نتایج جستجو برای عبارت :

مشق شبم را ننوشتم چون

بالاخره لب باز کرد ! بالاخره فهمید نمک نشناسی و ناسپاسی شان را دیشب هیچی ننوشتم در دفتر چالش صد روز چون حالم بد بود حتی بلند شدم تا نزدیک کمد کتابخانه هم رفتم ولی پشیمان شدم گفتم صبح قضایش را می نویسم و امشب از عمد ننوشتم شقیقه هایم به شدت درد می کند قهرم با خدا قهرم با خدای مردها قهرم من یک خدای زن دوست می خواهم یک خدایی که بوی عطر ریحان و لیمو بدهد من خدای زن دوست با طعم پرتقال و دارچین می خواهم من خدای مرد سالار مرد دوست نمیخواهم
تقریبا از وقتی که محمودجان اومدن چیز خاصی ننوشتمالبته که واقعا اینقد مشغله زیاد بود که نشد و حتی یادم رفته بودالان که نگا کردم پستای قبلیو دیدم چه حرفا رو با چه وضعیتا که ننوشتماین روزا حسو حالم خیلی تغییر کرده حتی دغدغه هاماصلا اصل ماجرا اینجوری شد که یه چن وقتیه هر کی به ما میرسه چس سایت داشتنو حتی بلاگ داشتنو میزارهنمدونن که ما خودمون او موقع که اونا ارده بازی میکردن این کاره بودیماین شد که خیلی اتفاقی گفتم بزا ی فشاری به حافظه بیارم ببی
پسرک مشق شبش را ننوشته است و بهانه های خیلی عجیبی نیز برای این مشق ننوشتن می آورد. مانند اینکه بشقاب پرنده او را یده است یا سوسمارهای غول پیکر به محله ی ما حمله کرده اند و … تمام این اتفاقات همان حال و هوای دنیای کودکی را دارد. همان خیال پردازی های عجیب و طنزگونه. نویسنده با اغراق در بهانه هایی که کودکان وقتی مشق های شان را ننوشتند می آوردند, دنیایی پر جنب و جوش و عجیب ساخته که کودک و بزرگسال از آن لذت می برند, دنیایی زندگی, تخیل, حرکت, هیجان و
چندی بود که دست به کیبورد نشده و ننوشتم.که شاید از تاثیرات مخرب مدرسه ست
سلام امروز 29 مهر ماه سال 98 ، یادش بخیر همه خاطرات زندگی من از سال 95 شروع شد. کلا همه سرنوشتم . حتی نوشتن رو. . ولی الان نزیک به یک سالی میشه فیلمنامه بلندی ننوشتم. ولی میخام یک سناریو جدید بنویسم . بعد از طی یک مراحل سخت که دو سه ماهی باهاش کار دارم البته اگه خدا بخاد. اگه حل بشه اینجا مینویسم. با آرزوی موفقیت برای همه. alijafari791124
پفففف، بازم خیلی وقته مطلب ننوشتم و خیلی چیزای مهم گذشته که باید راجبشون بگم البته به صورت خصوصی منتشرشون میکنم، مثل گرفتن مدرک دیپلمم و پروژه هایی که قراره شروع کنم و این سفر 10 روزه به کرمان و. . خب همینو هم خصوصی توی ادامه مطلب مینویسم ادامشو
روزها و سال ها گذشت که چیزی در این وبلاگ ننوشتم؛ یا فرصت نبود و یا هم اگر فرصتی بود حوصله برای نوشتن را نداشتم.چه زود این روزها و سال ها می گذرد وقتی مقایسه می کنیم می بینیم که چندین سال گذشته ولی ما در همان خم و پیچ های کوچه اول زندگی خود هستیم، کاش می شد در این فرصت های از دست رفته کاری می کردیم و از زمان خود استفاده بهینه را می نمودیم.
سلامعلیک:/من چرا ماجرای نوشهر رفتن اردیبهشتو توی وبلاگ ننوشتم؟یادت رفت.اشکالی نداره پیش میاد اینقدر خودتو بخاطرش عذاب نده.تایپت کند شده.دکمه های کیبوردم سفت شدن.نمیخوای بخوابی؟مگه تو میخوابی؟من تورو میشناسم.میخوابی که درداتو فراموش کنی.فردا روز خوبی هست؟اولین نشونه ی خوب بودنش اینه که بیدار شی.شب بخیر.شب بخیر.
استارت شروع ترم : چه درس‌های زیبایی! وسط ترم : میخوام این درسو حذف کنم پایان ترم : میتونم حذف ترم کنم؟ ترم بعد -> ایف الایو -> بک تو استارت الس -> کرای اند بک تو استارت. این نوشته که چن بار باهاش خندم گرفتو من ننوشتم و خب من این طوریم که موقع انتخاب واحد یه جوری میخوام واحد بردارم که سه ساله تموم شه و حذف اضطراری این ترم تقریبا میخواستم همه رو حذف کنم خب هیچی رو حذف نکردم ولی خب این تضاد انگار برا خیلیا هست
فاخته جان هرچه بلد بودم از ذهنم پرید بس که ننوشتم. حکایت تنبلی نیست، که این روزها از فرط پرکاری نحیف‌تر هم شده‌ام. نمی‌دانم چرا مدام عرق می‌کنم. این روزها انگار دیوارهای خانه به هم نزدیک شده‌اند، خانه دم دارد، و امان از این سکوت که این خانه را و این اتاق را زیر سایه خودش کشیده. فاخته جان چرا این‌ها را دارم برای تو می‌گویم؟ شما که در حال کوچ هستید. گفتید دعا کنم رفتن ساده شود.‌ دیگر از آلودگی اینجا دور می‌شوید.
سلام! باورم نمیشه این همه روز میشه که ننوشتم اما اینقدر کار ریخته رو سرم که حتی تا ساعت 10-11 شب هم درگیر کارای شرکتم.خیلی خسته شدم. این روزها به خوبی متوجه شدم من در مهارت نه گفتن ضعیفم و این ضعیف بودن باعث شده که کارفرما به خودش اجازه بده برای روزها و ساعت های تعطیل من هم برنامه بریزه و من مجبور باشم زمان استراحتم رو هم به کار بگذرونم. بنابراین باید این مهارت رو در خودم تقویت کنم و نذارم اینطوری پیش بره .
سلام به همه دوستان گل وبلاگی. عذرخواهی برای تاخیر در نوشتن خط خطی های بی ارزشم. اینکه دوستانی سراغ می گیرن و می خوان بدونن چرا مدتی است ننوشتم و یا از سر رفع تکلیف اومدم اینجا خط خطی کردم. باید بگم شرایط روحی خوبی نداشتم و نخواستم شما رو هم ناراحت کنم. فقط در همین حد بگم که با رفتن مادرم. بی پناه شدم. با گوشت و پوست و خونم طعم تلخ بی پناهی رو چشیدم! الهی هیچکدوم از شماها حالا حالاها به این غم مبتلا نشین و سایه پدر و مادر عزیزتون بر سرتون مستدام
یک مدت‌ها اینجا چیزی ننوشتم. نه این که نخواهم یا حوصله نداشته باشم یا از این دست بهانه‌ها. دلیلش قطعا این هم نبود که حرفی برای گفتن نداشتم. نوشته‌هایم، باقی قسمت‌های داستان‌واره خام و کوچکی که می‌نوشتم، دیوارکوب ماه‌های خرداد و تیر همه نیمه‌کاره ماندند و هنوز نیمه‌کاره‌اند. ادامه دادن یادداشت‌های ناتمام گذشته کار سختی است؛ چرا که همت بالایی می‌خواهد و مهم‌تر از آن، توانایی غریب و جادویی به گذشته بازگشتن را.
هفت هشت سالی هست واقعا ننوشتم و به گاهی نوشتن توی وب و اینستا کفایت میکردم حالا که به خودم اومدم دیدم 2 ساله فقط و فقط در حال جنگیدن بودن و حتی به نوشتن فکرم نکردم. وبلاگامو دیدم قلبم تند زد.چقدر عذاب و بدبختی رو یه جا تحمل کردم تو این سالا به خصوص دو سه سال آخر. الان دیگه تو تصمیمی که این اواخر گرفتم مصمم تر شدمآفرین ساده آفرین که قوی بودی و جنگیدی و رو تصمیمت موندی و جا خالی ندادی و کم نیاوردی من مطمئنم قوی تر میشی و موفق تر .تو برای حق طبیغ
دلم برات تنگ شده بود همدم تنهاییام هیچ وقت واسه تو ننوشتم وبلاگی که خیلی وقتا برام دلتنگیامو پر کردی خوشبختم کردی بدبختم کردی خرابم کردی و دوباره ساختی اره حالا بی خواننده ترین پیج دنیایی و من هیچ اصراری ندارم کسی بخوندت چون کسیو ندارم اینجا مهاجرت کردم نه ک بی وفا بشم نه خودتم میدونی که فقط برا کارام میرم و خلاص با تو خندیدم گریه کردم . از دل نوشتم دلنوشته چیزی ک دیگه کسی برا خوندنش محرم نیست هممممیشه ب یادتم با تمام خاطراتت
دنیای کوچک من خیلی بی هیاهو تر از آن است که فکرش را بکنی!جالب است میدانم که میتوانم انسان بزرگی باشم ولی وانمود میکنم که یک ادم معمولی ام و برعکس همه ادم ها دلم نمیخواهد همان کارهایی را انجام دهم که بقیه برای معروفیت خود انجام میدهند میتوانشتم مقاله بنویسم برای مجله ی گروه دانشگاه و ننوشتم نه اینکه به خودم بگویم تو چیزی نمیدانی!بلکه چون میدیدم همکلاسی ها چقدر خزعبل مینویسند سعی میکردم چیزی ننویسم! گاهی احساس من این است که ادم ها نمیفهند من
خیلی وقت بود که تو وبلاگ متن درست حسابی ننوشتم :)) فکر کنم اتفاقات امروز میتونه گزینه مناسبی باشه! از بس که خوب بود! خب یکی اومد ناشناس و خیلی حرفای قشنگی می‌زد. خیلی! و از طرفی خیلی دلخور بود! اینم خیلی! و در نهایت تصمیم بر این شد که ببینیم همو. حالا من در نهایت فهمیدم کیه و فهمیدم که قراره چه بحثایی وسط کشیده شه :) ولی خلاصه دیدمش و فهمیدیم که چقدر چقدر در طی این مدت جفتمون عوض شدیم. یکم در مورد این ناشناس حرف زدنمون صحبت کردیم و اینکه از کجا خونم
پست اخرمه دیگه نمیکشیدم توی این زندگی بمونم . من همه جوره تحمل کردم . من همه چی رو تحمل کردم نود درصد اتفاقاتی که افتاده بود و من اینجا ننوشتم ! توی ماشین هستم . برای همیشه رفتم . خوب نیستم ولی خوب میشم قطعا زندگی من در اینده فرق خواهد کرد . روش زندگیم جور دیگه ای خواهد بود . . آزاد شدم . رها کل گوشیم پاک کردم . و این آخری مونده میخوام اطلاعات مرورگر حذف کنم . اینجا دیگه نخواهم آمد . وکیل بابا توی ماشین زنگ زد گفت نگران نباشم .
مدت مدیدیه که نیومدم اینجا و چیزی ننوشتم از احوالات ترم جدید و دردها و غم ها و شادی های کوچیک و بزرگ، از دوستان دور، از دوستان نزدیک، از ازدواج ها، از احساسات درهم آمیخته و حالا ، بعد از حدود چهار ماه، و در اثنای امتحانات ترم سوم و زاری برای شاعران سخت گوی سبک خراسانی و کلیله ی سنگین، دیدن سوگند و عقد عاطفه، و برف، باید بگم که من، هنوز همون آدم تنهای دردمند مظلوم مانده ام که سهمش از خوشی ها، دیدن عکس ها و لایک کردن پست هاست.و اینکه دلم میخواد
این چند وقته هیچی ننوشتم هیچی نه برای اینکه سرم شلوغ شده یا اینکه فراموشت کردم نه .ننوشتم چون ماجرا پیچیده تر از چیزی شد که فکرش و کنی یعنی اولش انقد پیچیده نبود فقط نمیخواستم ناراحتت کنم نمیخواستم تو این وضعیت فشار روانی مضاعفی بشم برات اما بعدش همه چی بهم ریخت برا اینکه یه تنه مشکلاتم و حل کنم یه سری تصمیمات عجولانه گرفتم هیجان مدار و غیر منطقی رفتار کردم فکر میکردم اونقدر قوی هستم که خودم از پس مشکلام بربیام ولی نبودم .اصلا نبودم
لحظه لحظه نزدیک می شیم به سال نو سال نو! چه واژه جالبی اسمشم حس خاصی بهم می ده حس عجیب حس اینکه * باید تغییر کنم *باید بهتر بشم ولی خودمونیم امسال این حس قویتر شده یه طوری حسرت تموم لحظه هایی که گذاشتم برای تماشای فیلم خخخخ اذیتم می کنه! البته تو سالای اخیر زیاد نبود ولی با چیزایی که از این بازیگرا و هنرمند نماها دیدم همونم اشتباه بود. خخخ یادم هست وقتی کنکور تموم شد رفتم دانشگاه کلً قید تماشای فوتبال رو زدم اون موقع به خودم گفتم "دیوونه، آخه پول
دیروز روز پنجمم گذشت و هیچی ننوشتم و نمینویسم ازشامروز روز ششمه از فکر کردن نمیدونم چند روزهبا الهه و محمود اینا عالی گذشت از صبحواقعا نمیتونم حس وصف نشدنیمو در موردشون بگمامیدوارم این رابطه سراسر ارامش باقی بمونه و من ببینمشون و هی ضعف کنم براشون ذوق کنمدلم بره براشون کثافتای قشنگ وبا دیدن محمود واقعا میتونم بفهمم عشق و دوست داشتن چه شکلیه تو دل یه مرد تو رفتارش تو صورتش و تو تک تک کلماتشدارم به این نتیجه میرسم شاید تو عاشق نبودیخدا رو چه
سلام خوب الان ساعت ۱۲ شبه و میدونم بعضیاتون دارین فردا این پیام رو میخونید ولی خوب میخواستم بگم که درواقع دوست دارم یکم برای اینکه خودمو سرگرم کنم میخوام برنامه ی تقویمم رو گسترش بدم و درواقع اصلا اصلا بخش تقویمش رو تنظیم نکردم و خوب تعارف که نداریم میخوام بگم که درواقع من برنامه ی تقویم رو ننوشتم درواقع برنامه ای رو نوشتم که بتونه کار هایی که میخوای یادت بمونه رو توش بنویسی و اونو نشونت بده! باید یکم از تخیل استفاده کنم چون که دوست دارم صفح
ی رویی از من ک اینجا ننوشتم اینه ک من میتونم همونی باشم ک میخوای میتونم کتاب خوب و اهل حرفای تر و تمیز باشم میتونم هنرمند باشم گلدوزی کنم بافتنی برات ببافم ک زمستون بپوشی و سرت بالا باشه میتونم در و دیوار خونتو پر کنم از تابلو فرش سرمه دوزی میتونم مخ کامپیوتر باشم برات.کاراتو انجام بدم وسیله هاتو درست کنم فایل هاتو درست کنم میتونم بی ادب و وحشی باشم .وقتی رو مود نیستی دنیاتو زیر و رو کنم میتونم مومن باشم.حدیث قران ائمه من همشونو بلدم میتون
سالها پیش در یک روز سرد زمستانی وقتی با شوق زیاد کمی وسواس پست اول را تایپ می کردم با خودم گفتم دیوار این اتاق ساده رو سالها با با برگه های پستهایم پر خواهم کردُ سالها گذشت تب و تاب خوابید ُ همین پارسال چیزی ننوشتم ُ اما این اتاق بماند برای پستهای بلند برای خودم برای دوستانی که گاهی همین حوالی میهمان می شوند ُ با یکی شان سالهاست ارتباط مداوم دارم همین تازگی کتاب چاپ کرده است ُ دومی را دوس دارم خوب خوب شودُ لطفا ققنوس شوُ سومی را سالها پیش بی دل
سلام به همهخیلی وقته چیزی ننوشتم. در واقع فرصت نمیکنم. رسیدگی به درسای خودم، درسای حسنیه خانم کلاس اولیمون، اقاحیدر که رسیدگی خاص خودشو میخواد، تدریس توی حوزه هم امسال مضاف الیه شده به تمام کارای قبلی. اگر خدا بخواد تیرماه سطح دو تموم میشه و کمی فراغ بال پیدا میکنم و احتمالا بعدش یه تنفسی داشته باشم و فعلا درس خوندن رو کنار بذارم و کمی به بچه ها برسم.امیدوارم همه به خواسته هایی که به صلاحشونه برسن و عاقبت بخیر بشن.ممنون از دوستانی که احوالپر
بالاخره روزی میرسد که راسخ ترین باورها سست شود، پرده های ابهام به کناری رود و باورهای جدید و ابهامات جدید شکل بگیرند. باورها عوض می شوند، جامعه عوض می شود و ما. ما هر روز عوض می شویم و همسو با جامعه ای به بزرگی دنیا، تغییر می کنیم. شاید کند و دیر اما گریزی از تغییر نیستآخرین پستم در بلاگفا با سال 89 برمیگردد و به دلیلی دیگر در آن ننوشتم تا اینکه وبلاگ . بگذریم. این است که با تاخیر بسیار و چند ساله آمدم تا پستی جدید بگذارم. به هر حال.آرزوی سالی پر
اول از همه باید بگم واو قالب جایی که پستای وب را مینویسیم تو بلاگفا تغییر کرده، آفرین بلاگفا! خب از وقتی که اینجا ننوشتم خیلی میگذره اول باید بگم که آرزوم به واقعیت پیوست! آرزوی که نه، یکم کمتر از آرزو که پارسال براش تلاش میکردم. میخواستم گرایش مدیریت ساخت قبول شم که پذیرشش خیلی کم بود و توانایی و حوصله درس خوندن برای همچین چیزی تو خودم نمیدیدم ولی وقتی رتبم اومد بازم مثل اول باید بگم واو ! چیزی که یجورایی آرزو بود، حالا شد که ااا من مدیریت ساخ
تصمیم داشتم براش بنویسم که چرا اینقدر دوسش داشتم و برام متفاوت بود. چون اونم عاشق جزئیات بود. خطوط روی برگ‌ها رو میدید. براش فرق میکرد یه راه رو از پله‌های چپی بره بالا یا راستی. 
یه کاری که میکردیم این بود که دست همو میگرفتیم، از یه نقطه مدرسه شروع میکردیم و، به قول خودمون، "مستقیم میرفتیم". بی یک کلمه حرف اولین مسیر روبه‌رو رو انتخاب میکردیم و فقط میرفتیم. راهروهای پشتی، پارکینگ، پاگرد پشت‌بوم.مهم دقت کردن به راه بود شاید، به تفاوت‌ها و
حتی نگاهم ننداختم به پست آخرم که چی نوشتم و از ماهی که گذشت چیزی ننوشتم انگار فقط میدونم اینکه زمان زیادی گذشته از وقتی که از تهران برگشتم و تموم شب کنار دخترکوچولوی مسافری نشسته بودم که پدرش جاشو با من عوض کرده بود و مراقب بودم سردش نباشه و تو همه ی توقفها پیاده میشدم  و یکم قبل رسیدن شوهر توی خونه بودم . داخل کمد قایم شدم و وقتی برگشت مطلقا انتظار نداشت منو ببینه و وقتی بالاخره در کمدو باز کرد و منو دید تو چشماش بین تمام احساساتی که ناگهان به

آخرین مطالب

آخرین جستجو ها