواج میکرد. یاد خودم افتادم زمانی که بابام میخواست ازدواج کنه. توی همون سن و سال با تمام وجودم گریه میکردم که من نمیخوام کسی جای مامانم بیاد. دلم نمیخواد جایی که مامانم پاشو گذاشته اونم پاشو بذاره. و بابا میگفت برای خودت خوبه بابایی. من فقط دارم بخاطر تو ازدواج میکنم. اون دوستت داره. راستم میگفت. هیچ رقمه توی این ۱۲ سال برام کم نذاشته. مهرب
یکی از مسائلی که همیشه ذهنمو درگیر کرده رابطه بین خانواده شوهر و عروسه. با چیزی که در از رابطه مامانم و مامان بزرگم دیدم، از مادرشوهر بینهایت ترسیدم و بدم اومده. خودم دیدم که مامان بزرگم چقدر در حق مامانم بی انصافی میکنه. اوایل فکر میکردم که شاید مشکل حساسیت مامانم باشه ولی وقتی مامان بزرگم اومد و با ما زندگی کرد دیدم که مشکل بی انصافی مامان بزرگم. این ظلمی که از جانب یک زن در حق یه زن دیگه میشه برام قابل تحمل نیست.
چند شب قبل خیلی ریلکس روی مبل نشسته بودم و با لپ تاپم فیلم تماشا می کردم که یکهو حس کردم توی سرم دوران افتاده. نمی دانم چه طور توضیحش بدم. وقتی پارسال توی کافه کنار خاله ام غش کردم این طوری نبود. آن موقع فقط یکهو دنیا سیاه شد. ولی آن شب فقط دنیا کمی می پرخید و همه چیز داشت دو تا می شد. سعی کردم اول نادیده اش بگیرم. چند باری چشم هایم را باز و بسته کردم تا ببینم تعادل به دنیا بر می گردد یا نه. برنگشت. وقتی دیدم بدنم هم دارد بی حس می شود و نمی توانم خودم
با پدرم جدول حل میکردم که گفتم : پدر نوشته دوست, عشق , محبت و چهار حرفیه.اتفاقا" دو حرف اولشم در اومده بود , یعنی ب و الفیه دفعه پدرم گفت فهمیدم عزیزم میشه بابابا اینکه میدونستم بابا میشه ولی بهش گفتم نه اشتباههگفت ببین اگه بنویسی بابا عمودیشم در میاد . . تو چشام اشک جمع شده بود و گفتم میدونم میشه بابا ولی .اینجا نوشته چهار حرفی، ولی تو که حرف نداری .
امروز یکی از ناراحت کننده ترین روزهای عمر من هست دیشب ساعت ۱۲:۳۰ دقیقه با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدیم مامانم گوشی برداشت بابام بود گوشی تو دست مامانم خشک شده با سختی حرف زد گفت خدا رحمتش کنه بابام حالش خوب نبود گوشی قطع کرد رنگ به روی مادرم نمونده بود گفت مادربزرگ فوت کرده
امروز در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۹ بعدازظهر رفتم پایین یه سری به گنجشکم بزنم دیدم در قفس نیست گفتم فک کنم بابا آزادش کرده گفتم بابا گنجشکمو تو آزاد کردی ؟بابا گفت من گنجشک آزاد!!من کهخواب بودم. رفتیم کنار قفس بابا گفت نکنه گربه خوردش بعد یه کمی آن طرف تر یه آثاری از مرغ تخم گذار بود .مرغه از لونش آمده بود بیرون .یعنی کار اون بوده؟ بابا گفت آره کار خودشه بزار ببینم مطمعن شم رفت دید بله مرغه داره برا خودش میگرده ویه آثار پر گنجشک کوچلو کنار نوکشه و اینطوری
به نام خدا ناهار استانبولی پلو درست کردم. ددی گفت نمی خورم. هر چی تلاش کردم، افاقه نکرد. تهش ظرف غذا رو دادم دست زهرا گفتم بده بابا، زهرا ظرف غذا رو گذاست جلو بابا و گفت بخوره. اونجا بود که من به زهرا ایمان آوردم. چون بابا غذاش رو کامل نوش جان کرد. 
از مفاخر مرند بابامرندی افلاکی دَدَه، مؤلف مناقب العارفین، از بابامرندی که در آناطولی در دربار سلجوقیان نفوذ بسیاری داشته، نام برده است. بابامرندی، چنان‌که از نامش برمی‌آید، منسوب به باباهایِ آذربایجان بوده؛ و براق بابا نیز که در پایان همین قرن، در دوره ایلخانیان، کم و بیش نقش ی ایفا می‌کرده ظاهراً منسوب به این گروه بوده است.از دیگر بابایان مرند میر قلیج بابا دوره صفوی مدفون در یکانکهریز وحسن بابا جد میر قلیج بابا مدفون در کوه کمر
از اون روزی که با مارال رفتم که اون کفش بخره و منم خرید گمونم ۳سال میگذره بعد همون کفش بینهایت راحت یهو پامو میزنه و میرم خونه مامانم گفتم مامان بپوشش شاید تو راحت باشیگفت وای اره عالیهشد مال مامانم اصرار کرد که پولشو بده و من نگرفتمتو این سه سال غیر از مهمونی و عروسی هیچ کفش دیگه ای غیر از این نپوشیدگاهی اشیا کاری میکنن که خودشون انتخاب کنن صاحبشون کی باشهمامانم ازون به بعد فقط اون مارک رو میتونه بپوشهاز این کارا خیلی میکنمیکی از لذتای زندگ
شب یلّدا آمد بدون تو بابا جان دومین سال هست كه شب یلّدا نداشتی و دومین سال هست كه بدون تو یلّدایی نیستسالها دور از وطن بودم و شب های طولانی امد و رفت و من هیچ از این شب های یلّدا متوجه نشدم بجز این ٢ سالی كه پدرم شب یلّدا نداشت با خانواده بابا جان نیستی ولی یاد و خاطراتت همیشه هستبابا جان نیستی ولی با دیدن فیلم هایی كه از خود گذاشتی همیشه و همه جا در كنارم حست میكنیم روحت شاد و یادت همیشه گرامی بابا جان arash     21/ 12/2013
بسم الله الرحمن الرحیم روضه حضرت رقیه سبک زمینه بابا کجایی آروم ندارم نقش زمینم چشمام سیاهه بابا چه جوری تو رو ببینم خاکیه چادر میسوزه معجر با خاک عجینم با تن خسته بیمارم خسته ام چو زهرا دس به دیوارم خسته ام برا عمه من سربارم خسته ام نگام نکن از رو نی ها دستمامو سنان داره میبنده نگام نکن از رو نی ها بهم حرمله داره میخنده امان از این زمون بابا پیشم بمون واسم روضه بخون2 گل سر نیست ولی موی سرم هست بابا جای شلاق به روی کمرم هست بابا مث مادر جای سیلی
چند وقت پیش دو نفر از طریق بلاگفا با من در ارتباط بودن و یکیشون پسر بود و اون یکی دختر و الان متوجه شدم هر دو نفر یک نفر بودن در حقیقت و هنوز دلیل کارش رو نفهمیدم چیپ بودنتون به بلاگفا هم کشیده شده پ.ن: ۱۰ تا جمله که تا الان قلبم رو شدن: ۱. دوباره تلاش کن(اینو مامانم و خیلیهای دیگه گفتن بدونه اینکه بفهمن معنیه تلاش چیه و چقدر میتونه سخت باشه) ۲. جلوی بقیه گریه نکن(اینو بیشتر بابا قبل از مهمونی ها و .
درحالی که دارم به آهنگ without you Avicii گوش می کنم به حسهایی که دارم فکر میکنم، به کارهایی که بنظرم درسته الان انجام بشن ولی تواناییش رو ندارم . به اینکه فکر میکنم بابا حس میکنه ما هنوز اونقدر بزرگ نشدیم که بدون اون بتونیم گلیم مون رو از أب بکشیم. به اینکه چرا شرایط باید جوری پیش بره که بابا مارو برسونه دوراهی تا به سرویس برسیم. چرا باید بابا و ماما بهمون پول سرویس رو بدن. و این سوال تکراری که آیا به اندازه ی کافی از خدمات بالا استفاده نکردم؟ و جواب
من همیشه دوس داشتم موهام مشکی باشه مشکی معمولی نه ها خیلی مشکی باشه ینی عاااشق موی مشکیم نه اینکه رنگای دیگه دوس نداشته باشم نه، ولی مشکلی یجور خاصه واسه م. یکی از کارایی که حتما انجام میدم وقتی مامانم بذاره موهامو رنگ کنم مشکی کردنه فقط مشکل اینجاست خواهرم 31 سالشه و چون مجرده مامانم نمیذاره موهاشو رنگ کنه:/
بابا خدا از قطار هم بزرگتره ؟ حتی از اتوبوسم ؟ حتی از باباهاااا؟؟؟ (این سوالات گهربار رو وقتی پرسید که توی قطار تهران به قم بودیم و مبهوت عظمت قطار شده بود .) بابا وقتی ریش نداشتی اسمت چی بود ها ؟ دختر بودی یا پسر ؟ اسمت بابا ستار بود ؟ بابا از وقتی ریشت رو کوتاه کردی شبیه ستاره شدی . (عطف به جمله ی روز قبل خودم : ریشم خیلی بلند شده بود و رفتم کوتاهش کردم خیلی یه دفعه صورتم سبک شده بود گفتم قبل اصلاح عبدالستار بودم الان شدم ستاره .
۱-خیلی از دخترا و شاید هم پسرا می گن خونه بابا راحت تره ! خوب حتما همینطوره خونه بابا مسئولیت کمتره، لازم نیست نگران دخل و خرج باشی به قول ما نمی فهمی نونت از کجا میاد گوشتت از کجا؟ به نظرم این بیان ناشی از نگاه به ازدواج و هدف از اون داره ، ازدواج یه میدونی میشه برای ادم تا میزان رشد و توانایی های خودش رو بسنجه و ببینه چند مرده حلاجه، مسیری میشه برای اینکه بر توانایی های خودش بیفزاید. خیلی وقتها دخترایی رو می بینی که تو خونه بابا خیلی به چشم نمی
سلام وبلاگاومدم از ترس بگممن خیلی ترسواممن از خیلی چیزایی که ممکنه پیش بیاد میترسممن حتی از کوچیک ترین واکنش اطرافیانم هم میترسممن از درد بابا میترسماز حرفای مامانم میترسماز قضاوتای ادمای میترسماز نگاه بقیه میترسماز شرمندگی میترسماز بی جواب موندن میترسماز گناه میترسممن از اینده میترسماز این یکی وحشت دارممن از دل شکسته میترسماز ندونم کاری میترسممن از عالم و ادم میترسممن میترسم و طوری رفتار میکنم که انگار شجاع ترین ادم دنیاممن خیلی میت
سلام بابا جونم.بابا جونم فردا 15 فروردین 98 دقیقامیشه 21 سال که دیگه تو جمعمون نیستی
سلام به آرتمیس عزیز قلب مادر.الان بعد ار مدتها آمدم برات کمی خاطره تو کوله بارت بزارم. امروز15/بهمن ماه سال 1398 هست لان کلاس دوم دبستان هستی، به نصبت قبل قوق العاده شدی هم زیباتر و هم مهربونتر و خانم تر از قبلت شدی، تو کارهای خونه هم خیلی توانمند شدی و به من هم خیلی کمک میکنی به بابا هم قر میزنی که چرا به مامانم کمک نمیکنی. عملکردت در درسها و مدرسه هم متوسطه هنوز مسئولیت پذیریت در قبال درسهات کمه .که امید دارم بهتر بشی.ارتینا هم یک ماه دیگه(14/12/98) س
چقدر دلم میخواست با یكى حرف بزنم.راستش بیشتر منظورم اینه كه چقدر دلم میخواست مثلاً با مامانم اینا بتونم راجع به این قضیه حرف بزنم.به جاى اینكه هر روز به هم بگیم من خوبم و شما چطورین و اینا.از این مشكل غر بزنم.راه حل نمیخوام ها.فقط غر بزنم.اونا هم گوش كنن. از بچگى هم وقتى من غر میزدم، مامانم میگفت خوب من حالا چیكار كنم؟ بعضى وقتا بهش میگفتم هیچى! فقط گوش كن! ولى یه همچین آدمى نبود هیچوقت كه بشینه با آدم حرف بزنه.یعنى بود ها.ولى از این حال
ظهر رسیدم خونه، سینک ظرفشویی پُر ظرف به علاوه ظروف ناهار! منم خسته و بی اعصاب به مامانم میگم واااای چرا اینقدر ظرف جمع شده، حداقل نصف ش قابل شستن بوده و از صبحه، خب به بابا میگفتین حداقل لیوانها رو میشست. در جوابم میگه : باشه به بابات میگم یک جفت دستکش خووووووووووووب برات بخره! :-/// و البته دو روز بعدم پدرم برام یک جفت دستکش رز مریم سبز رنگ سایز مدیوم خرید! 
بابا. یه جور عجیبی تو رو کم دارم. جای خالی تو، تو هر گوشه ی خونه خودشو نشون می ده. دلم برا صدات، برا مهربونیات، برا اخبار گوش دادنات، برا وقتی اسمم و از زبون تو می شنیدم، برا صدای پات ک با همه ی صدای پاهای دیگه فرق داشت تنگ شده.دلم برا خنده هات تنگ شده. دلم برا جدول حل کردنامون تنگ شده. بابا دلم خیلی تنگ شده. دلم خیلی تنگ شده. بابا نبودنت فقط تو روز پدر نیست ک حس می شه، انگار دلم شکستنی تر شده بعد تو. همه ش بهت فکر می کنم، تو هر دستی، تو هر لطفی،

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

مداح اهل بیت کربلایی حسین اماندادی