نتایج جستجو برای عبارت :

شعر نگاهم به نگاهت کرد برخورد

من عاشقم.عاشق تویی که ندارمت.عاشق تویی که نیستی.عاشق تویی که حتی .حتی یکبار هم از نزدیک تو را ندیده ام.عاشق چشمانت.چشمانت شعر جاودانگی زندگی من است .آه از چشمانت .چشمانی که هنوز در آن تیله ای جادویی تصویرم را ندیده ام.آه از چشمانت .یعنی می شود .می شود روزی نگاهت .نگاه تو به نگاه من گره بخورد.و من با شرم دخترانه ام نگاهم را از تو بدوزدم .و چشمانم را به زیر بیاندازم .و.نگاهم را  به زمینی بدوزم که تو قدم در آن می گذاری.یعنی می شود.م
از دور نگاهت میکنم و یاد روزهای بودنت را دنبال میکنم ، همیشه بودن را در ذهنم تکرار میکردم و تورا در خاطرات آینده ام میدیدم .مثل فالگیری ، فالم را میدیدم در فنجان قهوه تلخ زندگیم، در کف دستانم تو نشانه بودی، نشانه ای از بودن از شدن از مسیر روزگاری پر پیچ و خم که انتظارمان را میکشید، فال هایم در تیرگی روزگار روشن، نگاهم درخشان به بودن، دستانم سرد، دلم گرم و پاهایم پرتوان برای رفتن و فکر تو رویای خوابم و بهانه بیداریم .هنوز از دور نگاهت میکنم  و
می دانی؛ من نشسته ام، شمرده ام. دلتنگی اولین حس دنیا نیست. اولین حس یک رابطه نیست. یک رابطه هیچ وقت با دلتنگی شروع نمی شود. من اول تو را می بینم. خوب که نگاهت می کنم در تمام تنم رسوخ می کنی و چنان دلم را می لرزانی که دیگر نگاه هیچ کسی مرا به خودش نمی کشد. چنان نگاهت می کنم که گویی نابینایی بودم که نور وجود تو شفایش بخشیده. خوب که نگاهت می کنم. خوب که نگاهت می کنم دستم را می گذارم زیر چانه ام و به تو فکر می کنم.
 مینویسم روشن تا بدانند چشمهایت من به امید نگاهت ماندم                 مینویسم آبی تا شوم اشک دوچشمت نازممیگذارم دستم روی هر پلک تو آرام بگو بوسه من دراین عمق نگاهت جاریست؟             کی تحمل کند این دل به فراغ چشمتجان من دست خدا همراهت لذت برق نگاهت غنچه را گل کند این دل مارا زنده
ای تنها گل نرگس!من هر شب وروز فقط وفقط به امید دیدنت نفس میکشم:چرا که دوسدارم نگاهم را فرش راهت کنم وجانم را فدای نگاهت.از تو میخواهم که نگاهت را از من منتظر وچشم به راه نگیری ودیدگانم رابا سیمای نورانیت منور گردانی.نام مبارکت،ورد زبان من است بگذار سیمای دلربایت هم ورد دیدگانم گرددبه حق دیدگان منتظر یعقوب نبی.یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور               کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
از نگاهت خواندم که چقدر دوستم داری ،اشک از چشمانم ریختو از چشمان خیسم فهمیدیکه عاشقت هستمحس کن آنچه در دلم میگذرد ،دلم مثل دل های دیگر نیستکه دلی را بشکند!تو که باشیچرا دیگر به چشمهای دیگران نگاه کنم ،تو که مال من باشیچرا بخواهم از تو دل بکنم!وقتی محبتهایت ،آن عشق بی پایانتبه من زندگی میدهدچرا بخواهم زندگی ام را جز تو با کسی دیگر قسمت کنم ،چرا بخواهم قلبم را شلوغ کنم؟همین که تو در قلبمی ،انگار یک دنیای عاشقانه در قلبم برپاست ،عشقت در قلبم بی
دعا کردم که قلبم دوباره باز نمیره یکی باشه کنارش دلم آروم بگیره  شکر خدا رو که داده تو رو تاقلبم از غصه و غم نمیره عشق من باش تا نگاهم با نگاهت آروم بگیره  مرحم زخم این زندگی باش باعث و بانی عاشقی باش  لحظه لحظه باهام زندگی کن  تو پناه غمو خستگی باش  
بی رمق و خسته، به دنبال تو خواهم گشت. میان یک مشت دوستت دارم های اشتباهی، رهایت نخواهم کرد. نگاهم را در نگاهت جای خواهم گذاشت. دلخوش به اشکی خواهم بود که شبی به یاد من آن را به زلالی خاطراتمان روشن کنی. به هوای دوستت دارم هایی که میگفتی نفس خواهم کشید. میدانم که سالهاست میان من و تو یک "ما" فاصله است.! میدانم که تمام شهر تورا با او،"شما" خطاب میکنند. میدانم. اما در باورم نیست تو آن گمگشته من باشی.
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت من مست چنانم که شنفتن نتوانم شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم با پرتو ماه آیم و، چون سایه دیوار گامی از سر کوی تو رفتن نتوانم دور از تو من سوخته در دامن شب‌ها چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم فریاد ز بی مهریت‌ ای گل که درین باغ چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم‌ ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
تو چه زیبا هستیبا نگاهت لب من خاموشستو فقط محو تماشای نگاهت چشممپلک ها ممنوع از بسته شدندل من در سینه میلرزدکه مبادا بروییدل من چون سگ ولگردی نیستکه به تکه نانی پی هرکس برودعاشقت خواهد ماندroman&deniz
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت من مست چنانم که شنفتن نتوانم شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم با پرتو ماه آیم و، چون سایه دیوار گامی از سر کوی تو رفتن نتوانم دور از تو من سوخته در دامن شب‌ها چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم فریاد ز بی مهریت‌ ای گل که درین باغ چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم‌ ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
اولین بار تو خط واحد دیدمش. نمیدونم چرا هی نگاهم سمتش کشیده میشد جوری با غرور و ابهت به بیرون خیره شده و اخم کرده بود که دلم ضعف کرد براش. کم کم دیگه برام شد عادت هر روز همون ساعت خودمو میرسوندم به خط واحد و میدیدمش هر دفعه که نگاهم میکرد ته دلم خالی میشد کی؟؟ چجوری؟؟ اصلا چیشد که بهش دل بستم؟؟؟ به اون مرد اخمویی که به شدت محتاج نگاهش بودم ولی وقتی نگاهم میکردی سرمو می انداختم پایین. خدا انگار فهمید چقد دلم گیره که زمین و آسمونو بهم دوخت و خو
ادما رو خیلی نگاه نمیکنم وقتی دارم راه میرم، مستقیم روبرومو میبینم. الان گاهی ممکنه یه نگاهی ام به ادما بندازم خیلی بهتر شدم نسسبتا خب. مثلا خیلی وقتا شده همسایه ای اشنایی دیدم حال سلام علیک نداشتم کله ام کردم تو گوشیم :| بیشعوریه میدونم ولی مهم نیست برام حقیقتا. یه بار دقیقا سرمو کردم تو گوشیم و از کنارشون رد شدم :| خیلی وقتا که دارم از شرکت برمیگردم سر یه کوچه همیشه با یه خانومی روبرو میشم که معلومه کارمنده. با مانتوی اداری و مقنعه اس همیشه 
بیا به گوشه ی چشمی مرا هوایی کن بیا کرشمه ای بنَما و دلربایی کن نگاهِ پر شررت را به دیدگانم دوز و با سکوت منِ خسته همصدایی کن زِ هر کلامِ نگاهم ترانه خوانی کن به بیت، بیتِ نگاهت غزلسرایی کن دلم اسیرِ هیاهوی نامرادیهاست بر این سفینه ی گمگشته ناخدایی کن گدای مهرِ توام، شرم دارم از اصرار دمی نظر به حیای چنین گدایی کن به مرغِ پرشکسته از آسِمان چه میگویی؟ به بلبلانِ رها صحبت از رهایی کن تنم کویرِ تشنه و تو قطره های بارانی ببار و بر تنِ این تشنه خود
‍ .افتاده خون ِ دفتر ِ شعرم به گردنتاز بس که بیت بیت به آهم کشانده ایمن فی المثل به یوسف کنعان مُشبَّهممن را فریب داده به چاهم‌ کشانده ایاز چاه ِویلِ نگاهت به صد اشارت و دستگمراه ز راهم‌ ، به خاک ِ تباهم‌ کشانده ایاینها که گفتم و گویم به کَثر از دقیقه ای ستمن را به شورِ تماشا به امر ِ نگاهم کشانده ایگفتم کجا شوم؟ بگو که بیایم به حضرت حرمتآغوش گشوده و‌گویی به قتلگاهم‌ کشانده ایمن تاسحر به روضه ومحراب و مسجدماما به دل امید که بر گناهم کشانده
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم وین درد نهان سوز نهفتن نتوانم تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت ❤ من مست چنانم که شنفتن نتوانم ❤ شادم به خیال تو چو مهتاب شبانگاه گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم با پرتو ماه ایم و چون سایه دیوار گامی ز سر کوی تو رفتن نتوانم دور از تو من سوخته در دامن شب ها چون شمع سحر یک مژه خفتن نتوانم فریاد ز بی مهریت ای گل که درین باغ چون غنچه پاییز شکفتن نتوانم ای چشم سخن گوی تو بشنو ز نگاهم دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
گویی سکوت ما را از عمقِ وجودِ هم با خبر می‌سازد.غلط؛ آنچیزی است که در هیاهو در پی آنیم!نگاهت را از من دریغ می‌داری!و هرگز نخواهی فهمید، که عشق را در هیاهوی زمزمه‌ها و فریادها، نتوان یافت!عشق تنها در سکوتِ شبهایی یافت می‌شود که من در جایی دور، دورتر از هر آبادی، با قلبم، نگاهت می‌کنمو نگاهِ چشمان تیره‌ات را با جانِ دلتنگِ خویش حس می‌کنم.
نگاهت می کنم  شاید هنوزم عاشقم باشی
 
کجاپر می کشی از من تو که می ترسی تنها شی
 
نگاهت می کنم شاید شب از عشق تو زیبا شه
 
یه چیزی مثل دلتنگی تو چشمای تو پیدا شه
 
همین که عشق و می فهمی همین که با تو همدردم
 
همیشه یا  نمی تونم یه لحظه از تو برگردم
 
 هنوز دستات و می گیرم هنوزم بی تو می میرم
 
اگر چه از تو دل کندم اگر چه از تو دلگیرم
 
منو و تو تازه گل کردیم حالا که وقت رفتن نیست
 
به جز دلواپسی حسی  تو فرداهای بی من نیست
 
نگاهت می کنم شاید نتونی بگذری
نگاهت میکنم ، نگاهت میکنم و ماه را برایت میچینم اسمت را بر گلبرگ های شقایق مینویسم گوجه سبز هایم را مزه میکنم و خنده هایت به یادم می اید ترش ، دلنشین ، خواستنی چشم هایم را میبندم لبخند میزنم لبخند میزنی و ملودیه خوشبختی به گوش میرسد :) ~~~
گاهی نمی شود بعضی چیزها را فراموش کرد. همین چیزهای کوچک هستند که ما را زنده و سرپا نگه می دارند. حداقل من اینطور معتقدم.===================من دبیرستان را در مدرسه شبانه تمام کردم -ولی هنوز هم جوان و خام بودم، خوش خیال و رویاپرداز-   همانموقع بود که تو را دیدم. نگاهت چنان سوزان بود که قلبم را می تپاند و نگاهم را به زیر می انداخت. در عین حال قند در دلم آب می شد که آنطور نگاهم می کنی. دوست داشتم یواشکی نگاهت کنم ولی هربار، تو داشتی مرا یواشکی می نگریستی.هنوز
با هر نگاهت نازنین ، آتش به جانم می زنی زخمی دگر با هر نگاه، بر استخوانم می زنی خوش می روی، در دشت و من، چون بنگرم راه تو را با رفتنت در هر قدم، تیر و کمانم می زنی صبری نما تا در دلم، محکم کنم نقش تو را موجی و بر این ساحلم ، گویی ، دما دم می زنی بنگر که من افتاده ام، از دست و پا و چشم تو بر چشم گریان ترم، سیلی کنارم میزنی شوق وصالت برده از، دست دلم صبر و قرار با درد صبری اینچنین ، زخمی به جانم می زنی شکوه ندارم از غمت، گویا شده خود مرهم ات از مرهم هجرا
نگاهت میکنم خاموش و خاموشی زبان دارد زبان عاشقان ، چشم است و چشم از دل نشان داردگوش کن با لب خاموش سخن میگویم پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست.جمعه/ 98.8.22 /ساعت 6:31پا نوشت: واقعیت نتونستم بین این دوتا شعر یکی رو انتخاب کنم ، پس هر دو تارو گذاشتم.
 
کفش صورتی و چتر سرخابی. 
پاییزی که گذشت چاره ای نداشتم!  هر صبح با کفشهای صورتی بند دار و چتری سرخابی به امید آنکه شاید بارانی ببارد! 
پاییز امسال خاکستری بود و. 
اگر کفشهای صورتی را نپوشیده بودم،  نمی توانستم پاییز را دوام بیاورم!  
قدم قدم.  گاهی قطره ای در هوای سربی.  گونه ام را خیس می کرد
چتر سرخابی بکارم نیامد اما تکیه گاهم در خیابان های غم انگیز و سرد بود .
می دانی چه شد؟! 
انارها را چیدند!  
همان انارها یی که بی صبرانه در انتظار چی
طاقت ندارم از نگاهت دور باشم یا پیش هم باشیم و من مجبور باشم. با من بمان هر لحظه می افتم به پایت هر چند در ظاهر زنی مغرور باشم وقتی دلت صیاد این دریاست ای کاش من ماهی ِ افتاده ای در تور باشم بگذار با رویای وصلت خو بگیرم حتی اگر یک وصله ی ناجور باشم آغوش وا کن! حرف هایم گفتنی نیست تا کی فقط در شاعری مشهور باشم؟! پیراهنم ارزانی چشمان مست ات لطفی ندارد عشق اگر محصور باشم! روزی اگر سهم کسی بودی دعا کن ـ ـ من کور باشم ، کور باشم ، کور باشم! زهرا شعبان
نامه های گم شده 11✍ سلام از شکوفه سار بهار، برایت شاخه شاخه سلام آوردم، دردا که همواره بی پاسخ اند، جواب سلامها شب تا سحر در رویای زیبای دیدارت چنان مستغرق بودم که بی دف و چنگ ، رقص کنان ، نامت را آواز می دادم چه مبارک سحری بود حصول عشق ات بر حال دیگرگون من. با هر نگاهت تمناهای خفته بیدار می شدند آیه آیه می خواندم از نگاهت رازهای ناگفته مان را ای رویای شیرینم می دانم که جسم می آموزد به زبان روح سخن گوید و این روح است که جان را تا مرزهای زیبای احس
آمـدی، آمـــدنت حـالِ مرا ریخت به هم یک نگاهت، همه فلسفه را ریخت به هم آمـدی و دلِ مـن سخــت در این اندیشــه؛ آن همه منطق و قانون چرا ریخت به هم؟؟ قاضیِ عادلِ قصه به نگاهت دل باخت !! یک نگه کردی و یک دادسرا ریخت به هم چهره شرقیِ زیبایِ تـو شد موجبِ خیـر یک به یک انجمنِ غـرب گـرا ریخت به هم شاعران، طالبِ سوژه، همه دنبال تـــو اند سوژه پیـدا شد و شعرِ شُعـرا ریخت به هم جـاذبه مـالِ زمین است، تو شاید ی که فقط آمـدنت جـــاذبه را ریخت به هم
ای مطلع و معشوقِ غزل، حضرتِ ماهَمای کاش شبی بگذری از کوچه‌ی ما هم!خورشید به اندازه‌ی تو جلوه نداردتا بوده به دنبال تو بوده است نگاهم!منطق سپر انداخته در جنگِ دل و عقلمغلوب نگاهت شده بی جنگ، سپاهم!چشمان تو یک عمر مرا کرده گرفتارانداخته گل خنده‌ت از چاله به چاهم!وابسته‌ چشمت شده احوال دل منهم علت لبخندی و هم علت آهم!تا بین تو و قبله مردد شده مُهریهربار به سمتت شده کج قلبم و راهم!دیوانه‌تر از این بکن ای ماه دلم رابگذر شبی از دور و برِ کوچه‌ی م
بین مسیر هوا مه‌آلود بود، مرد دورِ روبه‌رو را نمی‌فهمیدی جنه یا آدمه. تا دوردست‌ها هیچکس‌ نبود. نگاهم افتاد اونور اتوبان، درخت‌هایی که شبیه قبرستون توی مه فرو رفته بودند. سرد بود؟ خیلی سرد بود. روی همه‌چیز یک هاله شبنم نشسته بود. نگاهم رفت سمت درخت‌ها، سمت‌ زمین‌های بایر جلوشون، از ذهنم گذشت وِردی بخونم و از روی خیابون و ماشین‌ها رد بشم. یک نقطه‌ی آبی بشم و لابه‌لای درخت‌های مه‌آلود غیب بشم. دینگ! توی مسیر برگشت اما فهمیدم پشت درختا
یادم امد روز پاییز ، گذری کردم از کوچهِ تاریکِ دلواپسیها،  کوچه دربه درو ، بی کسیها،  که در آن کوچه دری بود ،روی در نقش و نگاری قدیمی ، باد رقص کنان در را گشود ، منم ان دختر غمگین پاییزِ صبور ، مات و مبهوت به نگاهت خیرهرقص کنان، برگ خزاندر میان من و تو واسطه شداسمان و زمین که به سان نگاهت به نگاهم دوختههر لحظه به هم نزدیک تر،  بوی عطرت به مشامم که رسید  و به یکباره پراند هوشم را  ناگهان شهر براشفت اسمانم بارید شوری چکه های بر لبانم حس کردم و
در فراسوی نگاهت چشمه ی اشکی ست که فورانِ فاجعه است و به وضوح می بینم که توانِ در آغوش کشیدنِ آنم نیست امّا وقتی در تَلاطُمِ حوادث تو را می یابم که خسته جان و دل شکسته می گذری از آشُفتگی لَحظات تا مگر به آنی تازه خوشه چینِ باوری نو به تأملی ژَرف در بُنِ ساعاتِ گم شده ی تنهایی باشی شگفتا که به استواری قامتِ پاکیزه ات رشک می ورزم که می رود سَخت کوش و یک تَنه تا زیبایی را معنایی کاملی کنی زمان این غواصِ دریا دل آبستنِ فکر های گوناگون است باید که چون

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

طب گیاهی #فروشگاه مرکزی شفا