نتایج جستجو برای عبارت :

داداشتم دعوام کرد

یکی از فانتزیام اینه که از سر کار بیام خونه بعد با خانومم دعوام شه بعد خانومم ببینه حالم خوب نیست بیاد این شعرو برام بخونه :
من اگه نباشم ، کی واسه همیشه تو رو میپرسته ؟
کی برات میمیره ؟ کی نمیشه خسته ؟
کی تورو میزاره روی دوتا چشماش ؟
کی اگه نباشی میگیره نفس هاش ؟
منم بگم : مدرسان شریف !
اون موقع ها هشت نه یا 10 سالم بود که داداشم عاشق این دختره بود  الان با هزار زور و زحمت فقط تونستم رمز وبلاگشونو که با هم داشتن پیدا کنم و به خدمت پرستو خانم برسونم که داداشتم مرد یه تیکه از پاش و دستاش رو فقط خاک کردن و فقط لباساش پیدا شد حیوانات چیز دیگه ای نذاشته بودن ازش بمونه و فقط یه عکس پیشش بود عکس تو که باهاش مثل حیوان رفتار میکردی
الان با یه نفر زیر یه پست اینستا برای لغو کنکور سراسری دعوام شد دست بر قضا،طرف یه بیشعور به تمام معنا بود اومد دایرکت هرچی از دهنش درومد و لایق خودش بود بارم کرد و رفت
درود! درود و صد درود! گفتم بیام یه یكِ یكی اینجا ثبت كنم بمونه یادگاری واسه سالِ بعد اگه زنده و سلامت باشیم. عارضم به خدمت همگی كه روز به روز بنده ی حقیر به وزنم اضاف میشه،امروز عكس خودمو دیدم به قدی از خودم خجالت كشیدم كه خدا میدونه،این وسط با جنابِ یار دعوام شد كه چرا چیزی بهم نمیگه وقتی چیزای اضافی میخورم،،، ینی الان كه خودم بهش فك میكنم خیلی هم اضافی نمیخورما،ینی هرچی میخورم طول نداره كه دوباره گشنمه و معده ام قار قور میكنه و بااااید یچی
میدونی من به این نتیجه رسیدم که کتابی شاهکاره که از لحاظ احساسی‌ تورو به خودش درگیر کنه. شاید موضوع داستان مهم باشه( شاید نه، حتما) اما اینکه چگونه اون داستان رو بگه به همون اندازه مهمه. برای من این کتاب شاهکار بود. شاید جالب ترین جملش ( بدون خطر اسپویل شدن) این بود که دوست داری روی سنگ قبرت چه جمله ای هک بشه؟ مثلا مرحوم شدیدا به پول دراوردن اهمیت میداد؟ عاشق بود؟ پیشرفت میکرد؟ دکترا داشت؟ چی؟ پینوشت: دوبار‌دعوامکردی‌یبار‌گفتی از خودت حرف
نمیدونم چرا اینقد در برابر درس دارم مقاومت میکنم فردا8صبح کامپیوتر دارم.نمرش برام مهمه چون امتحان عملیش رو غایب بودم و باید پاس شم.اسلایدا رو یه نگاه انداختم ولی انصافا خیلی حفظی و بدردنخور بود 12 هم امتحان جراحی دارم که یک سومش رو خوندم در واقع تا الان.دلم پر از اشوبه براش اما نمیرم سمتش.یه ساعتی هست دارم بین وبلاگا میچرخم و یاد قدیما میکنم با دوستم دعوام شد.همونجایی که اون بحثای مزخرف پیش اومد باید هردومون ولش میکردیم.منم شوخی کردم منظو
پریروز بهم گفتی چقد خوشگلم بهم گفتی چقد دوسم داری، خندیدیم با هم كلی و خیلی از اینكه دارمت خوشحالمبا ی اقاهه كه خودشو سرهنگ معرفی كرد دعوام شد، بخاطر اینكه داشت به عبدالله نگهبان ساختمون توهین میكرد، من بهش گفتم نباید اینجا به كسی توهین كنی، صدام یكم میلرزید و یكم عصبی بودم، بابام اومد یجوری بهش گفت بجا نمیارم، از بالا نگاه میكرد و من پشت بابام ایستادم، پسر عمم بهم میگفت اروم باشم، از نظر خودم كار بدی نكردم، حس كردم دیگه مثه گذشته نیستم كه
ساعت ۱۲ و نیم شب هست ۲۱ آبان ۹۸. چند وقتیه موهات یمقدار بلند شده و میره تو چشمت . موهای پشت سرت هم آخرش فر هست انقد نازه. بابا چند وقته میخواد ببرتت سلمونی اما وقت نشد بعدشم بعید میدونیم تو اجازه بدی کسی دست به سر و موهات بزنه چون از غریبه ها میترسی. واس همین تصمیم گرفتم خودم موهاتو کوتاه کنم. امشب دیر خوابیدی ساعت ۱۲ خوابیدی و من شروع کردم به کوتاه کردن. خیلی خوب شد نتیچه. فقط یه جا پشت گوشت رو زیادی کوتاه کردم. امیدوارم فردا بابایی خوشش بیاد و دع
با مامان دعوام شد هرچی از دهنم د‌ر اومد گفتم دیگ .دیگ حتی یه ثانیه هم برام قابل تحمل نیست موندن اینجا از ظهر دارم بحث میکنم باهاش ک فردا راضی باشه برم تور . هرچند اجازش برام اندازه تخم سگ ارزش نداره ، میخوام راضی باشه ناراحت نباشه ک بعد اومدم عقده اش خالی نکنه سرم .ک مرغش یه پا داشت همش میگفت نه .اخر داداشم اومد گفت بابا اعصابم خرد شد بذار بره دیگ از کی دارید بحث میکنید .دیگ گریم گرفت .هرچی از دهنم اومد گفتم رفتم تو اتاقم دستمو اونقد محکم مشت زدم
امروز علی اصغر بد جور رو اعصابم بود مشکلم به مسئول خرید فروشگاه در میان گذاشتم بهم گفت تا جای که میتوانی همدیگرو بزنی آفا زاده اشتباه فکر کردی نه اهل دعوام نه اهل مرافع. کیسه برنج برا مشتری بردارم یه دفعه از بالا هر چه کیسه برنج افتاد سرم تا عصر سردرد داشتم.{امروز روز خوشایند نبود}
ما زندگی خوبی داشتیم تا اینکه چهار ماه پیش برادرشوهرم که زن و بچه داشت فوت کرد و دوتا دختر داره،حالا که چهار ماه گذشته جاریم میگه من میخوام از پیشتون برم(خونه ی پدرشوهرم سه طبقه ست و هر کدوم یه طبقه هستیم) حالا مادرشوهرم اینا به شوهرم گیر دادن که زنداداشتو بگیر تا نره زن یکی دیگه بشه،بچه های داداشتم زیر دست ناپدری نرن،شوهرمم مخالف نیست و گفته باشه اگه زنداداشم مشکلی نداشته باشه منم مشکلی ندارم،جاریمم مخالفتی نکرده و مثل اینکه راضیه،ولی من
سه شنبه و چهارشنبه پیش شیراز رفتیم،زمانبازدید با بچه ها دعوام شد و بحثمون شد و داستانها پیش اومد كه از هم هنوز دلخوریم.بیشتر وقتم توی كوچه ها باغهای قصرالدشت گذشت .بچه ها حافظیه رفتن و دنبال فالوده بستنی و باغ ارم.اما من،جایی نرفتم و سرم به كار بودمفتخورها.برگشتیم و 4شنبه شب رفتیم طالقان برای مراسم چهلم مادربزرگ سمیر و جمعه شب برگشتیمباید كمك میكردم و مریض سرماخورده هم كم نبود و آرتامون هم مریض بود،برگشتیم از شنبه حس سرما داشتم و نفس ك
من دوستت دارم ولی خب یکم فرق داره میدونی !!! من هزار بار تورو توی دلم صدا میکنم ‌ صد بار برات اخم میکنم . وقتی اسمون ابری میشه میرم یه بالش به جات بغل میکنم .‌‌ وقتی میریم خیابون توی خیالم باهات قدم میزنم . حتی کنار پنجره بارها کنارت چایی خوردم چقدر در خیالم مهربانی . من با تو زندگی میکنم اما طور دیگر بعضی وقتها کنج اتاق میگویم بدون من برایش چگونه میگذرد بعضی وقتها اسمت را صدا میکنم .‌ میخواهم بشنوم که میگویی جانمممم . یه وقته
ای دامن بلند آرزو که آذر از تو دست برنمی دارد تا کجا کشیده شده ای؟ کاش بگویی که این شوریده تکلیف خودش را بداند. شاید که نخواهد این طور تا ته دنیا بیاید دنبال ات.امروز بهم گفت مریضی. گفتم مریض ام. مریض شده ام توی این شش ماه. شده ام بچه ای بهانه گیر و خودخواه که هی پا می کوبد و با هر خم ابرویی دلش می شکند و زار می زند. امروز دیگر پیش خودش زار زدم. می دانستم که دعوام می کند. می دانستم دست بالا می گیرد. اما تاب نیاوردم به نگفتن. گفتم و آبروی خودم را بردم.
پشت میزم نشسته ام !!!به دیروز فکر میکنم ! به حرف های زده شده و حرف های شنیده شده ! از آقای م که چشماش تیک گرفته بود و سرخ شده بود 36 ساعت نخوابیده بود و ممانعت میکرد در برابر دکتر رفتن و حرف های خانم م که دعوام کرد و گفت تو چرا اسم منو آوردی که فلان حرفو زدم !!!! از تیکه هاشون به من که با لیسانس نمیتونی یه برنامه ریزی بکنی واسه کلاس های بچه ها !!!!خسته شدم از اینکه همش ازت انتظار دارن بهترین باشی و بهترین رفتار، بهترین کار و از همه مهتر سریع هرچی مد نظرش
                                                           به نام خدا  سلامهمه اونایی که خود یی می کنن می دونن بعدش چه حس بدی به ادم دست می ده چه روحی چه جسمی بدتر از همه اینه که شما اعتیاد هم پیدا کنین به این کار من ادمی بودم که اعتیاد شدیدی داشتم به این موضوع و جوری شده بود که دیگه داشت اثیر مستقیم می ذاشت روی زندگی شخصی خودم حتی ارتباط با خانواده دوستان خوب وقتی خود یی می کنی بعدش همیشه یه احساس گناه خیلی ناجوری داشتم این اولی
مولای من!کجایی؟تو رو خدا بیا بشین کنارممی خوام یه کم گریه کنم. امروز دلم سوخت باباخیلی در حقم بی انصافی کردنمگه تو بابای من نیستی؟یه چیزی بگو!دلم خیلی واسه صدات تنگ شدهتو خدای انصافی!به نظرت درسته اینجوری دلمو بشکنن؟بابایی!بیا یه لحظه پیش دخترت بشینیه لحظه!یه کوچولو!خواهش می کنم!دلم می خواد با یکی حرف بزنمهیچ کس دور و برم نیست.می دونم تو هم تنهاییولی فکرشو بکن!من تنها.تو تنها.چه ترکیب قشنگی می شه!بابا!یه نفر بهم گفت که تو عاشقمی.تو رو خدا
امروز با دبیر زبان هشتم و نهم دعوام شد . پرو خانم ما اومدیم لپتاپ رو ببریم برای درسمون ، ناظممون گفت که اول دبیر بیاد سر کلاس بعد لپتاپ رو ببرید؛ چرا شماها انقد هولید؟ یهو خانم الف انگار ارث باباشو بالا کشیدیم داد و بیداد راه انداخت که خانم جیم ، اینا برای رقابت با من اینکارارو میکنن ، میدونن که همه برنامه های من توی این لپتاپ ، بازم سریع زنگ تفریح میان دنبالش این لپتاپ،خجالت نمیکشن دخترای پررو ، خیر سرشون من بزرگترشون هستم . بعدشم مارو هول دا
شنبه بچه های خواهری رفتند خونه مادربزرگشون و چون خواهری تنها بوده اومد خونمون. حضرت پدر صبح رفت کارگاه برادر و ظهر برگشت.ساعت 14 و خورده ای حضرت پدر ، من و خواهری رفتیم بیرون شهر مادر خانم نیومد. خواهری همش دعا میکرد جاده بسته نباشه و بتونیم از شهر بیرون بریم. جاده نیمه باز بود و ماموری نبود. رفتیم باغ فقط چندتا درخت شکوفه داشتند. رودخونه پر از آب بود. یکی از استخرها پر از ماهی گلی بود ماهیای بزرگ با بچه هاشون. هیچی چاقاله بادوم نبود!!! این برف ب
اینروزا خیلی حالم بده ده روز پیش قاسم بهم زنگ زد ک خونه اومده نون خشکارو با شیشه های خالی رو برده بعد ن شیشه شکسته ن هیچی وارد خونه شده چ با ادبی امد اینجا ازش گله کردم بغلش گریه کردم چرا اینجوریی چرا سردی هیچی نمیگ عذاب میکشم بهش دوباره پیام دادم روز جمعه ک رفتیم خیر سرم کاشمردیدم جواب دادم امده رفته از جیب کتم انگشترو برداشته رفته هنگ کردم گفتم خودت فروختی چرا بعد ازدواج ما هم انگشتر مادر من هم انگشتر تو گم بشه چرا اینجور بشه حال
یاد یه خاطره از مسجدالنبی افتادمکنار بابام نشسته بودم و میخواستم قرآن باز کنم گذشتمش رو زمین که بازش کنم بخونم دیدیم عربی که کنارم نشسته بود تند تند میگفت لاااالاا!!بعد قران گرفت بالا.بابام گفت قران نزار رو زمین:/خلاصه اینکه خیلی قران سنگین بود برام!(بابا کلاس سوم دبستان بودم)یه بار دیگه البته تو مسجدالحرام با یه مرد مصری دوست شدم اینقدر مهربون بودددددد اصن حرف نداشت کلی باهام بازی کرد و خندیدیم(زبونش نمیفهمیدم البته)ولی یه چیزیش بد بود که
اگه اسفند ماه خواستم پست خدافظی با سال رو بنویسم یادم باشه از این هفته به عنوان یکی از هفته های مزخرف سال نام ببرم.گوشیم بعد از یه هفته اومد دستم و همچنان هنوز خرابه و خاموش میکنه و شده دلیلی که بابا بتونه هر چی دوست اره بهم بگه بدون مراعات این که من الان تو وضعیت روحی نابودی هستم-__-دیشب با ترس و لرز کارت اهدای عضوم رو بردم که به خانواده بگم اگه چیزی شد حق ندارن برا خودشون تصمیمات غیر منطقی بگیرن،مامان و بابا طبق قرار نانوشته ی هر شب کنار کتابخ
بعد از اون روز تقریبا ماهی یه بار همدیگر رو میدیدیم. تقریبا از خرداد به بعد دیر به دیر جوابشو میدادم. تا شهریور همدیگر رو ندیدیم . پیام میداد محلش نمیدادم . دوست داشتم رابطه مو باهاش تموم کنم ولی انقدر اصرار کرد که رفتیم بیرون .روز تولدم بود . تقریبا کل روز بیرون بودیم . رفتیم ارگ . یادم نیست فیلمش اکسیدان بود یا اینه بغل . ناهار خوردیم و یکم دور زدیم و در نهایت یه زمان طولانی تو ماشین نشستیم . امیر حسین گفت چرا ازدواج نمیکنیگفتم دلم نمیخواد مرد
رضا سگ باز یه لات بود تو مشهد . هم خرید و فروش سگ میکرد ، هم دعواهاش حسابی سگی بود !یه روز داشت میرفت سمت کوهسنگی برای دعوا و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم" ستاد جنگ های نا منظم " داره تعقیبش میکنه . شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت : فکر کردی خیلی مردی ؟! رضا گفت : بچه ها که اینجوری میگن .چمران بهش گفت : اگر مردی بیا بریم جبهه !! به غیرتش بر خورد ، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه .مدتی بعد ، شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید
باد خنک و ملایمی صورتم را نوازش می داد.هوا مطبوع و دلپذیر بود.حال می داد دراز بکشی زیر آسمان خدا و دوساعت تخت بخوابی.
مسافران نوروزی تمام ساحل رودخانه را تصرف کرده بودند.به سختی جایی برای نشستن پیدا کردیم و ولو شدیم روی زمین.صدای رودخانه در گوشم نجوا می کرد و مرا به آرامشی لطیف فرا می خواند.فروشنده دوره گردی از کنار ما عبور می کرد.فرفره های چرخانی در دست داشت که چراغ کوچکی داشتند و با کمانی که  کش کوتاهی داشت در هوا پرتاب می کرد و زیبایی خاصی د
دلم می خوادگریه کنم بابام یامامانم نازموبکشن بیان بغلم کنن بگن دخترم گریه نکنبابام بگه گریه نکنی میبرمت بیرون باهم دوری بزنیممامانم بگه برات یه چیزخوش مزه درست میکنمدلم می خوادواسه یه بارم شده گریه کنم الکی بهونه بگیرم بگم اینومی خوام اونومی خوامدلم خوابیدن توبغل مامانمومی خواددلم قربون صدقه های بابامومی خواددلم می خواد بابام بگه دخترم بیاببینم چندگرفتی بگه دخترم بیابرات املا بگم بگه ازدفترات برگه نکنی هابگه بیابرسونمت مدرسهمامانم
سلام
بنظرم‌احمق ترین آدمایی اونایین که بچه های کوچیک رومیزنن.
بچه های کوچیک هرچقدرم که حرس دراور باشن بچن اسمشون روشه "بچه" نباید زدشون 
تصورکنین یه بچه ی ریزقولی کوچولو موچولو که دوسال ونیمشه  زدن داره؟؟؟؟؟؟عهههههههههههههههههههه که چقد عصبیانیم
ما توی یه آپارتمان زندگی میکنیم که طبقه اول عموکوچیکم طبقه وسط پدربزرگم اینا وطبقه سوم ماهستیم بالا هم خالیه.پسرعموی من امیرحسین کوچولو که توی تمام عمرم هییییییچ بچه ای رو به اندازش دوست نداشت
قسمت اول رو که نوشتم دیگه چنان اوضاع عوض شد که دیگه هر چقدر میخواستم بقیه شو بنویسم همش کار پیش میومد.هی میومدم بنویسم ولی ی چیزی مانع میشد. ی نیروی درونی. بزارین از اول تعریف کنم.انقدر حرف تو دلمه که دارم میترکم .درست بعد از نوشتن اون پست به طرز معجزه آسایی کارکتر شغلم تغییر کرد و انقدر کار روی سرم ریخت که شبا از خستگی پاهامو حس نمیکردم. پاهام انقدر پف میکرد که کفشام برام تنگ میشد. منم احساس خوشحالی میکردم که کار مفیدی دارم بلاخره. کم کم سر کشی
توی خونه ی روح الله بازم به شیطنت و بازی میگذشت یه برادر لال داشت و عجیب مهربون بود با چشماش با ادم حرف میزد هیچوقت نگاهشو یادم نمیره توی عمق نگاهش مهربونی داد میزد . ابجی و یه داداش دیگه هم داشت میشه گفت روح الله ته تغاریشون بود و لوس خانواده خخخ .به گرمی مهمانوازی کردن چیزی که در اون خونه اتفاق افتاد اون زمان حتی حس نکردم چیه داشتن جک و جونورایی بود که من چون هفته ها حموم نرفته و شونه ی به موهام نخورده گرفتار موهام شده بود  مادرم بعداز مدت
زندگیمون نسبت به اونه خونه توی مولوی خیلی بهتر بود هرچند حضور ما در اون خونه حکم نگهبان اون رو داشت مهندس دریایی پیرمردی بود که چندین خونه و مغازه در اون منطقه داشت این رو به تازگی بازسازی کرده بود و میخواست که ما به عنوان نگهبان اون جا زندگی کنیم دلیل اینکارش این بود که ادمهای اون منطقه اگه در خونه پنجره ی هر چی که بشه ازش استفاده کرد رو میین میبرند و برای اون خونه ی که حتماهمینجوری درش نشسته بودن استفاده کنند هنوز دو ماهی به تموم شدن

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

سایت آهنگ و هنرمندان زرین دشت جایی برای نوشتن و ثبت خاطرات