از تو دورم نمی دانم خوابی یا بیدار.! این را هم نمی دانم که به چه فکر می کنی؟ چه را در سرت مرور می کنی؟ هیچ نمی دانم. راستش را بخواهی من هم به تو فکر نمی کنم اما نمی دانم چرا ناگهان قلبم تپیدن می گیرد و رنگ از رخساره ام دویدن .نمی دانم چرا بی تاب می شوم؟ نمی دانم چرا حال گریه تمام جانم را تسخیر می کند؟بی اختیار ،مضطرب و نگران تو را می جویم . وقتی این نمی دانم های پنهان قاب صورتم را عرصه جولان خود می کنند و زبانبه انکارشان باز می کنم عالمی فریاد : 《 ر
شبی بارانی و غمگین ، شبی از هر شبم شب ترمرا میکشت دلتنگی ، ولی او را نمی دانم !دوچشمم خیس و بارانی ،درون سینه طوفانینفس را بغض و دلسنگی ، ولی او را نمی دانمبرایم آسمان باران دوچشمان ترش گریاندرونم برسرش جنگی ، ولی او را نمی دانمشبانگاهان ، سحرگاهان ، برایش بهترین خواهمشود سازِ خوش آهنگی ، ولی او را نمی دانمدعا کردم که هر روزش، بِه از روزِ پسین باشددراطرافش همه گلها و گلرنگی،ولی اورانمیدانمدعا کردم که گهگاهی اگر چشمش به خیسی شدهمه شوق و ش
در زندگی معمولی، ما گاهی اوقات خودمان را در حال صحبت کردن درباره معنای واژه ها و یا عبارات می یابیم، برای مثال، من در خانه در حال مطالعه هستم، در حالی که در این صورت خودم را مبهوت می یابم.من دقیقا نمی دانم چیزهایی که می گویم چه معنایی می دهند. اگر من از کسی معنای یک واژه را بپرسم او این جواب را به من خواهد داد:
چرا ما به تنهایی علاقه داریم ؟ من به معنا فکر می کنم . آدم شده ام . می دانم که به تنهایی نمی توانم . تمام دلم را آماده می کنم . تا روحم به آرامش برسد . به تنهایی ام احترام می گذارم . اهل معنا می شوم . همه آنچه را که حس می کنم برای شکوفایی روحم برای اینکه اثبات کنم ما با هم در ارتباطیم به وجودت تقدیم می کنم . اینجا دلها آماده اند .
اشعار مولانا جلال الدین محمد بلخی اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من دل من داند و من دانم و دل داند و من خاک من گل شود و گل شکفد از گل من تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من ****** بی عشق نشاط و طرب افزون نشود بی عشق وجود خوب و موزون نشود صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد بیجنبش عشق در مکنون نشود ******
هوالبصیر پیوسته تو را به رهگذر خواهم ماند در راه تو با دیده ی تر خواهم ماند دیدار تو امشب به دلم افتاداست تا وقت سحر چشم به در خواهم ماند نمی دانم که ما را عشق مهمان می کند یا نه به جامی این پریشان را غزل خوان می کند یا نه دلم تنگِ رخ ِساقی در این تنگِ غروب آیا درِ میخانه باز و باده گردان می کند یا نه دریغا عمر من طی شد نمی دانم که می داند چه ها با این دلِ مجنونِ حیران می کند یا نه . دلم تنگ محب است و امیدم لطف او آیا مرا در عشق مهمان می کند ی
چند روزی است حال دلم خوب نیست،نه از رنگ و جنس خوب نبودنهای گذشتهبلکه از جنسی کاملا متفاوت و یگانه.دلم، عقلم، زبانم، حواسم و همه چیزم در کنار عزیزی است که چند روزی است به رسم نامروتی این دنیای پست، روزگارش را نه در کنار فرزندش که در بیمارستان سپری میکند.نمیدانم با تقدیر چه کنمنمیدانم چگونه بر سرش فریاد بزنمنمیدانم نمیدانم نمیدانم .
واقعیت درون آدمی جان میگیرد. در واقع واقعیت زادهی زاویهی دید آدمی به حقیقتی است که نمیدانم چقدر به دست آمدنی استنمیدانم چند سال است که برای دنیا شاخ و شانه کشیدهام و سر جنگ داشتهام اما حالا دلم میخواهد رامش شوم و رامم باشد. دلم میخواهد همانطور که هست بپذیرمش، عاشقش باشم، معشوقم باشد. دلم می خواهد بقیهاش را به عیش و نوش بگذرانیم و خوش باشیم. دلم میخواهد آرام بلغزم در آغوشش تا گرم باشم. دلم میخواهد این راه بسته را باز کنم
از کجای داستان باید نوشت؟ نمی دانم. مگس می پرد در اتاق و من حتی همان هم از توانم خارج.از کجای داستان باید تورا وارد کرد؟از کدام خط، جای چشمانت بر خاطرم نقش بسته است؟نمی دانم.عرق می ریزد از سرتاسر بدن و خبر سیل در این گرمای تابستان، در مغز من میپیچد.تا کجای داستان، این گونه از حضیض باید نوشت؟نمی دانم.آسمان خالی است؛ باد هم نمی وزد. در میان اخبار مثلاً مهم هر روزه سایت ها، سر می خارانم. گاهی هم تخم. رویاها، خشک می شوند. توان ها سست. من در کجای دا
و تو شاید که مسیحای من باشی! کسی نمی داند، من هم نمی دانم، من مسیحایی ندیده ام تا به حال، همه آدم بوده اند و بس. با تو اما، آرامم. اگرچه گاهی دل نگران معراجت میشوم. اگر که مسیحایی بمان تا همیشه، رفتنت به صلیبم می کشد.
چرا تمرکز ندارم؟ آیا نوشتن به تمرکز داشتن کمک میکند؟ جواب نمیدانم است، جواب اکثر سوالهای من نمیدانم و هیچکس نمیداند است. اگر سوالم چیزی راجع به آینده باشد که خب روشن است نمیدانم، ولی مشکل اینجاست: جوابم به سوالهای مربوط به گذشته هم نمیدانم» است. مثلا قضیهای را از سر گذراندهام و هیچکس بیشتر از منِ اول شخص حاضر در آن ماجرا (قاعدتا) نباید اطلاعات بیشتری داشته باشد. ولی من نمیتوانم اتفاقی که افتاده را صورتبندی کنم، نمیت
سلام خب در درس گذشته با علم صرف آشنا شدید، در این درس می خوام با کلمه اشنا بشید، کلمه: خب کلمه یه لفظی است که در کلام عرب استعمال شده است.(نگران نباشید توضیح میدهم) خب بریم به سراغ لفظ، اصلا لفظ چی هست؟ در زبان عربی به صدایی که از دهان خارج شه میگویند لفظ، لفظ هم بر دو نوع معنا دار(استعمال شده) یا چیزی که عرب ها استفاده میکنن و بی معنا نیز مشخص است. لفظ معنا دار مثل کلمه محسن که از دهان خارج می شود و معنا نیز می دهد.
نام : آزمون نوبت اول درس قرآن پایه هفتم متوسطه شهرستان ساوه دی ماه
نام خانوادگی: شماره دفتر کلاس ـــــــــ وقت پاسخگویی 30 دقیقه
فعالیت اول : 1- کلمات را معنا کنید (1) سَمیع صِراط قالوا اُعبُد
فعالیت دوم: 2 –این ترکیب ها را معنا کنید (2) مُقیمُ الصَّلاةِ مِن الظُّلُماتِ
ا
به گرد کعبه میگردی پریشان/که وی خود را در آنجا کرده پنهان اگر در کعبه می گردد نمایان/پس بگرد تا بگردی بگرد تا بگردی در اینجا باده می نوشی/در آنجا خرقه می پوشی/چرا بیهوده می کوشی در اینجا مردم آزاری/در آنجا از گنه عاری/نمی دانم چه پنداری در اینجا همدم و همسایه ات در رنج و بیماری/تو آنجا در پی یاری چه پنداری کجا وی از تو می خواهد چنین کاری چه پیغامی که جز با یک زبان گفتن نمی داند,چه پیغامی چه سلطانی که جز در خانه اش خفتن نمی داند,چه سلطانی چه دیداری
روزی ک افکارت مغزت را بخورند جهنم است و زمانی ک غرق در عشقی.بهشت. من اما. دیگر گناه نمی کنم. نه درسری برای تو و زندگی شخصی ات. نه برای افراد خانواده ام. من اما. تا ابد در دلم تو را می جویمت.اب و نورت می دم و محافظتت می کنم. تو عزیزتر از آنی ک دانم و دانی فقط خدا داند. در پناه خدا پ.ن:عمو حسین امروز درگذشت و ۱۰ دقیقه دیگهخاکسپاری. همه رفتند و من به یک دلیل نمیروم.
کمی که پا به سن میگذاری و در جایگاه اجتماعی خاصی هم که باشی - مثلا معلم، هنرمند، چه می دانم آدم معروفی چیزی-، برای جوانتر ها جذاب میشوی. مثلا دیده ام بچه های کلاسم هرچه کم سن وسال ترند بیشتر مرا دوست دارند. چون وقتی در کلاس یا کافه یا . حرف میزنیم، به نظرشان میآید که من - امام جهل معاصر - خیلی میدانم. طول میکشد تا به سن من برسند و بفهمند آن چیزهایی که من امروز میدانم، فقط تجربههای خیلی معمولی برای آدمهای مثلا چهل ساله است.
یک نفر دارد مرا هر دَم هوایی می کند عاشقم کرده ولی بی اعتنایی می کند بی وفا با اینکه می داند دلم درگیر اوست مثل یک بیگانه او از من جدایی می کند دل به سودای کسی جز او نمی گوید سخن در دلِ من او فقط فرمانروایی می کند آرزو کردم بماند ،در کنار من نماند من نمی دانم چرا او بی وفایی می کند باوجود اینکه می آزارد این دل را ولی دل مرا همواره سمتش رهنمایی می کند چند روزی می شود از او ندارم یک خبر غم درون سینه ام زور آزمایی می کند شب که می آید دلم آرام می گیرد ک
صدایش را می شنوم . صدای قلبم را حتی اگر بازی کودکانه ای همراهش باشد حتی اگر نفسم را حبس کنم یا تند تند نفس بکشم .! همیشه این قلب دارد حرف می زند . دو نت هم که بیشتر ندارد بالا و پایین . اما انگار سال هاست که صدایش را نشنیده گرفته ام ! دلم برایش می سوزد . نمی دانم چه می گوید فقط می دانم که یواشکی با تو حرف می زند . جای حسودی هم دارد . و خدایی که درون من است و من صادقانه هر لحظه از بودنم با او حرف می زنم ولی حتی صدایش را از نزدیکترین اعضایم نمی شنوم
تو نمیدانی قبل تو که بودم ولی میدانی بعد تو چه خواهم بود. نمی دانم شاید هیچ چیز ولی می دانم بعد ازتو هیچ تقویمی را باز نخواهم کرد چون هیچ شبی صبح نخواهد شد از قلبمم اگر بپرسی بعد از تو گلایه ای نیست. کار میکند تا زمانی که کارم را به پایان برساند کار میکند
• در سمت و سوی این چراغ، نور عبور گم کردهام • در جست و جوی عشق تو، حتی غرور گم کردهام • این خانه نامرئیست یا بینا نیست چشمان من؟ • یا شایدم من راه را، با چشم کور گم کردهام • اسم او را گر بگویم، شعله میگیرد دلم • من نام یار خویش را، با سانسور گم کردهام • دریغا او نمیداند دلم در نزد اوست • یا ممکن است میداند، و من در سرور گم کردهام • ای کاش که میدانست که من جان را فدایش میکنم • جان من، جانان من، من شعر و شور گم کرده ام • من مسافر
اما در مورد دروس تحصیل و تحقیق حوزهها اینجانب معتقد به فقه سنتی و اجتهاد جواهری هستم و تخلف از آن را جایز نمیدانم. اجتهاد به همان سبک صحیح هست؛ ولی بدان معنا نیست که فقه اسلام پویا نیست؛ زمان و مکان دو عنصر تعیینکننده در اجتهادند. مسألهای که در قدیم دارای حکمی بوده است به ظاهر همان مسأله در روابط حاکم بر ت و اجتماع و اقتصاد یک نظام ممکن است حکم جدیدی پیدا کند. بدان معنا که با شناخت دقیق روابط اقتصادی و اجتماعی و ی، همان موضوع
چه هوایی … چه طلوعی! جانم … باید امروز حواسم باشد که اگر قاصدکی را دیدم آرزوهایم را بدهم تا برساند به خدا …! به خدایی که خودم میدانم! نه خدایی که برایم از خشم نه خدایی که برایم از قهر نه خدایی که برایم ز غضب ساختهاند! به خدایی که خودم میدانم! به خدایی که دلش پروانه ست … و به مرغان مهاجر هر سال راه را میگوید! و به باران گفته ست باغها تشنه شدند …! و حواسش حتی به دل نازک شب بو هم هست! که مبادا که ترک بردارد …! به خدایی که خودم میدانم چه خدا
چه هوایی … چه طلوعی!جانم …باید امروز حواسم باشدکه اگر قاصدکی را دیدمآرزوهایم رابدهم تا برساند به خدا …!به خدایی که خودم میدانم!نه خدایی که برایم از خشمنه خدایی که برایم از قهرنه خدایی که برایم ز غضبساختهاند!به خدایی که خودم میدانم!به خدایی که دلش پروانه ست …و به مرغان مهاجرهر سال راه را میگوید!و به باران گفته ستباغها تشنه شدند …!و حواسش حتیبه دل نازک شب بو هم هست!که مبادا که ترک بردارد …!به خدایی که خودم میدانمچه خدایی … جانم …
می دانم اصلنی این رابطه از اولش که سه روز پیشه کاملن اشتباه بوده ولی الان که خودم زدم همه کاسه و کوزه راشکستم انقدر دلم می خوادش که نگووو بعد یکی نیست بگه اخه تو را چه به اون گنجشک کوچولو اون دنیاش با تواز زمین تا کهکشان فرق داره .میشه دست از سر کچل من برداری ک ا م ی ا ر
دیدن كی تو،لذت بخش ترین خلاف دنیاستانكه من میخواهم زیباترین ادم دنیاستهمه در سمت مخالف اما خدا همیشه بین ما دوتاستاین روزها همه ی شهر حواسش پی ماستاز برم دور نشو كه میشوم آوارهحتی وقتی پیشمی دلم هواتو دارهمی دانم كه نگاهم عشقمو لو دادهمی دانم كه دلم شدیدا به دام دلِ تو افتادهمنِ بی حوصله با تو عاشق ٧روز هفته میشومتو برایم دان بپاش كفتر جَلدت میشومروی برنگردان كه در لحظه میشوم آوارهمی دانم كه زمانیست حال خوبم به لبخندِ تو بستگی دارهmy soul
دقیق نمی دانم که چه اتفاقی افتاد. توی ذهنم آنقدر غرق در ماجرا بودم که از جزئیات خبری ندارم. فقط میدانم مامان و بابا از همان روز یکشنبه ساعت ۱۵:۲۲ بود که دیگر نبودند. بعد خواستیم عصر روز تعطیل گوشهای غمبرک نزنیم و از خانه زدیم بیرون. درخت کریسمس ۱۷۰ سالهشان را علم کرده بودند. خوشحال بودند و اسکی روی یخ میرفتند. ما اما فقط جسممان آنجا حضور داشت. نوشتن این که چه شد و چرا و چه میشود از جرأت من خارج است. من فقط میتوانم بگویم این روزها حال
پرندهای که نمیداند آزادی چیستاز بازماندنِ درِ قفسش سرما میخوردو پرندهای که بر برجی بلند مینشیندهرچه روشنتر فکر میکند،تاریکتر آواز میخوانَدوقتی میداندپرنده تنها پنج حرف ساده استکه گاهیفقطگاهی از دهان آسمان میپرد.+اولین بارون پاییز و .
من بخواهم یا نخواهم تنها هستمانسان های هوشمند تنهایی خود را درک می کنند و سهمناک ترین وجهه ی زندگی انسان تنهایی اش است.انسان بالذات تنهاست. تنهایی این است که علی الاطلاق هیج کس من را نداند. جز خداوند هیچ کس من را نمی داند . به همین جهت می توانیم به خداوند متوکل باشیم.هیچ کس در عالم ، ذاتِ من را نمی داند و تنها خداوند می داند.هیچ کس من را نمی داند.حتی خودم خودم را نمی دانم.چرا خودم را تنها می بینم؟ انسان در لحظه ای که تصمیم جدی می گیرد تنها است.
"بی اعتنا شدن" را هیچوقت یاد نگرفتمحتی زمانی که می توانستی باشی،اما نبودی.وقت هایی که می دانستی جز تو کسی را نمی خواهم اما خودت را دریغ می کردیمن حتی روزهایی که دلم گیرِ دلت و نگاهت سمتِ دیگری بود هم "نتوانستم" بی توجهی را یاد بگیرم.میدانی؟ من مثل تو بی تفاوت شدن را یاد نمی گیرم یعنی بخواهم هم نمی توانم !چون از تو "نمی توانم" بی خبر بمانممن مثل تو بلد نیستم بی اعتنا باشم ! چون "نمی توانم دوستت نداشته باشم.اما تو.بی حرمتی را تمام کردی در حقم
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنوندلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحونچه دانستم که سیلابی مرا ناگاه بربایدچو کشتی ام دراندازد میان قم پرخونزند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافدکه هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگوننهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا راچنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامونشکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا راکشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارونچو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریاچه دانم من دگر چون شد
درباره این سایت